همنوایی با تألمات یک مهاجر ایرانی در غربت
مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع، فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چطور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسهی سرش پیچیده باز میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای چطور شیهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟ نه، من هم ندیدهام. ولی اگر اسبی بودم، هراس خود را اینطور برملا میکردم.
کد خبر :
578475
سرویس سبکزندگی فردا؛ محسن آجرلو: «مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع، فاجعه را حس کرده باشد. دیدهای چطور حدقههاش از هم میدرند و خوفی را که در کاسهی سرش پیچیده باز میکند توی منخرین لرزانش؟ دیدهای چطور شیهه میکشد و سم میکوبد به زمین؟ نه، من هم ندیدهام. ولی اگر اسبی بودم، هراس خود را اینطور برملا میکردم.»
خواندن این جملات در ابتدای یک کتاب به تنهایی میتواند ما را مجاب کند به برداشتن، خریدن و خواندنش. دیگر اینکه نویسندهاش «رضا قاسمی» است و خود کتاب هم یکی از بهترین رمانهای فارسی دو دهه اخیر، میماند برای آنهایی که خیلی با خطوط اولش ارتباط برقرار نکردهاند.
«همنوایی شبانه ارکستر چوبها» نام یکی از رمانهای رضا قاسمی است که بعد از چاپش در سال ۸۰ در ایران، موفقیتهای بسیاری را تجربه کرد و تبدیل شد به معروفترین رمان این نویسنده. این کتاب در همان سال جایزه بهترین رمان اول بنیاد گلشیری را دشت کرد و رمان تحسین شده سال جایزه ادبی مهرگان هم شد. «همنوایی ....» همچنین از نگاه منتقدین مطبوعات هم بهترین رمان سال ۸۰ شد تا کلکسیون افتخاراتش را تکمیل کند.
این رمان دویست صفحهای داستان چندین ایرانی کوچ کرده به دیار غربت را روایت میکند. آن هم از نزدیکترین جای ممکن؛ درونشان! یعنی بیش از اینکه شما بیشتر با پیامدهای روانی که غربت و این کوچهای اختیاری و بعضا اجباری برای این افراد ایجاد کرده روبرو میشوید.
برای مثال این بخش فوق العاده از کتاب را بخوانید:
« .... به تازگی در سفارت ایتالیا کنسرتی داده بودم که مورد توجه "میم الف ر" واقع شده بود و او که مرا نمیشناخت، به طریقی تلفنم را پیدا کرده بود و خواسته بود ببیندم. روزی که آمد، مثل همیشه بیآنکه تصویرم را ببینم، داشتم مقابل آینه ریشم را میزدم. تازه صورتم را کف مالیده بودم که باز ویرم گرفت آینده را دستکاری کنم. گرم کار بودم که زنگ در آپارتمانم به صدا درآمد. راهنماییاش کردم به اتاق پذیرایی و به سرعت برگشتم به دستشویی.
مانده بودم چهکنم. تا ریشم را نمیزدم بیدار نمیشدم و اگر میزدم ممکن بود در میانه کار سر برسد و آنوقت ناشیگری کنم و رازم برملا شود. داشتم جوانب کار را میسنجیدم که ناگهان تصویری در آینهام ظاهر شد. وحشت، تیره پشتم را لرزاند. پس اشکال از آینه من نبود!
-نترس!
تا آن لحظه شرم ذاتی اجازه نداده بود به صورتش درست نگاه کنم. و حالا که او را میدیدم، برای اولین بار فرصت پیدا کرده بودم به چهرهاش دقت کنم. چه صورت دلنشینی!
پرتو لبخندی آینهام را مشتعل کرد: با این کفها روی صورتتان شبیه کلنل ساندرس شده اید.
حرفش به دلم نشست. چرایش را میدانم ....همین طور که وانمود میکردم دارم خودم را در آینده میبینم گفتم :کلنل ساندرس؟
در دو سمت تصویر، چهره زیبایش ظاهر شد، که همزمان سنگینیاش را روی شانههایم حس کردم.
-همان که عکسش روی سر در همه فروشگاههای مرغ کنتاکی است.
ناگهان فضا پر از سپید و لنگ و سینه مرغ شد! ... ناگهان تصمیم گرفتم کاری کنم که به سرعت پا به فرار بگذارد. مستقیم به چشمانش خیره شدم و گفتم: شما من را در آینه میبینید؟
-چطور؟
طوری که انگار جذام صحبت میکنم گفتم: من خودم را نمیبینم!
-من هم همین طور!
و من که از این پاسخ به شدت ذوقزده شده بودم، به جای آنکه بپرسم منطورش دقیقا چیست، خودش را نمیبیند یا من را، عاشقش شدم!»
به نظر میرسد همان بخش ابتدایی و این قسمت نسبتا مفصل برای معرفی کتاب مناسب باشد. کتابی پر از شخصیتهای ایرانی، فرنگی و ایرانیهایی که شاید دیگر خیلی هویت مشخصی ندارند.
و این هم یکی از جملات پایانی کتاب که شاید خیلی از ما در صفحات و رسانهها دیده و خوانده باشیم:
«میگویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج. میگویند دردی که نوزاد هنگام عبور از آن دریچه تنگ متحمل میشود چنان شدید است که ترجیح میدهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد»