پا جای پای سیدمراد به دنبال نشانه‌ای از کانال سلمان/ از تورلیدری تا تفحص در فکه

توی کانال پر بود از وسایل زنگ زده‌ی جنگی: آرپیجی و تفنگ و کلاه آهنی و بیل و بیلچه و بقایای آدم‌ها. تکه‌های فولاد و چدن که روزگاری توی هر سوراخ و سنبه‌ای دنبال جان آدمیزاد می‌گشتند. زنگ زده بودند و در سرتاسر کانال پخش بودند رو زمین.

کد خبر : 572446
سرویس اجتماعی فردا؛ احمد دهقان*: یک هفته بود که وجب به وجب این منطقه را گشته بودیم. روز آخرین بود که کار می‌کردیم. قرار بود اگر تا غروب کانال را پیدا نکردیم برگردیم. همگی فقط برای این چند روز مرخصی گرفته بودیم. توی ستون هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. همه دلهره داشتیم.
صبح بود که رسیدیم به میان رمل‌ها؛ جایی بین پاسگاه طاووسیه و رشیدیه. سید مراد قبلا همه‌ی هماهنگی‌ها را کرده بود. او بود که خبر را به‌مان داد و گفت که منطقه را دارند پاکسازی می‌کنند و برویم دنبال بچه‌ها:«هنوز نتوانسته‌ایم کانال سلمان را پیدا کنیم. خب، بیست سال گذشته. آن منطقه پر از کانال و خاکریز است. دارم به تک تک بچه‌هایی که باقی مانده‌اند، زنگ می‌زنم. همگی یک هفته برویم آنجا...»
سید مراد عضو گروهی بود که در منطقه‌ی مرزی فکه، به دنبال پیدا کردن باقیمانده‌ی جنازه ی شهدای جنگ بود. قرار مان را گذاشتیم توی میدان اصلی شهر. با اینکه همه‌مان از یک گردان بودیم. اما آن موقع‌ها توی دسته‌های مختلف بودیم و همدیگر را نمی‌شناختیم. توی مینی‌بوس، اولین بار بود که همدیگر را می‌دیدیم.
مینی‌بوس رسید ته جاده‌ی خاکی، باقی راه را نمی‌شد با آن رفت. ماشین از همان جا برگشت و ماها وسایل‌مان را کول گرفتیم و پشت سر سید مراد توی رمل‌ها راه افتادیم.
همان اول راه، سید مراد برگشت و گفت که فقط پا جای پاهایش بگذاریم: «با این که این طرف‌ها پاکسازی شده، اما ممکن است چند تا مین از زیر دست تخریب‌چی‌ها در رفته باشد. باید مواظب باشیم»
شاهرخ که ته ستون می‌آمد و با آن شلوار لی، کوله‌ی سرخ رنگی را انداخته بود رو دوش، بلند گفت: «همین مانده بود که حالا، بیست سال بعد از جنگ، بروم روی مین...» و بلند بلند شروع کرد به خندیدن.
ماچند نفر بازماندگان گردانی بودیم که سال‌ها پیش توی این رمل‌ها جنگیده بودیم و حالا دسته جمعی آمده بودیم تا شاید بتوانیم کانالی را که در آن سه شبانه روز مقاومت کرده بودیم، پیدا کنیم. شب عملیات، پس از چهارده کیلومتر راهپیمایی در میان تپه‌های شنی و رملی، وقتی توی تنگنا قرار گرفتیم، پناه بردیم به کانالی که کم‌کم به نام گردان‌مان مشهور شد. کانالی قد یک آدم و به عرض دو برابر آن.
بعد از هفت روز جست‌وجو، همچنان داشتیم پا جای پای سید مراد می‌گذاشتیم و جلو میرفتیم. هوا گرم بود و توی همین مدت کوتاه، صورت‌ها زیر آفتاب داغ برشته شده بود. شاهرخ خوش خوشک از ته ستون می‌آمد و با لیوان‌های یکبارمصرف پلاستیکی، آب به‌مان میداد. کلمن بزرگ دست او بود: «دست به دست رد کن بده جلویی»
هر روز، از صبح علی الطلوع تا غروب تمام تپه‌های رملی و دشت‌ها را گشته بودیم، اما دریغ از نشانه‌ای. دور و اطراف پر بود از خاک‌ریزهای پیچ در پیچ و سنگر و کانال و خندق‌های تودرتو. شب‌ها که هوا پر می‌شد از بوی علف‌های وحشی تلخ، توی سنگر متروکی که آن را تر و تمیز کرده بودیم، جمع می‌شدیم و بنا می‌کردیم به تعریف کردن و از گذشته گفتن. وقتی صحبت‌ها کشیده می‌شد به روزهای جنگ و کانال سلمان، یکهو همه بنا می‌کردند توی حرف هم پریدن و خاطره‌ای تعریف کردن. مثل قحطی‌زده‌ها خاطرات یکدیگر را می‌قاپیدیم و وقتی به صحنه‌ی تلخی می‌رسیدیم که از قضا همگی شاهدش بودیم، ساکت می‌شدیم و سرها پایین می‌افتاد. تا باز یکی سرصحبت را از گوشه‌ی دیگری باز می‌کرد و دوباره به حرف می‌آمدیم و همه چیز از نو شروع می‌شد.
یکی توی شرکت کار می‌کرد، دیگری رفته بود سر کار سابقش آهنگری، آن دیگری معلم بود و ... اما شاهرخ زده بود به دل کوه و دشت و صحرا. خودش می‌گفت تورلیدر شده و وقتی فهمید معنای حرفش را هیچ کدام متوجه نشده‌ایم، توضیح داد که گروه‌های گردشگری را می‌برد به مناطق بکر و ناشناخته. و وقتی تعریف کرد که کجاها رفته، همه حسرت به دل ماندیم.
تا غروب در میان رمل‌ها جلو رفتیم. چند تا خاک‌ریز و دوتا کانال را هم رد کردیم، ولی هیچ نشانه‌ای نیافتیم. رسیده بودیم به میان تپه‌های رملی. باد می‌آمد و رمل‌ها را به هوا بلند می‌کرد. رمل ها زیر نور خورشیدی که در آن انتها دست و پا میزد، رنگ طلایی به خود می‌گرفتند. آسمان به رنگ سرخ درآمده بود و صدای هوهوی باد لحظه‌ای قطع نمی‌شد. همه توی ستون ساکت بودند. انگار به انتهای دنیا رسیده بودیم.
سید مراد گفت: «تا این آخرین تپه رملی هم میرویم. اگر نشانه‌ای پیدا نکردیم، بر می‌گردیم.» اما چهارصد، پانصد متر جلوتر، فریاد اش بلند شد: «به گمانم همین است.»
کانالی مارپیچ را با دست نشان داد و خودش جلو جلو رفت سمت آن که یکهو شاهرخ فریاد کشیده «خودش است... به جان مادرم خودش است. کانال سلمان همین جا است...» کلمن آب را انداخت زمین و بدون هیچ احتیاطی، از گروه زد جلو و اولین نفر بود که پرید تو کانال، آب از توی کلمنِ دمرسرریز شد روی رمل‌های تشنه.
همه رسیدیم لبه‌ی کانال و مشغول تماشا شدیم. شاهرخ گاهی چهار قدم جلو می‌رفت و برمی‌گشت عقب و حیران دور و اطراف را نگاه می‌کرد و بعد چنان به خودش پیج و تاب می‌داد و دوباره از این ور کانال می رفت آن ور و می آمد و دنبال چیزی می‌گشت که گاهی فکر می‌کردی دارد تلو تلو می‌خورد وگاهی انگار داشت آن وسط رقص سماع می‌کرد.
بالاخره سر جایش میخکوب شد. بی آن که مژک بزند، نگاه ناآرام و جستوجوگرش را به هر طرف چرخاند و به یک سمت میخکوب شد: «من آن روز چفیه‌ام را همینجا گذاشتم... ببینید هنوز همین جا است.»
دست برد توی سوراخی گوشه‌ی راست کانال و چفیه‌اش را درآورد. چفیه‌ای که پس از سال‌ها رنگ خاک به خود گرفته بود و لبه‌هایش رفته بود و مثل لباس‌های بید زده، چند جایش سوراخ سوراخ بود.
«همین است، مال خودم است ...»
لب‌هایش می‌لرزید. دور می‌گشت و به تک‌تک‌مان چفیه‌اش را نشان می‌داد و تند تند حرف می‌زد.
توی کانال پر بود از وسایل زنگ زده‌ی جنگی: آرپیجی و تفنگ و کلاه آهنی و بیل و بیلچه و بقایای آدام‌ها. تکه‌های فولاد و چدن که روزگاری توی هر سوراخ و سنبه‌ای دنبال جان آدمیزاد می‌گشتند. زنگ زده بودند و در سرتاسر کانال پخش بودند رو زمین.
همه جا را گشتیم تا مطمئن شویم راستی راستی کانال سلمان را پیدا کرده‌ایم. هرکس نشانه‌ای از خودش پیدا کرد. یکی سنگرش را یافت، آن یکی تفنگش را و دیگری تجهیزات و حمایل جنگی‌اش را. همان جایی بود که دنبالش می‌گشتیم.
سید مراد راه‌مان انداخت به سمت مقر، تا روز بعد با گروه تجسس، همراه با تجهیزات و وسایل کاوش برگردد. می‌گفت اگر به تاریکی بخوریم، ممکن است گرفتار میدان مین‌های قدیمی شویم.
در راه برگشت، چفیه در دست صاحبش بود. شاهرخ آن را مثل جواهری قیمتی توی دوتا دست گرفته بود. اما چه فایده. انگار که گذشت زمان کار خودش را کرده بود. به هر کجای چفیه که دست می‌زدی، ریز ریز می‌شد، پودر می‌شد و تکه‌ای از آن کنده می‌شد و می‌ریخت زمین. شاهرخ هی آرام‌تر قدم بر می‌داشت و غر می‌زد آهسته‌تر برویم تا تکان تکان قدم هایش چفیه پوسیده را از بین نبرد. اما آخر راه چیزی از چفیه باقی نماند. همه‌مان می‌خواستیم این یادگاری را نگه‌داریم و همه‌ی تلاشمان را کردیم، ولی تا برسیم مقر، همه‌اش ریز ریز شد و خاک شد و ریخت زمین. انگار خاطره‌ای بود که دیگر نبود. حتی نشانه‌هایش.
روز هشتم قبل از طلوع خورشید، رسیدیم سر قرار. سید مراد هماهنگ کرده بود. مینی‌بوس انتهای جاده خاکی منتظرمان بود.

*منبع: مجله همشهری داستان مهرماه ۱۳۹۵

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: