همکلاسیها پس از چهار دهه گرد هم آمدند
همه نگاهها به در کلاس دوخته شده بود. از آخرین باری که خانم معلمشان با آن چهره خندان و مهربان وارد کلاس شده بود، 43 سال میگذشت. هنوز هم میتوانستی شیطنت کودکانه را در چشمانشان ببینی، هرچند گرد روزگار بر سر و صورت شان نشسته و پوست شان چین خورده بود. گویی شیطنت خصوصیت جدانشدنی این نیمکت هاست و ربطی به سن و سال و منصب ندارد. ماه مهر برای همه آن 56 دانش آموزی که سر کلاس نشسته بودند، بوی خاصی داشت و چه زیباتر شد وقتی همه باهم سرود همکلاسی سلام را خواندند.
روزنامه ایران: همه نگاهها به در کلاس دوخته شده بود. از آخرین باری که خانم معلمشان با آن چهره خندان و مهربان وارد کلاس شده بود، 43 سال میگذشت. هنوز هم میتوانستی شیطنت کودکانه را در چشمانشان ببینی، هرچند گرد روزگار بر سر و صورت شان نشسته و پوست شان چین خورده بود. گویی شیطنت خصوصیت جدانشدنی این نیمکت هاست و ربطی به سن و سال و منصب ندارد. ماه مهر برای همه آن 56 دانش آموزی که سر کلاس نشسته بودند، بوی خاصی داشت و چه زیباتر شد وقتی همه باهم سرود همکلاسی سلام را خواندند. پناهی شهر دامغان این بار با چهرههایی متفاوت پشت نیمکتهای کلاس نشسته بودند و برای ورود خانم معلم لحظه شماری میکردند. همه آنها وارد پنجمین دهه زندگیشان شده بودند اما هنوز هم مثل دانشآموزان اول ابتدایی شوق آموختن داشتند. خاطرات روزهایی که برای نخستین بار توانستند نوشتههای روی دیوار کلاس را بخوانند سالهاست که در دلشان حک شده است. لحظهای بعد با صدای مبصر کلاس همگی به احترام خانم معلم به پا خاستند؛ درست مثل سال تحصیلی«52-51». قطرات اشکی که از گوشه چشمان خانم معلم(حالا دیگر کهنسال) جاری شده بود. خانم معلم با گوشه چادر اشکهایش را پاک کرد و از دانشآموزانش خواست بنشینند. همه آنها بزرگ شده بودند اما برای او همان بچههای شیرین و پر انرژی همان سالها بودند. ماه مهر برای دانشآموزان اول ابتدایی اوایل دهه پنجاه مدرسه شریعت پناهی معنای دیگری دارد. آنها پس از 43 سال به یاد روزهایی که خواندن و نوشتن را آموختند گردهم آمدند و در کنار عکسهایی از 7 همکلاسی شهیدشان با صدای زنگ مدرسه پشت نیمکتها نشستند.
خانم معلم مثل همیشه برای ما از زندگی گفت و از اینکه نسل آن دوران امروز سالم زندگی میکنند و تعداد کمی از آنها به راه خلاف یا اعتیاد کشیده شدهاند اظهار خوشحالی کرد. زمان بسرعت برای همه ما سپری شد و در پایان هر کدام از بچهها خاطراتی از آن روزها تعریف کرد و با دادن هدیه به خانم معلم و همچنین احمد عالمی شلوغترین دانشآموز کلاس از آنها قدردانی کردیم. جای همکلاسیهای شهیدمان خالی بود. یکی از آنها شهید سید محمد ترابی بود. پدر محمد بنا بود و آنها گاو و گوسفند هم داشتند، محمد باید هر روز صبح برای این حیوانات علف میچید و به آنها میداد و سپس به مدرسه میآمد. او هر روز دیر به مدرسه میرسید و معلمها هم او را تنبیه میکردند. با وجود این، هیچگاه علت دیر آمدنش را بازگو نمیکرد. یکی دیگر از بچهها که به شهادت رسیده، محمود بود. او بسیار باهوش بود و در دوران راهنمایی توانست با پیش پا افتادهترین وسایل بالگرد بسازد.
هنوز هم وقتی میخواهد از شیطنتهای کودکیاش بگوید خنده امانش نمیدهد. میگوید کاش دوباره به آن روزها بازمی گشت تا بتواند جبران کند. احمدعالمی این روزها به عنوان آتشنشان مشغول خدمت به مردم دامغان است و امیدوار است که معلمها او را به خاطر شیطنتهایش ببخشند. وقتی از مادر به دنیا آمدم از یک دست و پا معلول بودم. فرزند سوم خانواده بودم و معلولیت هیچگاه محدودیتی برای من ایجاد نکرد. از بقیه بچهها چابکتر بودم و با آنها مسابقه میدادم. سرکلاس درس باتیروکمان بچهها را میزدم و گاهی اوقات نیز با لوله خودکار و ارزن خانم معلم را میزدم. برای اینکه بچهها را بترسانم با خودم سوسک به کلاس میآوردم و رها می کردم. پایینترین نمره کلاس برای من بود و گاهی اوقات مخفیانه به حیاط میرفتم و زنگ مدرسه را به صدا در میآوردم. با این زنگ همه بچهها از کلاسها بیرون میآمدند و ناظم مدرسه که میدانست بجز من کسی جرأت این کار را ندارد مرا تنبیه میکرد. بارها از کلاس درس اخراج میشدم و از من میخواستند که پدر و مادرم را به مدرسه بیاورم اما من به آنها نمیگفتم. این شیطنتها اجازه نمیداد که درس بخوانم و به همین دلیل مردود میشدم و یک پایه ابتدایی را در چند سال میخواندم. تحصیلات را تا دوم راهنمایی ادامه دادم و بعد از آن سراغ کار رفتم. وقتی باخبر شدم که بعد از 43 سال دوباره همکلاسیهایم را خواهم دید از خوشحالی خواب به چشمانم نمیرفت.