شروع زندگی با یک فلاسک چای و یک خانه خالی/ بیجهاز و عروسی هم توانستیم که شاد باشیم
امروز به خودمان افتخار میکنم که درگیر حرف و حدیث دیگران نشدیم. و راهی را رفتیم که عقل و دلمان آن را انتخاب کرده بود. بسیاری از دوستانم را میشناسم که برای تهیه چند ده میلیون تومان هزینه عروسی مجلل چندین سال عقد ماندهاند و همین طولانی شدن عقد مشکلاتشان را بیشتر کرده. با خودم فکر میکنم که آیا برگزاری یک جشن چند ساعته، ارزش تحمل سختی و پرداخت هزینههای سنگین را دارد؟
کد خبر :
564479
سرویس سبکزندگی فردا؛ نگار ناصری: میخواهم از داستان ازدواجمان بنویسم. داستانی که امروز مرور کردنش باعث افتخار ماست و حتی اگر زمان به قبل بر میگشت، باز هم اینطور ازدواج میکردیم.
همکار بودیم. از همان روزی که وارد شرکت شده بودم، تمام هوش و حواسم به کارم بود. از همان روزها دلم میخواست به جایی برسم تا استقلال مالی داشتهباشم و بتوانم بار سنگینی از هزینههای زندگی را از دوش مادرم بردارم. روزی که وارد شرکت ماکتسازی شدم، ۵ سال از فوت پدرم میگذشت و مادرم با مدیریت مالی قویای که داشت، با پول نصفه و نیمهی بیمه، زندگیمان را میچرخاند. همین چیزها باعث شده بود که ترسی، از راه دور شرکت تا خانهمان نداشته باشم و هر روز از تهران به سمت پردیس بروم و کار را با جدیت یاد بگیرم.
اوضاع کار در این شرکت خوب نبود و مجموعه در حال ورشکستگی بود. برخلاف بقیه همکاران که وقتشان را به شوخی و خنده میگذراندند، من در اوقات بیکاری به بخش الکترونیک میرفتم و از مدیر این بخش کارها را یاد میگرفتم.
مدیر این بخش که از قضا، امروز همسر من است، با صبر و حوصله تمام نکات کار را به من یاد میداد و از آموزش فوت و فن کارهایش ترسی نداشت.
فقط سه ماه از شروع کار من در شرکت گذشت که مدیرعامل این شرکت ورشکست شد و حالا باید هر کداممان دنبال کاری میگشتیم. کامران (مدیر بخش الکترونیک) که دیگر فرصتی برای گفتن حرف دلش نمیدید، از مدیر شرکتمان خواست تا از من خواستگاری کند و زمانی را تعیین کند که به همراه خانوادهاش به خانهمان بیایند. شهریور ۱۳۹۰ بود، هیچ وقت یادم نمیرود. من تا آن روز، هیچوقت، فکر ازدواج را در ذهنم نداشتم.
فقط ۲۰ سالم بود و ازدواج کردن را مانع هدفی میدانستم که باعث شده بود به این شرکت بیایم. اما اصرار مدیر شرکت دلیلی شد که برای چند دقیقه پای صحبت کامران بنشینم. باورم نمیشد که تا این اندازه افکارمان نزدیک به هم باشد. از نحوه لباس پوشیدن و روشنفکری کامران تا دیدگاه او به زندگی، هر چیزی که به زبان میآورد همانهایی بود که من میخواستم. همین مسئله باعث شد تا چندبار دیگر، قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم.
تصمیممان را گرفتیم. میخواستیم ازدواج کنیم. باورمان نمیشد تا این حد افکار و رفتارهایمان شبیه هم باشد. اما مشکل اصلی این بود که نه کامران خانواده ثروتمندی داشت که از لحاظ مالی تامینش کنند و نه من.
شرکت هم ورشکست شده بود و باید دنبال کار میگشتیم. کامران در یک شرکت کاری مربوط به رشته خودش پیدا کرد و من هم به دلیل اینکه از ۱۸ سالگی کارهای خبری را به صورت کارآموزی یاد گرفته بودم، به شغل خبرنگاری برگشتم. از همان روزها پس انداز کردنمان شروع شد. قصد داشتیم زندگی مشترکمان را خودمان بسازیم. خانوادههایمان را هم که از ابتدا در جریان هدف و انگیزهمان گذاشته بودیم و آنها هم میدانستند که عقب افتادن ازدواجمان فقط و فقط برای پسانداز کردن است تا بتوانیم زندگی سادهای را تشکیل دهیم.
دو سال از آشناییمان میگذشت. با شرکت در وامهای خانگی و گرفتن وام بانکی، پولی دستمان را گرفت که با حساب سرانگشتی کفاف رهن یک خانه در تهران را میداد. البته پولی هم برای گرفتن مراسمی ساده کنار گذاشتیم. سال ۹۳، وامهای خانگی، پشت سر هم به اسم ما در میآمد و آن روز دیگر میتوانستیم با پولهایمان زندگی مشترکمان را شروع کنیم.
من و کامران هر دو نظرمان این بود که جشن عروسی نگیریم. به همراه خانواده و بزرگان فامیل در محضر عقد کنیم و بعد از آن به خانه خودمان برویم. دوستان و فامیل پس از مطلع شدن از تصمیم ما مدام به من میگفتند که از تصمیمم پشیمان میشوم و روزی میرسد که حسرت عروسی نگرفتن را میخورم. راستش حسابی من را ترسانده بودند اما من و کامران تصمیممان را گرفته بودیم. به اصرار کامران لباس عروس پوشیدم و خودش هم یک دست کت و شلوار خرید. حلقههای ازدواجمان را ساده انتخاب کردیم و هزینه زیادی روی دستمان نگذاشت. خانه را هم نقلی و در منطقهای ارزان قیمت انتخاب کردیم. خانه ای که به خاطر
قدیمی بودنش، کمتر عروس دامادی آن را انتخاب می کنند.
روز قبل از ازدواج من و کامران به باغ گل رفتیم و گلهای تزیینی پوشالی خریدیم. دلمان نمیخواست برای تزیین ماشین عروس که فقط یک ساعت از آن استفاده میشود هزینه کنیم. عصر همان روز هم من و خواهرم به پارکینگ خانه رفتیم و با چند تکه فوم و تور قرمز رنگ و گلهایی که خریده بودیم، ماشین برادرم را تزیین کردیم.
همان روز بود که برادرم من را بیرون از خانه برد و چند ساعتی با من صحبت کرد. او با اینکه فقط یکسال از من بزرگتر است اما همیشه پدرانه از من مراقبت میکرد. این بار هم به جای اینکه لحظهای به خودش و آیندهاش فکر کند، گفت که نگران جهیزیهام نباشم و گفت که قصد دارد با پساندازی که تا آن روز جمع کرده، برایمان لوازم خانه بخرد؛ او میگفت که خریدن لوازم باید به سلیقه خودم باشد، برای همین خودش به تنهایی برای خرید نرفته است. بغض گلویم را گرفته بود، گفتن این حرفها قلبم را آرام میکرد. به او گفتم که ما تصمیم داریم زندگیمان را خودمان بسازیم. از نظر من همین که
خانوادهام به من اجازه داده بودند طوری که دوست دارم زندگی کنم، یک دنیا ارزش داشت. اما با این وجود برادرم سر این موضوع، پافشاری کرد و حرفهای من را نپذیرفت.
فردای آن روز، روز عقدمان بود. اما وسایل خانه را نخریده بودیم. به بازار مولوی رفتیم. برای اتاق خواب موکت سفارش دادیم. مادرم یک دست رختخواب برایمان تهیه کرد و پردههای اتاق را که از قبل دوخته بود، آورد که نصب کردیم.
ساعت ۳ بعداز ظهر ۲۱ مهر ۹۳ ازدواج کردیم، عقد محضری به صرف شیرینی و شربت. این دفترخانه ازدواج یکی از طبقات سالن را تزیین کرده بود و با قرار دادن میز و صندلی، ظرفیت پذیرایی از ۵۵ نفر مهمان را داشت. هزینه برگزاری جشن در این سالن به همراه خواندن خطبه عقد و ثبت ازدواج مان ۴۰۰ هزار تومان می شد. آن روز تمام مخارج برگزاری جشن ازدواج مان با شیرینی و شربت ۸۰۰ هزار تومان شده بود.
بعد از برگزاری جشن ازدواج به خانه مادرم برگشتیم. لباسهایمان را عوض کردیم و بعد از اینکه شام را خوردیم. با یک فلاسک چای برای صبحانه فردا که میخواستیم سر کار برویم و چند دست لباس راحتی، راهی خانهمان شدیم. مادرم اصرار میکرد که شب را آنجا بمانیم اما خانه خالی خودمان حتی بدون یخچال و گاز صفای دیگری داشت.
وارد خانهمان شدیم. خالی بود. اما هیچ کداممان ناراحت نبودیم. خستگی این سه سال با دیدن همین خانه خالی از تنمان در رفت. خوشحال بودم اما ذهنم درگیر بود؛ شاید بسیاری از آشنایان بعد از اینکه بفهمند ما اینطور به خانه بخت رفتیم، هزار و یک حرف پشت سرمان بزنند. اما چه اهمیتی داشت؟ ما به خواستهمان رسیده بودیم، توانسته بودیم با تلاش هامان این خانه را تهیه کنیم و حالا که به هم رسیدیم دیگر هیچچیز اهمیتی نداشت.
بعد از آن شروع به تهیه لوازم خانهمان کردیم. تخت خواب و لوازم دیگری را خریدیم. مادرم هم به کمک خواهر و بردارم اجاق گاز، یخچال، ماشین لباسشویی و چند وسیله دیگر خرید. مهربانیهای مادرم هنوز هم در زندگیما موج میزند. او به محض اینکه میفهمید یک وسیلهای در خانهمان نیاز است و ما آن را نداریم به یک روز نشده آن را تهیه میکند و برایمان می آورد. من همیشه تمام تلاشم را میکنم که باری روی دوش مادرم نیاندازم اما او همیشه پیشقدم میشود.
امروز به خودم و کامران افتخار میکنم. افتخار میکنم که درگیر حرف و حدیث دیگران نشدیم. و راهی را رفتیم که عقل و دلمان آن را انتخاب کرده بود. افتخار میکنم که توانستیم روی پای خودمان بایستیم و زندگیمان را بسازیم. ما به دور از تجملات و به کمک خانوادهام، لوازم ضروری خانه را تهیه کردیم و زندگیمان را آغاز. اصلا پشیمان نیستم. نه حسرت جشن عروسی را میخورم و نه حسرت هیچ چیز دیگر را. به خاطر آرامش و خوشبختی امروزمان شکرگزار خدا و ممنون خانواده هایمان هستیم.
دو سال از زندگی مشترکمان میگذرد و در این مدت دختران و پسران زیادی را دیدیم که تصمیم به ازدواج داشتند اما درگیر شدن آنها در برگزاری جشن عروسی و مراسم دیگر آنقدر به مشکلاتشان اضافه کرده بود که جز خستگی و خرج شدن همه پساندازشان، هیچ چیز دیگری برایشان نداشت. بسیاری از دوستانمان ما را تحسین کردند که به سادگی جشن گرفتیم و به سادگی هم به خانه بخت رفتیم. اما اجرای چنین تصمیمی اراده قوی میخواهد و حمایت خانوادهها را. چون که بسیاری از جشنهای عروسی مجلل در اصل به اصرار خانوادهها برگزار میشود. و پافشاری روی این مسئله که باید جشن عروسی مفصلی برگزار شود
دختران و پسران جوان را به دردسر میاندازد.
بسیاری از دوستانم را میشناسم که برای تهیه چند ده میلیون تومان هزینه عروسی مجلل چندین سال عقد ماندهاند و همین طولانی شدن عقد مشکلاتشان را بیشتر کرده. با خودم فکر میکنم که آیا برگزاری یک جشن چند ساعته، ارزش تحمل سختی و پرداخت هزینههای سنگین را دارد؟