نیک‌نژاد: جمشید هاشم پور قهرمان نسل ما بود

برزو نیک‌نژاد با نوشتن فیلمنامه سری اول سریال دودکش نشان داد که طبقه متوسط جامعه را خوب می‌شناسد؛ جنس غم‌ها، شادی‌ها، امیدواری‌ها و ناامیدی‌های آنها را می‌داند به همین دلیل می‌تواند با آنها شوخی‌های باورپذیری کند.

کد خبر : 562225
جام جم: نیک‌نژاد این روزها فیلم زاپاس را بر پرده سینماها دارد؛ فیلمی که شخصیت‌های آن بازهم از طبقه متوسط هستند. داستان در جایی می‌گذرد که پدربزرگ نیک‌نژاد متعلق به آنجاست. با این نویسنده و کارگردان هم‌صحبت شدیم تا از تاثیر دوران کودکی‌ بر زندگی‌اش برایمان بگوید. بچه شمال هستید و حتما طبیعت این خطه و مراودات آدم‌ها، برایتان ایده‌های زیادی دارد؟ در گرگان به دنیا آمدم، در این شهر بزرگ شدم و اصول اولیه زندگی را همان‌جا آموختم. وقتی دانشگاه قبول شدم، مادرم معلم بود؛ سال 47 فوق‌دیپلم گرفته و معلم دوره راهنمایی بود، ادبیات فارسی درس می‌داد، انشانویسی را از مادرم یاد گرفتم. پدربزرگم هم مدیر مدرسه بود. او جزو اولین مدیران مدرسه خطه گرگان بود. پس در یک خانواده تحصیلکرده بزرگ شدید؟ بله ! پدربزرگم مدیر مجتمع آموزشی بود که شامل دبستان، راهنمایی و دبیرستان بود. آقای خاکپور در دوره خودش آدم معروفی بود. خانواده مادری‌ام آموزش و پرورشی بودند. بابابزرگ پدری‌ام اهل رامیان بود که بخشی از داستان فیلم زاپاس در آنجا اتفاق می‌افتد. او اولین نانوای این منطقه بود. همه خانواده مادری‌ام معلم بودند و خانواده پدرم به نوعی به طبقه کارگری و زحمتکش تعلق داشتند. پارادوکس جالبی بوده؟ من در جمع فامیلی بزرگ شدم که هر کدام افکار و سبک زندگی خاص خود را داشتند. پدرم تحصیلکرده و معاون اداره دارایی بود. کودکی من بیشتر در خانه پدربزرگ مادری‌ام سپری شد، با قصه‌هایی که آنها برایم تعریف می‌کردند، بزرگ شدم. قصه‌هایی که تخیلم را خیلی قوی کرد. معمولا با بچه‌‌های همسن و سالم بازی نمی‌کردم، اما در ذهنم بازی‌های گروهی طراحی و به جای چند نفر بازی می‌کردم. اشیای دور و برم تبدیل به اسباب‌بازی می‌شد، مثلا دمپایی تبدیل به ماشین می‌شد و مسابقه اتومبیلرانی شکل می‌دادم. وقتی نوجوان بودم فیلم‌های پارتیزانی خیلی زیاد بود. تفنگ و بالا و پایین پریدن و قهرمانانی که ذهن ما را پر می‌کرد. از همان زمان بود که جمشید هاشم‌پور شد قهرمانی که دوست داشتیم شبیه او باشیم. یعنی جمشید هاشم‌پور اولین قهرمان زندگی شما بود؟ اولین قهرمانان زندگی‌ام اعضای خانواده‌ام بودند. پدربزرگم برایمان شاهنامه، حافظ و ... می‌خواند، در کنار خانواده اولین قهرمانان ما از دل همین قصه‌ها بیرون می‌آمدند. این قهرمانان چقدر به شما کمک کردند که در زندگی هدف‌گذاری کنید؟ در کودکی کتاب‌هایی می‌خواندم که بزرگ‌تر از سنم بود. شاید آنها را نمی‌فهمیدم اما می‌خواندم. گرگان تالاری دارد به نام تالار فخرالدین اسعد گرگانی که بعد از تالار وحدت، بهترین تالار ایران است. آنقدر برایم اهمیت داشت که باعث شد تا ویس و رامین را بخوانم. تئاتر در گرگان خیلی قوی بود، یادم هست آن زمان می‌گفتند که گروه‌‌های تئاتر مشهد و گرگان مدعیان دریافت تندیس جشنوار‌ه‌های مختلف هستند. من از کلاس چهارم با انجمن نمایش گرگان کار می‌کردم. آدم‌های اطرافم خیلی سنشان از من بیشتر بود، آدم‌های باسوادی که خیلی چیزها از آنها یاد می‌گرفتم. در تئاتر یاد گرفتم که خودم را جای قهرمان نمایش‌‌ها بگذارم و فراز و نشیب‌هایی که آنها طی می‌کردند تا به هدف خود برسند را در ذهنم تجربه می‌کردم. بخشی از حسرت‌های امروزم این است که چرا کودکی نکردم. من با شخصیت‌هایی مانند آرش بزرگ شدم. پدربزرگم داستان آرش را تعریف می‌کرد و او برایم تبدیل به سمبل ایران شد. اما واقعیت این است که اکنون قهرمان‌سازی در قصه‌ها و فیلم‌های ما کم شده است. حتی در زندگی واقعی هم قهرمانان کمرنگ شده‌اند؟ نسل من هنوز قهرمان دارند! معتقدم کشتی‌گیرهای ما معمولا موفق می‌شوند چون قهرمانی به نام تختی دارند و تختی کسی است که همیشه برای پرآوازه کردن نام کشورش روی تشک کشتی رفته است. اگر ورزشکار یا هنرمند قهرمان نداشته باشد، فقط کار می‌کند، بدون هدف. قهرمانان ذهن شما آدم‌های جدی هستند، شخصیت‌هایی مانند آرش کمانگیر، اما زمانی که فیلمساز و نویسنده می‌شوید از مردم طبقه متوسط می‌گویید، با آنها شوخی می‌کنید و به نوعی آنها تبدیل به قهرمانان شما می‌شوند؛ این تغییر چگونه شکل گرفته است؟ به نظرم ذات کمدی، خیلی جدی است. می‌توانم سریال دودکش را به نوعی بنویسم که بیننده گریه کند، دردسرهای عظیم و زاپاس را هم می‌توانم به گونه‌ای بسازم که اشک‌آور باشد. بستر همه این داستان‌ها جدی است، اما من ترجیح می‌دهم آنها را با ساختار طنز و شیرین روایت کنم. وقتی بچه بودم، مادربزرگ و پدربزرگم برایم داستان‌هایی تعریف می‌کردند که معمولا پایان خوش داشت. با هر قصه وارد حماسه‌ای می‌شدیم که سرشار از امید و تلاش بود. شاید به همین دلیل است که در همه کارهایم سعی می‌کنم امید را به نمایش بگذارم. معتقدم سختی‌ها تمام می‌شود و پایان خوش فرامی‌رسد به همین دلیل بهتر است از سختگیری‌ها کم کنیم و گاهی به دشواری‌های زندگی بخندیم. بنابراین پایان خوش از همان کودکی در ذهن شما نهادینه شده است؟ معتقدم هیچ سختی‌ای بدون پایان خوش وجود ندارد. حتی اگر از لبه پرتگاه هُلم بدهند، ناامید نمی‌شوم؛ می‌دانم خدایی هست و در مسیر پرت شدنم شاخه‌ای خواهد بود که نجاتم خواهد داد. همه طنزپردازان بزرگ دنیا برای نشان دادن امید فیلم ساخته یا طنز نوشته‌اند. چارلی چاپلین گفته (یا جمله منتسب به اوست) که پایان هیچ اتفاقی تلخ نیست، که اگر تلخ است پس هنوز پایان ماجرا نیست. کمدینی مانند باسترکیتون در همه آثاری که سا‌خته‌ تلاش انسان را برای زندگی به نمایش گذاشته است. زندگی یعنی تلاش و امید برای آینده روشن و خوب. البته در کنار اینها باید صبور هم بود، شما صبور بودن را از چه کسی آموختید؟ یادم هست پای پدربزرگم را به دلیل بیماری دیابت قطع کرده بودند، او درد شدیدی داشت، اما وقتی کسی به دیدنش می‌آمد چنان با روی خوش با او برخورد می‌کرد که کسی باورش نمی‌شد او چنان دردی دارد که وقتی کسی نیست به دیوار مشت می‌کوبد! ‌هیچ وقت از درد شکایت نمی‌کرد. به نظرم یکی از بزرگ‌ترین ویژگی‌‌های آدمیزاد، صبوری است. می‌گویند از تو حرکت از خدا برکت. اما برای دست یافتن به برکت باید صبر داشته باشی. باید زمین را شخم بزنی، بذر بپاشی، آبیاری کنی و شکیبا باشی تا زمان برداشت محصول برسد. ادبیات داستانی ما پر از حکایاتی است که ما را به صبوری دعوت می‌کند. اما سبک زندگی خانواده بخصوص پدر، مادر و بزرگان خانواده تاثیر مهمی در شخصیت آدمی دارد. اینها در ذهن بچه‌ها قهرمان می‌مانند تا زمانی‌که او قهرمان بهتر و قدرتمندتری پیدا کند. پیدا کردن قهرمان بهتر و قوی‌تر هم به نوعی به تربیت خانوادگی بستگی دارد. قدرت تشخیص قوی از خانواده به بچه می‌رسد. خیلی از افرادی که به بیراهه می‌روند به این دلیل است که خانواده نتوانسته به آنها بیاموزد که الگو و قهرمان مناسب چه کسی است و آنها با انتخاب اشتباه قهرمان، زندگی خود را نابود می‌کنند.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: