آن روزهای شام!
روزهاي خونين شام همچون سالهاي ويراني آن درحال گذر است؛ سرزميني كه ديگر يادآور روياهاي مشرق زمين، قصههاي هزارو يك شب شهرزاد اساطيري وسند باد ملاح و هيچ زيبايي مسحوركننده ديگري نيست.
کد خبر :
561141
روزنامه آرمان؛ متين مسلم *: روزهاي خونين شام همچون سالهاي ويراني آن درحال گذر است؛ سرزميني كه ديگر يادآور روياهاي مشرق زمين، قصههاي هزارو يك شب شهرزاد اساطيري وسند باد ملاح و هيچ زيبايي مسحوركننده ديگري نيست. دمشق، حلب، طرطوس، بانياس، حما، لاذقيه، درعا وآن پالميراي افسونگر كه هزاران سال مامن عشاق جوان و دلدادگان عرب وسياحان سرزمينهاي دور مديترانه يا آنگونه كه خود ميگويند«بحرالابيض المتوسط» بود ويران شدهاند. مسافران بحر ابيض خوشبخت بودند و در بازگشت سعادتمند.
سفر به شام روزگاري آرزویي ورويايي در دوردست بود؛ از بس كه زيبا و رويايي مينمود. به قول طاها حسين«اما آن روزها»گذشت. آن خاكي كه در افسانههاي مردم مشرق زمين كيمياي محبت و عشق بودو به سوغات تحفه ميشد، امروز گرد نيستي و مرگ ونفرت شده ميپراكند. ازحلويات حلب، حموص درعا و قهوه تلخ دمشقي، قليان السفيره، تنباكوي تند اردني، چاي سياه جوشيده و عسل معطر بعلبك و خرماي زاحيه، بوي عطر ديوانهكننده ادويههاي بازار شام و سوق الحميد، روياي قدم زدن در زير طاقهاي گنبدي مسجد اموي، كوچههاي تنگ ودلبرانه دمشق وآن بستنيهاي كشدار معروف دمشقي همراه با پسته و زعفران ايراني ديگر خبري نيست!.
آن روزها رفت... روزگار ديري نيست كه خسته ازدنياي بيرحم وشرمسارانه سياست درجهان عرب و غمگين از حيله سياست بازان خاورميانه عربي، از امان يا قاهره، از خرطوم يا طرابلس، از رباط يا تونس، از بيروت يا اسكندريه يا هر جاي ديگر جهان عرب هر لحظه خسته ميشديم، با يك اراده، به دمشق و قهوهخانههايش پناه مي برديم و ميتوانستيم غصهها رابه شيرينترين لحظات عمر تبديل كنيم. كوچههاي نيمه تاريك مفروش با سنگهاي قرن پنجم حمص و حلب و لاذقيه و دمشق كسي را خسته نميكرد، درحالي كه حس ميكرديم زمان از ديرباز متوقف شده است.
در نيمه تاريكهاي كوچهها كه هيچ نميخواستي روشن باشند از هركوي و برزن نواي آرام عود فريدالاطرش وصداي گرم عبدالحليم حافظ و زمزمههاي نجاه الصغير و نالههايام كلثوم كه الهواء، اين العراب، الحبي و الف ليل را ميخواندند به گوش مي رسيد! و مدهوش به عمق تاريخ هجرت ميكرديم وبا خود ميگفتيم«خوابيم، بيداريم يا دررويا؟ كجاست آن سرزمين زيبا؟... ديگر در خيابانها آن دخترك ۸ ساله مو قهوه اي اما چشم آبي زيبا ي اهل زاحيه شرقي را نميبينيم. ساره۷ كوچك كه دست عمران برادر از خود زيباتر ۴ ساله اش راگرفته و با شاخه گل رزقرمز رنگي كه البته از آن دو زيباتر نيست به سمت زيارتگاه بسيار مقدس و محترم زينب (ع) ميرود و ميگويد اين مكان قلب معصوم و كوچك او وعمران را آرام ميكند. ساره دختر گل فروش بازارحميديه ديگر نيست؟ و عمران كه چهرهاي خونين دارد. خواب مي بينم يا بيدارم. اگر خوابم، بيدارم كنيد و اگر بيدار، خوابم كنيد. براي اين سرزمين افسانه اي مرثيه وار بايد گريست. روزهايي كه كشتيهاي ملاحان، سياحان و بازرگانان براي ورود به سرزمينهاي مسحوركننده شرق عربي در طرطوس و اسكندرون و لاذقيه پهلو ميگرفتند سپري شد.
براي چي، كيوچرا؟ نميدانم! روياي شام به كتابها و نقاشيها و خاطرات پيوست. از آن واپسين روز نحس ۵ سال گذشت... سخت دلم براي دل كشيدههاي ناجي علي، قصههاي طاها حسين و قلم نيمه شكسته نجيب محفوظ تنگ شده است... نزار قباني وصف بينظيري دارد از روزگار سرزميني كه عاشقانه دوستش ميداشت. نزار در ميان ما نيست... پسرم جعبه آبرنگش را پيش رويم گذاشت/ و از من خواست برايش پرندهاي بكشم/ در رنگ خاكستري فرو بردم قلم مو را/ و كشيدم چارگوشي را با قفل و ميله ها/ شگفتي چشمانش را پر كرد!/ اما اين يك زندان است، پدر!/ نمي داني چگونه يك پرنده ميكشند؟/ و من به او گفتم پسرم من شكل پرندهها را از ياد بردهام/ پسرم مدادهاي شمعي اش را/ پيش رويم گذاشت/ و از من خواست برايش سرزمين مادري را بكشم/ قلم در دستانم لرزيد/ و من اشكريزان فرو ريختم.
* كارشناس روابط بينالملل