روزنامه ایران: صدای شیون و زاری از اتاق دادگاه میآمد. مرسوم نیست که در مجتمع قضایی خانواده پروندهای درباره قتل و مرگ مطرح باشد، اما برای آنها که داخل محکمه بودند مرگ یک زندگی مشترک داشت رقم میخورد. خانوادهای در حال متلاشی شدن بود و دو دختر جوان تلاش میکردند رشته پوسیده این زندگی را از پاره شدن نجات دهند.
دو دختر جوان روبهروی قاضی شعبه 268 ایستاده بودند و زن و مردی میانسال که مشخص بود پدر و مادرشان هستند با فاصله نشسته بودند. دخترها یکی 20 و دیگری 22 ساله بودند، محجبه و دانشجو. صدای آنها بود که در اتاق میپیچید، هر دو بغضشان ترکیده و اشک صورتشان را خیس کرده بود.
قاضی حسن عموزادی که معمولاً در رسیدگی به پروندهها بدون لبخند دیده نشده، این بار جدیتر بود و حتی نم اشکی هم روی چشمانش دیده میشد. او از پدر دخترها خواست در خواستهاش تجدیدنظر کند و دست از لجاجت بردارد. مرد را به صلح و آشتی دعوت کرد و از او خواست به خواسته دخترانش توجه کند. از ارزشهای خانواده و زندگی مشترک، از فرزند صالح و از خوشبختیهای کوچک گفت. اما مرد گوشش بدهکار این حرفها نبود و پا در یک کفش کرده بود که میخواهد همسرش را طلاق دهد.
موضوع این پرونده به یک ماه قبل باز میگشت و قاضی که درباره دادخواست طلاق مرد 58 ساله متقاعد نشده بود، ابتدا او را به همراه همسر 49 سالهاش به مشاوره خانواده و سپس معرفی داور فرستاده بود. اما انگار مرد روی خواستهاش مصمم بود و زن هم توانایی مقابله با درخواست شوهرش را نداشت. حالا در این روز گرم تابستان نوبت رسیدگی مجدد و صدور حکم فرا رسیده بود. قرائن و مستندات پرونده کامل بود و....
بعد از آنکه مرد واژه «طلاق» را تکرار کرد، دختران خانواده که تازه آرام شده بودند بار دیگر به دست و پای پدرشان افتادند تا شاید فرجی شود. یکیشان گفت: «بابا جون، یه کمی دیگه فکر کنید...» آن یکی گفت: «تو رو خدا به فکر آینده ما هم باشید...» هر کدام جملاتی گفتند و دست و پای پدر را غرق بوسه کردند. اما گویی که مرد مسحور لجاجت کودکانهای شده باشد، مثل مجسمه هیچ نمیگفت و ساکت مانده بود.
چند لحظه بعد، مادر دخترها هم خواست چیزی بگوید که گریه مجالش نداد. این بار دخترها مادر را بغل کردند و زاری و التماس کردند. قاضی از همه اعضای خانواده خواست آرامش خود را حفظ کنند و برای آخرین بار از مرد خواست از درخواست طلاقش صرفنظر کند. همان موقع مرد بلند شد و کتش را مرتب کرد و عینکش را از چشم برداشت. براساس پرونده شغلش را آزاد و دلیلش را برای طلاق نداشتن تفاهم و کوتاهی در وظیفه زناشویی همسرش معرفی کرده بود. او نگاهی به دخترانش انداخت و نگاهی به همسرش، سپس گفت: «آقای قاضی من دخترانم را از چشمانم بیشتر دوست دارم، همه جور وسایل آسایش و راحتی آنها را فراهم کردهام و حالا هر دو نفرشان در دانشگاههای خوبی مشغول به تحصیل هستند. تا آخر عمر هم از آنها پشتیبانی خواهم کرد. اما آنها میهمان یک روز و دو روز ما هستند. بالاخره شوهر میکنند و پی زندگیشان میروند. من میمانم و این زن؛ متأسفانه قبل از این هم تأکید کردهام که اختلاف ما مربوط به امروز و دیروز نیست. ما بارها با هم دعوا و مشاجره کردهایم و با وساطت فامیل برگشتهایم سر زندگی مان. اما حالا دیگر بچهها بزرگ شدهاند و ادامه این اختلافات در پیری و کوری برای هیچ کدام
ما خوب نیست. من مهریه ایشان را که به نرخ روز محاسبه شده پرداخت میکنم و از اموالم هم خانهای برای ایشان در نظر گرفته ام. هزینه دانشگاه و جهیزیه دخترها را هم به حسابشان واریز میکنم و... .»
ناگهان همسرش حرفهای او را قطع کرد و گفت: «خیال میکنی پدری کردن خرج دانشگاه و جهیزیه دادن است؟ آبروی از دست رفته ما را پیش در و همسایه چه میکنی؟ فردا به خواستگاران دخترانت چه میگویی؟ اگر خواستگار روی طلاق ما حساس باشد چه؟ زندگی من که خراب شد، لااقل مرد باش و زندگی دخترانت را خراب نکن...»
مرد دوباره برآشفته شد و با صدای بلند جواب داد: «می خواستی زن زندگی باشی. تا کی باید به تو جواب پس بدهم؟ مگر تو یکبار به خواستههای من اهمیت دادی...»
دخترها خواستند چیزی بگویند که قاضی از آنها خواست، سکوت کنند و بعد هم ختم جلسه را اعلام کرد و گفت با توجه به این شرایط فکر نمیکنم اصرارهای ما نتیجهای داشته باشد پس رأی طلاق را بزودی صادر خواهم کرد.
با بیان این حرفهای قاضی؛ لحظهای سکوت در اتاق جاری شد، تابستان برای این خانواده، پاییز شده بود. دخترها داشتند با دستمال کاغذی اشک هایشان را پاک میکردند. از دید آنها مثل هر فرزند دیگری پدر؛ قهرمان بزرگ زندگیشان بود و مادر؛ فرشته مهربان. برای هر دوی آنها از لحظه حرف زدن و مدرسه رفتن، جشن تولدها و مسافرتها تا قبول شدن در کنکور، مثل یک فیلم از ذهنشان گذشت. حالا باید آماده میشدند در هر جمعی به جای چهار نفر سه نفره ظاهر شوند و...