قصه تلخ یک نوعروس در کلانتری

در این گزارش داستانی واقعی و تلخ از زندگی یک نوعروس که در کلانتری روایت می‌شود را می‌خوانید.

کد خبر : 552893
باشگاه خبرنگاران جوان: انسان موجودي اجتماعي است که به خاطر عقل و کلام و هوش فوق العاده اش به طبيعت فخر مي فروشد و خودش را يک سر و گردن از ديگر مخلوقات خداوند بالاتر مي بيند. اما همين فخر و خود برتربيني در برخي از انسان ها سبب مي شود جايگاه واقعي خود را از دست بدهد و با کارنامه اي سنگين و نمره هايي سياه ،دفتر زندگي اش تا روز حساب و کتاب بسته شود. برخي از اين آدم هاي غفلت زده ، آنهايي هستند که خود را زرنگ فرض مي کنند و گروهي ديگر افرادي هستند که از سر سهل انگاري و ساده نگري به مسائل مهم ولي به ظاهر ساده و پيش پا افتاده زندگي، فريب خورده نام مي گيرند. تازه کار که از کار مي گذرد و با بروز مشکل ،حرف و حديث ها و عجز و لابه بالا مي گيرد که من شانس بداقبالي دارم و از روزي که به دنيا آمده ام همين طوري بوده و عجب دوره زمانه اي شده و ... .!!! البته بسياري از مشکلات ، مصائب ، سختي ها و گرفتاري هايي که براي افراد درست مي شود ناشي از بي ايماني و فاصله گرفتن از خدايي است که دانا و ناظر بر نيت هاي ما، اعمال و کردارمان است. اگر توکل به خدا در وجود خود رشد دهيم بي شک درد سرهاي زندگي مان خيلي کمتر خواهد شد. مرحوم آيت ا... بهجت (ره) در باره آثار توکل برخدا در زندگي فرمود: «عده اي توکل را براي خودشان روزي مي دانند و اين ها در واقع غني هستند ، احراز کرده اند اگر به خدا توکل کنند روزي شان به آن ها مي رسد و اگر نرسيد کشف مي کنند لازم نبوده است». مطالعه و سير در احوال و زندگي و ايده ها و منش و تفکر و گفته هاي مردان خدا آدم را آرام مي کند و اين چه توفيق بزرگي است که ما هميشه از آن بهره منديم و متاسفانه به علت کاستي ها و ضعف خودمان ، از فيوضاتش برخوردار نمي شويم. ويليام شکسپير مي گويد: « خوبي يا بدي ، زائيده تفکر ماست» اي کاش بتوانيم از اين قوه تفکر و تعقل در زندگي مان بهترين بهره را ببريم. البته ذکر اين مسئله هم ضروري است که خيلي از گرفتارها و مشکلات از سر بي اخلاقي و بداخلاقي ها حاصل مي شود ،ضرورت توجه به اين مهم در کلام سرور آزادگان جهان و سالار شهيدان حضرت ابا عبدا... الحسين نمود پيدا مي کند آنجا که مي فرمايند: «اخلاق پسنديده نوعي عبادت است» همه آنچه در مقدمه به آن اشاره کرديم در مطالعه داستان زندگي دختر آقاي همسايه و مشکلي که برايش به وجود آمده را مي توانيم به طور مصداقي درک کنيم. آقاي همسايه اين قصه واقعي ما، جواني و نشاط و عمرش را به پاي کسي ريخت که بعد از مرگش ، دختر بي پناه و مظلوم او را انگشت نماي اين و آن کرده است. البته اين دختر و خانواده اش نيز از سهل انگاري و ساده نگري هاي خود چوب خوردند و دچار مشکل شدند. حکايت تلخ زندگي دختر آقاي همسايه را مي خوانيم: نوعروس جوان درحالي که خيلي جدي حرف مي زد گفت: يخ کرده بودم ،زبانم قفل شده بود . او مي گفت تکيه گاهم مي شود و باور نمي کردم اين طوري پشتم را خالي کند. افسانه کنترلش را از دست داده بود. با چشماني گريان ادامه داد: پدرم يک عمر پادوي مغازه اي بود و جواني اش را در آن جا با صداقت و وفاداري خرج کرد. اما دست آخر جواب سال ها رنج و تلاشش را اين طوري دادند و آبرو و حيثيت مان را به بازي گرفتند. زن جوان افزود: خدا بيامرزد پدرم، دوسال قبل به خاطر بيماري جان خودش را از دست داد. وضعيت زندگي ما پس از مرگ او قاراش ميش شده بود. مادرم کار مي کرد تاچرخ زندگي مان را بچرخاند. من هم تصميم گرفتم کار کنم. مي خواستم کمک خرج خانه باشم و از طرفي پشتوانه مادرم بشوم. دنبال کار مي گشتم که به محل کار پدر خدا بيامرزم رسيدم . رفتم و با صاحبکارش سلام و عليکي کردم از ديدنم خيلي خوشحال شده بود و براي پدرم ابراز دلتنگي مي کرد. صحبت با او و حضور در محلي که بوي پدرم را مي داد برايم خيلي خوشايند بود. افسانه آهي کشيد و گفت: چند روز بعد از اين ماجرا زنگ خانه مان به صدا درآمد. همسر صاحبکار پدرم بود. او وقت مي خواست و مي گفت براي امر خير مي خواهند به خانه ما بيايند. سرتان را درد نياورم ، اين جلسه که مراسم خواستگاري از من بود برگزار شد و تا چشم به هم زدم ديدم عروس صاحبکار پدرم شده ام. همه چيز آن قدر زود اتفاق افتاد که خودم نيز مانده بودم چه کار کنم. از خوشحالي در پوست خودمان نمي گنجيديم. فقط يک مشکل وجود داشت و آن هم اين که اميد قبلا ازدواج کرده و همسرش را طلاق داده بود. مادرم مي گفت ايرادي ندارد، اينها آشنا هستند و تازه اگر مشکلي هم باشد صاحبکار پدرت نمي آيد سر ما را کلاه بگذارد و از اين حرف ها . زن جوان خودش را روي صندلي جابجا کرد و افزود: اميد حاضر نبود درباره زندگي گذشته اش توضيحي بدهد و فقط مي گفت از سادگي اش سوء استفاده کرده اند. ما با کمک هاي مالي پدر شوهرم و البته بدون هيچ دغدغه اي زندگي مشترک مان را آغاز کرديم. همه کارهابه ظاهر خيلي خوب پيش مي رفت. از اين که مي ديديم در اين ازدواج ،مادرم به خاطر تهيه جهيزيه ام به سختي نيفتاده خوشحالي ام بيشتر مي شد و سعي مي کردم براي اميد جان فشاني کنم. دو سه هفته اي گذشت ، روزهايي که از عمرم حساب نشدند و فکر مي کردم خواب خوشبختي مي بينم. اما در کمتر از چند ماه واقعيتي تلخ برايم نمايان شد. اميد و همسر قبلي اش با هم آشتي کردند و گاهي همديگر را مي ديدند. از اين بابت احساس سرشکستگي همراه با نگراني شديد مي کردم . از همان روز به بعد رفتار پدر و مادر شوهرم نيز با من تغيير کرد. آنها براي کارهاي پدرشان جواب سربالا مي دادند و از نوع رفتارشان حس مي کردم ديگرجايگاهي در آن خانه ندارم. افسانه گفت: من تازه فهميدم همسر قبلي اميد ، دختر شريک اقتصادي و طرف معامله هاي تجاري پدرشوهرم بوده و آنها به خاطر اختلاف هاي حساب و کتاب هاي مالي از هم جدا شده اند. نمي دانستم چه کار کنم ، ديگر اميد حتي به رويم نيز نگاه نمي کرد. پدر شوهرم خيلي راحت مي گفت يک پولي بگير و شر خودت را کم کن. من با حالت قهر به خانه مادرم رفتم، ولي او هنوز خبر نداشت چه بلايي سر زندگي آم آمده است. نمي توانستم چيزي به او بگويم، حماقت کردم و مي خواستم به زندگي خودم پايان بدهم. شانس آوردم از يک قدمي مرگ به زندگي بازگشتم. امروز براي پي گيري شکايتم به کلانتري 43 آمده ام. اميد و خانواده اش حق نداشتند اين طوري آبرو و حيثيتم را به بازي بگيرند. دلم خوش بود عروس يک خانواده پولدار شده ام ولي ... داستان فوق از سوی پایگاه اطلاع رسانی پلیس ارسال شده است.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: