داستان تلخ سنگین وزن‌ترین مرد ایران!

صدای ناله سنگین‌وزن‌ترین مرد ایران ماه‌هاست که آهنگ آشنای اهالی خیابان حافظ اهواز است. مرد 56 ساله‌ای که 7 سال است چهاردیواری خانه همه دنیای او شده است و تنهایی‌اش را با دیوارهای رنگ و رو رفته تقسیم می‌کند. می‌گوید، تنها آرزویش دیدن فرشته مرگ است تا از این تنهایی نجات پیدا کند. می‌گوید به آخر خط رسیده و طاقت بی‌کسی و تنهایی را ندارد و... همه توقع سید موسی شریفی با 320 کیلوگرم وزن رهایی از تنهایی و همکلام شدن با کسی است که یک ساعت با او درد دل کند. از این وضعیت خسته شده است و با اشک و ناله از ما هم خواست تا برای مرگش دعا کنیم!

کد خبر : 545618

روزنامه ایران: صدای ناله سنگین‌وزن‌ترین مرد ایران ماه‌هاست که آهنگ آشنای اهالی خیابان حافظ اهواز است. مرد 56 ساله‌ای که 7 سال است چهاردیواری خانه همه دنیای او شده است و تنهایی‌اش را با دیوارهای رنگ و رو رفته تقسیم می‌کند. می‌گوید، تنها آرزویش دیدن فرشته مرگ است تا از این تنهایی نجات پیدا کند. می‌گوید به آخر خط رسیده و طاقت بی‌کسی و تنهایی را ندارد و... همه توقع سید موسی شریفی با 320 کیلوگرم وزن رهایی از تنهایی و همکلام شدن با کسی است که یک ساعت با او درد دل کند. از این وضعیت خسته شده است و با اشک و ناله از ما هم خواست تا برای مرگش دعا کنیم!

سال‌هاست که گرد و غبار فراموشی بر خانه این مرد سایه انداخته و حتی در و دیوار هم رمق حرف زدن با او را ندارند. این روزها در گرمای سوزان اهواز سنگین وزن‌ترین مرد ایران 75ماه است که توان حرکتی خود را از دست داده و خانه‌نشین شده است.
سید موسی شریفی که دچار چاقی پاتالوژیک است تنها درآمدش مبلغ 53 هزار تومان کمک کمیته امداد است و از اینکه چند ماهی است که یارانه‌اش قطع شده بسیار ناراحت است. او در گفت‌و‌گو با خبرنگار گروه زندگی از حسرت دیدن دوباره خورشید گفت. «56 سال قبل در طایفه شرطه که در مرز ایران و عراق زندگی می‌کردند و از شیخ‌نشین‌های معروف بودند به دنیا آمدم. فرزند دوم خانواده بودم و در زمان جنگ تحمیلی نیز حاضر نشدیم اهواز را ترک کنیم. موشک‌های دشمن و بمباران‌ها اثری در اراده محکم ما نداشت و به همراه دوستانم از کوچه و خیابان‌های شهر پاسداری می‌کردیم. از کودکی بسیار باهوش و پرجنب و جوش بودم و با وجود سن کم نسبت به مسائل اقتصادی آگاهی داشتم. می‌دانستم که پدرم نمی‌تواند با درآمد کم خود زندگی من و چهار برادر و دو خواهرم را تأمین کند. از 7 سالگی با زنبیل به بازار می‌رفتم و باربری می‌کردم و پول آن را به مادرم می‌دادم.
وقتی بزرگتر شدم پدرم خیلی زود ما را ترک کرد و از آنجایی که نمی‌خواستم لطمه‌ای به تحصیلات برادر و خواهرانم وارد شود ترک تحصیل کردم و در بازار ماهی‌فروش‌ها مشغول کار شدم. زمستان‌ها ماهی‌فروشی می‌کردم و تابستان‌ها در میوه‌فروشی کار می‌کردم.» وی ادامه داد: یکی از برادرانم که بازنشسته است امروز در میان مدافعان حرم مشغول جنگ با داعش است و برادر دیگرم نیز مربی تیم فوتبال است و برادر کوچکترم در نانوایی کار می‌کند. انرژی زیادی داشتم و از صبح تا غروب کار می‌کردم. در 15سالگی تصمیم گرفتم ازدواج کنم. همه مقدمات جشن عروسی نیز مهیا شده بود اما خانواده عروس وقتی متوجه شدند که به بیماری صرع مبتلا هستم همه چیز را به هم زدند و اجازه ندادند این عروسی سر بگیرد. وقتی در این ازدواج شکست خوردم تصمیم گرفتم هیچ وقت ازدواج نکنم.
از اینکه کنار مادرم بودم احساس خوشبختی می‌کردم و دوستی عمیقی بین ما حاکم بود. هیچگاه اجازه نمی‌دادم در خانه کمبودی وجود داشته باشد. مادر بیماری قند داشت و 12 سال پیش این بیماری او را برای همیشه از من جدا کرد. بعد از مرگ مادر بشدت افسرده و به کمردرد مبتلا شدم و نتوانستم تحرکی داشته باشم. آن روزها 90 کیلوگرم وزن داشتم اما کم کم وزنم زیاد شد زیرا نمی‌توانستم تحرکی داشته باشم و از طرف دیگر نبود مادر باعث شده بود تغذیه مناسبی هم نداشته باشم. موسی وقتی نام مادر را به زبان آورد بغض‌اش ترکید و ادامه داد: زندگی‌ام با تلخی ادامه داشت تا اینکه در هشتمین روز از هشتمین ماه سال 88 سکته کردم. آن روزها منبع درآمدم واسطه‌گری در لوازم یدکی ماشین بود و وقتی سکته کردم نتوانستم به کارم ادامه بدهم.
رگ‌های یکی از چشمانم پاره شد و یکی از پزشکان بعد از بخیه آن اعلام کرد باید بعد از سه ماه آن را عمل کنم اما به دلیل نداشتن وضعیت مالی مناسب نتوانستم عمل کنم. کپسول مسکن تنها آرام‌بخش دردهایم بود. از روزی که سکته کردم دچار چاقی پاتالوژیک شدم و وزنم بشدت بالا رفت و رشد توده بدنم زیاد شد به طوری که وزنم به 320 کیلو رسید. سختی‌های زندگی‌ام از چند سال قبل با افزایش وزنم زیاد شد. 75ماه است خانه‌نشین شده‌ام و از 7 ماه قبل نیز نور خورشید را ندیده ام. لباسی پیدا نکردم که بتوانم بپوشم و به ناچار یکی از لباس‌ها را پاره کردم تا بدنم را با آن بپوشانم. از این زندگی خسته شده‌ام و تنها کسی که به من سر می‌زند یکی از افراد خیّر محل است که برای من ظهرها غذا می‌آورد. 8 ماه قبل دانشگاه علوم پزشکی قول‌هایی برای درمان به من دادند اما عملی نشد.
در این مدت تنها منبع درآمدم مبلغ 53هزارتومانی است که کمیته امداد می‌دهد و از چند ماه قبل نیز یارانه‌ام قطع شده است. تنها سرگرمی‌ام دیدن تلویزیون است و همدم لحظات تنهایی‌ام خلوت با خدا و خواندن نماز است. بارها به خدا التماس کردم که مرا از این زندگی تلخ نجات بدهد. تنها همدم من این دیوارها بودند که آنها نیز جواب مرا نمی‌دهند. دو ماهی است که کسی به من سر نزده است. اگر کسی پیدا شود که هر روز یک ساعت با او صحبت کنم ناراحتی‌ام کمتر می‌شود اما بجز برادرزاده‌ام که گاهی برای استحمام من می‌آید دیگر کسی سراغی از من نمی‌گیرد. حق من این نبود. من در زندگی به هیچ کسی بدی نکرده‌ام. نمی‌دانم تا کی باید این درد و رنج را تحمل کنم. سعی کرده‌ام تنبل نباشم و در همان تختی که هستم ورزش کنم اما وزنم کاهش پیدا نمی‌کند.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: