روزنامه ایران: پرس و جو نمیخواهد؛ به ردیف، روی لبه سیمانی پل نشستهاند. یک عده این طرف و یک عده آن طرف. هر سنی که فکرش را کنی. از 10-11 ساله گرفته تا پیرمردی شاید 70 ساله. اما جوانترها بیشترند. همانها که پشت لبشان تازه سبز شده با دستهای چغر و صورتهای آفتاب سوخته و ساک دستی که تنها دار و ندارشان برای زندگی یک ساله در ساختمانی نیمهکاره است.جمعیت زیاد است اما سر و صدا کم. خبری از فریاد و هیاهو نیست. خبری از تابلوی «استقرار کارگران فصلی» هم نیست. بیشتر وانتهایی که میآیند، همان گوشه خیابان انقلاب و تقاطع پل چوبی توقف میکنند. آنهایی که باید بشناسند، میشناسند. یک نیش ترمز کافی است تا ظرف چشم بهم زدنی به سمت وانت هجوم ببرند. راننده وانت، شیشه را پایین میکشد و به آرامی چیزی میپرسد و ظرف چند ثانیه همه دورش جمع میشوند. از میان همهمه و فریادهای مختلف، بریده بریده، بعضی حرفها را میشود شنید: «بابا یه تیغه است فقط... نهایت کار چند ساعته، نه نه گچ و خاک هم نمیخواد.»
هر کسی با لهجه ناآشنایی چیزی میگوید. همشهریها هوای همدیگر را دارند. اصرار دارند که چند نفری برای کار بروند. اما انگار صاحب کار فقط یک نفر را میخواهد. آن هم برای یک روز. آنقدر کارگر ساک به دست دور و بر وانت جمع شده که دیگر وانت پیدا نیست. حرفها به اینجا میرسد که 20 تومان هم زیاد است. خیلیها برمیگردند زیر پل. یکی از آن نوجوانها میماند. از کنار شیشه وانت تکان نمیخورد. نه توضیحی میدهد و نه توضیحی میخواهد: «بریم حاجی» راننده از کنار چشم نگاهی میاندازد و میگوید: «برو رد کارت. کار تو نیست» پسر دستبردار نیست. دستش را لبه شیشه میگذارد تا مرد شیشه را بالا ندهد: «مگه به توئه؟ بار اولم نیست که دایی، قبلاً هم دیوار پایین آوردم، خیالت راحت بریم...» حرفهایش تأثیری روی راننده ندارد. آخر سر هم گازش را میگیرد و از زیر پل دور میزند و دور و دورتر میشود.
پسر ساکش را بر میدارد و گوشه پیادهرو کز میکند. پیراهن مردانه راه راه آبی به تن دارد. چند سایز بزرگتر از جثه کوچکش با یک شلوار مشکی بلوچی. رد آفتاب بخوبی روی گونههایش پیداست. اسمش رسول است. 13 سال دارد و از روستاهای حوالی ایرانشهرآمده. خطهای نقشه جلوی چشمانم مجسم میشود. راستی از زیر این پل تا زاهدان چقدر راه است؟ لهجهاش شیرین است و دلنشین: «مثل اینها برای کار اومدم. اونجا کارنیست. بارون بیاد، رو زمین کار میکنیم، نیاد که هیچ. پیشتر چند نفر از هم ولایتیها اومدن، گفتن کار هست بیا منم آمدم.»
- اینجا کسی رو دارید؟ شبها کجا می مونید؟ کنار خیابان سختتان نیست؟
- نه هیچ خویشی ندارم. شبها هم اگر دیر نیفتد میرویم یه جا مال شهرداریه اگر هم دیر بیفتد که هیچ؛ یا همین جا یا سمت امام حسین، یه گوشهای استراحت میکنیم.
هر جمله را چند بار و هر بار شمرده و آرام تکرار میکند. درحین صحبت چند نفر دیگر ازجوانها جمع میشوند. همدیگر را میشناسند. اصرار دارند که به جای رسول جواب سؤالها را بدهند.
«خانم! کارگر هم میخواهید؟»، «راست است میخواهند همه ما را جمع کنند؟»
جواب سؤالهایشان را نمیدانم. همینقدر میدانم که سخت است. خیلی سخت که ساعتها و روزها و هفتهها فقط و فقط به امید آمدن یک وانت، از گوشهای از این شهر دراندشت صبح را شب کرد و شب را به صبح رساند.
تن یکی دیگر از نوجوانها هم یک شلوار کردی و تیشرت عکسدار است. شاید عکس یکی از هنرپیشههای آن طرف آبی.
میگوید اسمش جواد است. ازملایر آمده. 17 سال دارد و تا کلاس پنجم بیشتر نخوانده: «نشد دیگر درس بخوانم! باید میرفتم سر کار. 5 سالم بود آقام مرد. 7تا خواهر و برادریم. خرجمان جور نبود. آنجا مثل شهر شما نیست. تهران بزرگ است. همه خانه میسازند. خانه هم بسازند یعنی کارگر هم میخواهند. گرما هم اذیت میکند اما چه کنیم؟ نمیشود که به خاطر گرما کار نکرد.»
زیر پل برای خودش دنیایی است؛ دنیایی از آرزوهای دور و دراز. اینجا زیر پل چوبی روز خوب یعنی سوار وانت رؤیاها شوی و سر ساختمانی بروی که حداقل یک سالی برایت سرپناه ماندن میشود. مثل خوش شانسی که رضا از آن می گوید:«پارسال، برای 10 ماه وردست یک اوستا بودم. سمت الهیه. کاشیکاری و نمای ساختمون. خدا رو شکر همون چند ماه جای خواب داشتم. الان باز چند ماهه آوارهام. خدا کنه دوباره یکی بیاد دنبال وردست... خدا کنه!»
اویس هم دوست رسول است. هم دوست، هم فامیل و هم به قول خودش برادر. دستش را میگیرد و میگوید: «خانم با این شاگرد اول ولایت ما هم حرف بزن. برای خودش مخی بود.» اویس منتظر سؤال من نمیماند. خودش شروع میکند: «درس خواندن را دوست داشتم. میخواستم آنقدر درس بخوانم تا مهندس شوم. مهندس راه. اگر راه بود، شاید مدرسهها آنقدر دور نبودند. بچهها به خاطر راه درس را ول نمیکردند. اما تا دبیرستان بیشتر نخواندم آن هم شبانه. مهندس راه نشدم، عوضش فعلاً کارگر ساختمونم. شاید یه روزی اوستا بشم یا بنا یا ...»حرفها که به اینجا میرسد لبخند محوی روی لبهایش نقش میبندد. لبخندی شبیه مرور رؤیاهای بر باد رفته. تهران برایشان جای دیگری است. جایی نه مثل کارت پستالهای فیروزهای با نمای برجهای زیبا و موزههای دلنشین. جایی که بوی کار میدهد. بوی خاک و آهک و سیمان و آجر و ملات: «هر روز میام اینجا. از اول صبح تا آخر شب. تهران این جوریه. گرگ و میش صبح بیشتر میآن پی کارگر. یه وقتهایی هم که کار نیست تا نصفههای شب هستیم، بلکه صاحب کار بیاد. خب کار که سخت هست اما بعضیها بیشتر با کارگر راه میان، بعضیها کمتر. هرچه که باشه ما راضیشون
میکنیم تا یه لقمه نون در بیاریم. روزی 5 هزار تومان هم رفتیم. دیگه از هیچی که بهتره. صاحب کار فقط میبره. بدون غذا و هیچی. بعضی اوقات همه پولی که میگیریم خرج تاکسی و غذا و مترو میکنیم. مثلاً باید شب از فرمانیه تا اینجا برگردیم. اتوبوس و مترو هم اون موقع نیست. همه پولمان میرود به کرایه. غذا و جای خواب که ندهند مزدمان کمی بیشتر میشود.
مثلاً سه ،چهار هزار تومان. ما روزی هفت یا هشت ساعت بدون استراحت سر ساختمون کارمی کنیم. اما باز زیاد به ما محل نمیدن. کارگر جوون رو بهتر میبرن سر ساختمون اما به من و همسن و سال های من میگن شما بچهای! شهر ما بعد از 17 به پسرها زن میدن اونوقت اینجا فکر میکنند ما بچهایم و خوب از پس کار برنمی آییم. باز هم گلهای نیست. چند بار پیش آمده که رفتیم سر ساختمون و بعداً فهمیدیم که صاحب کار فکر کرده ما افغان هستیم و به این خاطر ما را کار داده که پول کمتر بگیریم. من خیلی ناراحت شدم و گفتمش حاجی هر چقدر دوستداری پول بده یا اصلاً نده. مثل داداش کوچیک خودت. مثل بچههات.»
همصحبت پیدا کردهاند. حرفهایشان هم کم کم گرم میشود. حرف که نه درد دل. این پل چوبی تمام دنیای آنهاست. خیلیها به پل چوبی امید بستهاند. آمدهاند سر و سامان بگیرند. زن و زندگی و شاید هم روزی خانه و ماشین... پلی نه برای گذر که برای ماندن و انتظار کشیدن. شاید ساعتی دیگر شاید عصر، شاید فردا، وانت سفیدی از راه رسید.