روزنامه شرق: هندورابی جزیره عجیبی است؛ عجیب به جایی میگویند که جاده ندارد، اسمش را خیلیها نشنیدهاند و به جای خیابان، مردم نشانی را با اندازه درختها به یاد میسپارند؛ کنار آن درخت بزرگ آکاسیا یا پشت درخت پر از گِره انجیر معابدی که دورچین سنگ سفید داشت. هندورابی جزیره زیبایی است؛ زیبا به جایی میگویند که ماشین ندارد و مردم از قایقهای ساده برای رفتوآمد استفاده میکنند.
قایقهای کمشمار با دو پارو درونشان. منطق ساده پاروزدن برای رسیدن به یک جای دیگر هنوز در این جزیره حاکم است و اهالی روستای هندورابی چندروز یکبار، پارو میزنند تا به یک روستای ناشناخته دیگر بروند: چیرویه که خودشان میگویند: شیرویه. میروند آنجا که روغن مایع، صابون، برنج و احتمالا قند بخرند تا بیاورند به خانههای سنگ و گچی سادهشان و بدون توجه به بزرگراههای شرق به غرب، غذایشان را بخورند، به بچهها و بزهایشان نگاه کنند و روزگار بگذرانند. شمال شرقی جزیره و کمی دورتر از اهالی روستا، یک مرد ٥٦ساله، سومین سال زندگیاش را در هندورابی میگذراند.
محمدرضا در یک چادر پیشرفته زندگی میکند. او راحت ميخوابد، راحت بیدار میشود و سخت کار میکند. کار اصلیاش نگهداری از تأسیسات یک سایت گردشگری در هندورابی است و کار فرعیاش نجات بچه لاکپشتهای پوزهعقابی خلیجفارس. لاغر است. زیاد غذا نمیخورد و برخی از کتابهای مربوط به ژنراتور و سیستمهای آبرسانی را برای مطالعه شبانه در چادرش نگه میدارد، اما برای نگهداری از لاکپشتها کتابی نداشته و در دانشگاه نبوده هندورابی مدرک گرفته است. او میگوید: اوایل آمدنم یک روز ماجرای عجیبی دیدم. هر جا قدم میگذاشتم بچه لاکپشت بود که تندتند راه میرفت. اول فکر نمیکردم ماجرای بدی باشد اما چند ساعت بعد به جای بچههای زنده و تندرو، با جسد بچهها روبهرو شدم و سریع به ذهنم رسید که باید آنها را ببرم به آب برسانم. این کار را هم کردم، اما روزهای بعد، هنوز همه جا جسد این زبان بستهها را میدیدم. نمیدانستم باید چه کار کنم فقط تلاش میکردم تا جایی که میتوانم از خشکی جمعشان کنم و به دریا برسانم؛ میرفتم و دستهدسته بچه لاکپشت در یک تشت جمع میکردم و میرساندم به آب.
این کارم هر روز ادامه داشت اما هر روز تلفات هم داشتیم. تا اینکه یک روز مرد جوانی را دیدم و از او یاد گرفتم که باید چه کار کنم تا لاکپشتهای بیشتری زنده بمانند. محمدرضا ادامه میدهد: او برای گردشگری به سایت ما آمده بود و انگار چیزهای زیادی درباره محیطزیست میدانست. گفت: لاکپشتهای تازه از تخم درآمده وقتی در تاریکی، نورهای کوچک جزیره را میبینند به خیالشان خورشید دم صبح را دیدهاند و به سمت آن راه میافتند تا به دریا برسند و زندگیشان را در آبهای خلیجفارس شروع کنند اما خلاف جهت خورشید ساعتها در خشکی راه میروند، هیچوقت هم به دریا نمیرسند و کمکم تلف میشوند. مرد جوان سفارش کرد که بچههای جمعآوریشده را صبح تا شب در چادرم نگه دارم و شبها ببرم در آب رها کنم تا در امان باشند. جوانک رفت و من روش جدید را شروع کردم. محمدرضا تأکید میکند: میدانم که کار من، اول خوشبختی لاکپشتها نیست و هر بار میروم آنها را به آب بسپارم در گوششان زمزمه میکنم: برو، تازه اول بدبختیات فرا رسیده.
آخر شنیدهام که از هر چندصد لاکپشت، یکی به بلوغ میرسد چون در ابتدای زندگی باید با انواع ماهیها و خرچنگها بجنگد تا خورده نشود. او جان یک لاکپشت مادر را هم پارسال نجات داده است و هنوز از اندازه مادر گمراهشده در خشکی، هیجانها دارد: یک روز متوجه حیوان عظیمالجثهای شدم که اصلا تکان نمیخورد و انگار مرده بود. حیرت کردم ولی برای حیرتکردن زیاد وقت نداشتم. دستبهکار شدم و بدون هیچ وسیلهای با هزار زحمت بلندش کردم و وقتی دیگر هیچ نفسی برایم نمانده بود، هنهنکنان، به آب رساندمش. اول تکان نمیخورد. اینها در مواقع طبیعی هم یک کم مشاعرشان مختل است. ایستادم نفسی تازه کردم و نگاهش کردم تا بالاخره بعد از پنج دقیقه تکان خورد و خیلی آرام رفت دریا برای خودش.
محمدرضا باورهای جالبی دارد. میگوید: به دریا و غواصی علاقه زیادی دارم. به شبکههای مجازی چندان علاقهای ندارم اما نمیشود آنها را به کل کنار گذاشت. دوست دارم بتوانم هر روز سایتهای مربوط به تأسیسات و ژنراتورهای دنیا را در اینترنت ببینم و بهروز باشم. البته علاقه زیادی به این دنیا ندارم و تفکراتم هم عمیق نیست اما همین را میدانم که در برابر هر موجودی مسئول هستم. لاکپشتها را خیلی دوست دارم اما اگر به جای آنها کفتارها هم نیاز به حمایت داشتند کمکشان میکردم. تا الان چیزی حدود شش هزار بچه لاکپشت را نجات دادهام و از این بابت خوشحالم، ولی اگر همانها قبل از بلوغ تلف شده باشند زیاد ناراحت نمیشوم. میدانم طبیعت بههرحال کار خودش را میکند.