رستگاری در مکاشفه/ «تخریب» به دنبال پاسخی برای چرا زندگی میکنیم؟
دیویس با خراب کردن وسایل اطرافش سعی میکند مشکلات عاطفیاش را ترمیم کند. دیویس با جولیا زندگی خوبی نداشته، اما مشکل جولیا نبود.
سرویس فرهنگی فردا؛ مازیار وکیلی: تخریب در فصل مناسبی اکران نشده و آشکارا مناسب اکران برای این فصل سال نیست. بهار و تابستان زمان اکران فرنچایزهای بزرگ و فیلمهای پرفروش احمقانه است. اما تخریب فیلم کوچک، بیادعا و زیبایی است که مناسب اکران در پاییز و رقابتهای اسکار است. تخریب شاید شاهکار نباشد و فیلم بزرگی به نظر نیاید، اما با دیدنش احساس خوبی پیدا میکنید و به این فکر میکنید که زندگی چیست؟ و ما اساساً چرا زندگی میکنیم.
ژان مارکوله کارگردان کانادایی پیش از تخریب، دو فیلم مهم دیگر را کارگردانی کرده است. باشگاه خریداران دالاس و وحشی. در آن دو فیلم ژان مارک وله به شخصیتهای فیلمش اجازه میداد تا در باب زندگی دست به مکاشفه بزنند و به درک جدیدی از زندگی برسند. وله سعی میکند به این سوال پاسخ دهد که زندگی چیست؟ و اساساً انسان چرا زندگی میکند؟ در تخریب دیویس که شغلش کار در بازار است در همان ابتدای فیلم و در یک تصادف همسرش جولیا را از دست میدهد. اما برخلاف دیگران اصلاً ناراحت نیست. احساس آزادی و خلاصی هم نمیکند. اسیر یکجور بیحسی است. گریهاش نمیگیرد و فقط سعی میکند جلوی آئینه ادای گریستن را در بیاورد.
دیویس به جای نشستن و غصه خوردن سعی میکند دلیل این بیحسی را کشف کند. بنابراین برای شرکتی که دستگاه تحویل خوراکی خرابی دارد نامه شکایت مینویسد. ولی به جای طرح شکایت شروع میکند به درد و دل کردن و از خلال همین نامهنگاریها و درد و دل کردنهاست که با کارن و زندگی پر مشکلش آشنا میشود. تخریب، مثل یک لحظه و یک آن عمل میکند. آن لحظه و آنی که اتفاقی باعث میشود انسان مکث کند و نگاه دیگری به زندگیاش بیاندازد. از خودش بپرسد چرا سرنوشتش به اینجا کشیده شد؟ و چه چیز باعث شد که به این بیحسی برسد.
درست مثل فیلمهای قبلی وله، اینجا هم وله دست شخصیت اصلی فیلمش را باز میگذارد تا درباره خودش و زندگی شکستخورده عاطفیاش دست به مکاشفه بزند. همین مکاشفه باعث میشود دیویس درون خودش یک موجود جدید کشف کند. موجودی که پشت اعداد و ارقام و زندگی سرد خانوادگی گم شده بود. موجودی که عصیانگر است و میل به تخریب دارد. وله توانسته بین این میل به تخریب و نمود بیرونیاش ارتباط خوبی برقرار کند.
دیویس فرصت پیدا میکند با این کشف جدید نقبی به درون خودش بزند و چیزهای جدیدی از وجودش را کشف کند. او سعی میکند با کارن و پسر مسئلهدارش ارتباط برقرار کند و با آنها دوست شود. سعی میکند به جز خودش افراد دیگری را ببیند و از زندگی لذت بیشتری ببرد. دیویس با خراب کردن وسایل اطرافش سعی میکند مشکلات عاطفیاش را ترمیم کند. دیویس با جولیا زندگی خوبی نداشته، اما مشکل جولیا نبوده. مشکل جای دیگری به وجود آمده، جایی که دیویس نمیدانسته چرا باید با جولیا ازدواج میکرده. دیویس با جولیا ازدواج کرده چون پیش آمده و موقعیت خوبی بوده، هیچگاه عشقی درکار نبوده است. محبتی شکل نگرفته و او با همین بیتفاوتی و فرصتطلبی جولیای شادمان و جوان را بدل به موجودی بیاحساس و خائن کرده است.
در ابتدای فیلم دیویس به صراحت میگوید پدر جولیا، فیل او را از بیست و هفت سالگی تیمار میکند و او از تیمار کردن متنفر است چون کار میمونهاست. اما به تدریج و در دل مکاشفهاش به این نتیجه میرسد علت ارتباط آدمها با یکدیگر همین تیمار شدن است. آدمها همدیگر را میبینند و به هم نزدیک میشوند تا به هم محبت کنند. درست شبیه کاری که دیویس برای کریس فرزند کارن انجام میدهد. با او حرف میزند و به درد و دلهایش گوش میکند و سعی میکند با او به تجارب جدیدی دست پیدا کند. دیویس، کریس را تیمار میکند.
وله مسیر درست روایت چنین فیلمی را پیدا کرده و از آن عدول نمیکند. اسیر بازیهای فرمی و مضمونی نمیشود و روی یک خط صاف و مستقیم و با تمرکز روی شخصیت اصلی داستانش را پیش میبرد. روش سادهای که در نگاه اول آسان به نظر میرسد، اما چندان هم ساده نیست. اگر رفتارها و کنشهای دیویس قانعکننده نبود، فیلم کاملاً از دست میرفت. اگر ما با حس و حال دیویس به عنوان یک مرد شکستخورده همراه نمیشدیم فیلم دلیل وجودی ساختش را از دست میداد.
پس وله ریسک بزرگی کرده و با برجسته کردن دیویس و چیدن موقعیتها حول او سعی کرده ما را با او به عنوان قهرمانی مغموم همراه کند. به خاطر همین هم هست که رستگاری پایان فیلم باسمهای نیست. آن لبخند و لذت دویدن کریس برای ما قابل درک است، چون در لحظهبهلحظه این مکاشفه همراهش بودهایم. چون درکش کردیم و گاهی به خاطر بیتوجهی به زندگی مشترکش با جولیا از او متنفر شدیم. چون زندگی او برای ما مهم شده و ما بخشی از دست رفتن زندگی خود را در زندگی دیویس دیدهام. پس آن لبخند آخر برای معنای درستی پیدا میکند. آن دویدن کودکانه، آزادی از قید و بندهای یک زندگی پوچ است.
دیویس از دل تخریب مثل ققنوس دوباره متولد میشود. او با مکاشفهاش از خودش آدم بهتری میسازد و اطرافیانش را هم با این تغییر شادتر میکند. تخریب درست در راستای آن جمله آغازین فیلم بردمن ایناریتو از کتاب کارور است : «و به آن چه در زندگی میخواستی رسیدی؟/بله، رسیدم./آن چیز چه بود؟/تا بدانم مرا دوست داشتهاند، تا بدانم روی زمین به من عشق ورزیده شده.» دیویس در مکاشفهاش به این موضوع پی میبرد و رستگار میشود .