مرگ دوستم زندگی را برای من مهم کرد/ همه فکر کردند شغل جدید یا شوهر مذهبی پیدا کردهام/ حرمت حجاب دست و پای آدم را میبندد
وقتی دوست من در اوج جوانی از دنیا رفت برای من تکان بزرگی بود. ضربهای که این ماجرا به من وارد کرد باعث شد به زندگی گذشتهام فکر کنم به آیندهام به اینکه اگر من جای دوستم بودم چه میشد؟ به اینکه خیلی از رفتارهایم اشتباه ست و باید جبران شود و خیلی کارهای نکرده دارم ... نقطه آغازین اینجا بود، بهمن ۸۷.
کد خبر :
542161
سرویس سبک زندگی فردا؛ آیه طائبی: سالگرد فاجعه مسجد گوهرشاد در تقویم به نام روز حجاب و عفاف نامگذاری شده است. عبارتی که این روزها زیاد میشنویم و در بسیاری از مواقع با بیمهری مسئولین و نهادهای مربوط به کلیشهای تکراری و گاه زننده تبدیل شدهاست. اما در این میان هستند کسانی که خودشان با خواست و میل درونی به اعتقاد رسیدهاند و با هیچچیز عوض نمیکنند این لذت انتخاب کردن را، کسانی هستند که زندگیشان را تغییر دادهاند، روال پیشین را شکستهاند و راه الهی را پیشگرفتهاند.
به سراغ سه نفر از دوستانمان رفتیم که با خواست خودشان به این وادی قدم گذاشتهاند اما با سبک و سیاق متفاوت، هرکدام نقطه عطف متفاوتی دارند و راههای سخت و آسانی را طی کردهاند، هرکدام ماجرایی دارند و حرفهایی که برای ما بگویند، از چرایی انتخابشان و راهی که طی کردهاند تا به این جایگاه امن رسیدهاند. این نوشته قسمت اولی از سهگانه ایست که گفته شد.
فردا: ماجرای جدی شدن حجاب برایت چطور شروع شد؟
ماجرای پذیرفتن حجاب برای من از فوت یکی از دوستانم شروع شد. پیش از آن فکر میکردم خب آدم جوانی میکند، شیطنت میکند و بعد از ۱۰۰ سالگی توبه میکند همهچیز درست میشود. اینطور نبود که از دین دور باشم، اما گارد شدیدی داشتم و اجازه نمیدادم به خودم که به مسائل مذهبی نزدیک بشوم. اما وقتی دوست من در اوج جوانی از دنیا رفت برای من تکان بزرگی بود. ضربهای که این ماجرا به من وارد کرد باعث شد به زندگی گذشتهام فکر کنم به آیندهام به اینکه اگر من جای دوستم بودم چه میشد؟ به اینکه خیلی از رفتارهایم اشتباه ست و باید جبران شود و خیلی کارهای نکرده دارم ... نقطه آغازین
اینجا بود، بهمن ۸۷.
پیشتر هم به این فکر افتاده بودم که مانتو بلندتر بپوشم. اما در حد همین فکر باقی میماند و به خاطر لج و لجبازی باخانواده هیچوقت جدی نمیشد. کلا دوست داشتم مخالف خانواده باشم، و خانواده من هم هیچوقت دلیلشان را توضیح نمیدادند، تنها استدلال این بود که ما اینطور بودیم، پدربزرگ تو اینطور بوده، اجداد تو اینطور بودند چرا تو نیستی و این به نظر من استدلال قوی نبود و همین موضوع بیشتر من را به لجبازی وا میداشت.
فوت دوستم زندگی را برایم مهم کرد
از مدت کوتاهی پیش از فوت دوستم به این فکر افتادم که خب مگر چه میشود مانتو گشادتر بپوشم یا آرایش نکنم و ... اما بعد از فوت دوستم کلا خیلی متحول شدم. من نه بیاعتقاد بودم و نه با اعتقاد، این برایم خیلی راحت نبود، هردو را میخواستم. به این فکر افتادم که اگر این اتفاق برای من میافتاد خیلی مسخره زندگیم به پایان میرسید. و به این موضوع خیلی فکر کردم. خوب یادم هست که همیشه گوشه ذهنم آرزو داشتم از ایران بروم و در گروه های فرم و باله و رقص خواننده ها حضور داشته باشم ... حالا چند سالی می شد که در یک گروه فرم حضور داشتم اما مذهبی! و همیشه فکر می کردم آرزوی من چه بود و چه شد!
اواخر سال 87 بود که یک موقعیت خیلی عالی در کشور سوئد برایم مهیا شد ... خود را در یک قدمی برآورده شدن آرزوهایم می دیدم اما به علت مخالفت خانواده این موقعیت از دست رفت و مرا بسیار ناراحت و آشقته کرد . حالا هم دغدغه خراب شدن این مسئله را داشتم هم دغدغه افکار مذهبی جدیدی که توی سرم رژه می رفتند. در همین زمان دوستم تماس گرفت و گفت عدهای از همکلاسیها ثبت نام کردهاند برای سفر راهیان نور، بیا ما هم با اینها برویم و خوشبگذرانیم، در واقع این طور گفت که « ببین، میخندیم» و با این دید و قصد ما برای سفر آماده شدیم. با یک کولهپشتی قرمز و تیپی که داشتم رفتم در محل
استقرار اتوبوسّها، و وقتی به آنجا رسیدم دیدم همه با چادر و چفیه و ... ظاهری کاملا یکدست آمدهاند.
از شلمچه که خارج شدم دیگر آن آدم سابق نبودم
راهی شدیم با این دوستان به سمت جنوب، اما با قصد خنده و تفریح و خوشگذرانی. یعنی همه گروهها را دست میانداختیم و میخندیدیم. مدام هدفون روی گوشمان بود آهنگ گوش میدادیم و میخوردیم و میخوابیدیم. همه جا دوربین به دست فیلم هم میگرفتیم. تا اینکه قرار شد برویم شلمچه، یادم هست به دوستم گفتم بیا این بار دوربین نبریم. همین طور رفتیم و نشستیم کنار دیگران و به سخنرانی گوشمیدادیم. حالا یادم نیست سخنران چه کسی بود اما خیلی خوب صحبت میکرد. داشت می گفت:« جوانها، شمایی که آمدهاید اینجا، شهدا واقعا اینجا حضور دارند، جدی بگیرید. بخواهید، از شهدا بخواهید
کمکتان کنند، بخواهید دستتان را بگیرند. ... » یاد داستانهای خودم افتادم، یاد فکرهایی که این مدت همیشه همراه من بود، یاد دوستم، دلم لرزید، گفتم «اگر واقعا هستید و واقعا از دستتان برمیآید، دست من را هم بگیرید.» شاید اگر بگویم معجزه، بیراه نگفته باشم. من وارد شلمچه که شدم یک آدم بودم و زمانی که خارج شدم دیگر آن آدم نبود. از من بپرسید؟ کار کار شهدا بود، خواستند بگویند «هستیم و میتوانیم».
جای خالیای که در زندگیم حس میکردم با هیچچیز پر نمیشد
تا زمانی که به تهران برگشتیم، مدام فکر میکردم و با خودم بودم، حال حوصله شوخی و خنده هم نداشتم، فکرم خیلی مشغول بود. به خانه که رسیدم پدر و مادرم آماده بودند که بروند مهمانی، گفتم صبر کنید من هم میآیم. رفتم حاضر شدم اما هرکاری کردم نمیتوانستم از خانه خارج شوم، انگار چیزی کم بود. یکی از چادرهای مادرم را برداشتم، سر کردم در شرایطی که اصلا بلد نبودم و وقتی وارد ماشین شدم، همه خندیدند و مسخره کردند. بیشتر به این خاطر که فکر میکردند جوگیر شدهام و پشیمان میشوم از انتخابم، اما من فکرکردم و به تصمیم رسیدم.
فردای آن روز به سراغ خالهام در دماوند رفتم و تعریف کردم که چه شد و چه تصمیمی گرفتم، گفت: « من یک پارچه چادری خریدم که الان یک سال می شه داخل کمد ه و پیش نمیاد واسه کسی بدوزمش، شاید این قسمت تو ه» و چادر خاله دقیقا هم قد من بود، برید و دوخت و من از آن روز رسما چادری شدم.
همه چیز تازه چادری شدنم شروع شد
بعد از چادری شدنم خیلی چیزها عوض شد و خیلی اتفاقات خوب برایم افتاد. چادر پوشیدن من بهانهای شد که با یک سری مسایل آشنا شوم، مثلا با دعاهای مختلف، با اعمال دینی و این واقعا یک جور لطف خدا بود.
همه چیز بعد از چادر پوشیدن برای من تازه شروع شد، حتی من بعد از انتخاب شروع کردم به سخنرانی گوش دادن و کتاب خواندن و اینطور کارها و تاثیرات خیلی خوبی بر محکمتر شدن انتخاب من گذاشت.
خوشحال بودم که آرزویم برآورده نشد
حالا معنی حضورم در گروه مذهبی تئاتر را می فهمیدم . اینکه آرزویم چه بود و چه شد . اینکه مدتها بود در گروه تئاتر مذهبیای فعالیت داشتم و نمایشهای مذهبی بازی میکردم، اما به ماجراها فکر نمیکردم، فقط بازی میکردم، بعد از این ماجرا بود که درگیر داستانها میشدم، شکه بودم و بهت زده از اتفاقات مذهبی که تازه داشتم میفهمیدم. شرمسار بودم از تفکراتی که داشتم و خوشحال از اینکه خدا آرزوی مرا برآورده نکرد!
گروه تئاتر بی تاثیر نبود، با بچههای گروه صحبت میکردم، با کسانی که همحال خودم بودند و آنها هم مدت کوتاهی بود چادر را انتخاب کرده بودند و مذهبی شده بودند صحبت میکردیم. پشتیبان هم بودیم در این راه و انرژی خیلی زیاد و موثری داشت این همراهی.»
فردا: عدهای برای حجاب بعد سیاسی قائل هستند، نظر شما چیست؟
کاملا همینطور است. دقیقا از روزی که چادر را انتخاب کردم رفتار اساتید و همکلاسی ها با من تغییر کرد، همهشان تصورشان این بود که من یا یک شغل دولتی پیدا کردهام، یا با شخص خاصی قصد ازدواج دارم و یا استفاده خاصی قرار است داشته باشم که چادر پوشیدهام. هیچکس حتی دوستانم باور نمیکردند که این یک اعتقاد قلبی و شخصیست.
چه در دانشگاه، چه در محلهایی که برای کار میرفتم و چه در کوچه و خیابان همه جا چادر من را سیاسی برداشت میکردند. برای مثال پیش آمده کرایه تاکسی زیاد شده، خانمی برگشته و با توهین به شخص من اعتراض میکند که « اصلا تقصیر شماهاست که این مملکت اینجوریه، همه چیز تقصیر شما چادریهاست، فک کردید ما نمی دونیم زیر این چادرهاتون چه خبره؟ و ...» مدتی این مدل قضاوتها و عکسالعملها باعث ناراحتیم میشد و بحث میکردم، خیلی مواقع هم دفاعی نداشتم یا اطلاعاتم کم بود و سکوت میکردم.
میفهمیدم که این شخص ناراحت و عصبانیست اما نمیداند به چه کسی باید اعتراض کند و به یک شخص بیربط ولی چادری مثل من اینطور میگوید، یعنی هرکسی دیگر هم جای من بود باز همین صحبتها را میکرد. حالا اما بعد از چندین سال دیگر بی تفاوت شدهام، خیلی اوقات اصلا نمیشنوم یا اهمیت نمیدهم.
ولی درمورد کسانی که من را از نزدیک میشناختند این موضوع صدق نمیکرد، یعنی آنها میدانستند که این کاملا یک اعتقاد درونی و مذهبی ست نه یک موضوع سیاسی و حکومتی.
فردا: مسائل اجتماعی که حجاب و چادری بودن را سخت کند وجود دارد؟
یک وقتهای خیلی کمی آن هم بیشتر به خاطر نوع نگاه مردم ست. خب زمانی که من چادر را انتخاب کردم میدانستم که یک سری از رفتارهایم باید تغییر کند و عوض شود و مقدار زیادی محدودیت خواهم داشت و این موضوع را پذیرفتم.
برای مثال من پیشتر خیلی شیطنتها داشتم اما بعد از این که چادر را انتخاب کردم میدانستم بسیاری از این شیطنتها باید فاکتور گرفته شود. البته ممکن است خیلیها بگویند چه ربطی دارد خب با چادر هم میشود شیطنت کرد. بله درست است اما من معتقد هستم که این چادر حرمتی دارد که باید رعایت شود و این حرمت با این قسم شیطنتها همخوانی نداشت. یا مثلا خیلی اوقات شده که پدرم میگویند داخل پارک چادرت را بردار که راحت بازی کنی اما خودم در واقع دوست ندارم، دلم میخواهد یک دست باشم و بر این اعتقادم پایبند بمانم.
درمورد سینما یا کنسرت هم این موضوع هست که دیگران خیلی راحت هیجانشان را تخلیه میکنند یا مثلا با صدای بلند میخندند اما من نمیتوانم. یعنی در خیلی از مواقع نگاههای مردم از من این عکسالعمل را نمیپذیرد مخصوصا مذهبیها. و خب این نگاه ها و انتظارات حضور اجتماعی را سختتر میکند.
از نظر محدودیت که خب بله وجود دارد. مثلا وقتهایی که خیلی خرید دارم، جمع کردن چادر برایم سخت میشود یا زمان های برف و باران شدید، البته اوایلی که چادری شده بودم و چادرساده سر میکردم بیشتر پیش میآمد و سختتر بود، الان که با مدلهای مختلف چادر آشنا شدم، سختی زیادی ندارم.
نظر من درمورد گرمای هوا و پوشیدن چادر اینطورست که، برای دیگرانی که بیرون از این ماجرا ایستادهاند خیلی سختتر جلوه میکند تا در واقعیت برای کسانی که حجاب میکنند. یعنی زمانی که تو موضوعی را میپذیری، سختیهایش هم پذیرفتنیتر میشود. من به شخصه قبل از انتخاب خیلی به موضوع فکر کردم و مشکلات و سختیهایش و به همین خاطر پذیرفتن سختیها برایم سادهتر ست.
فردا: تعریفت از حجاب زیبا چیست؟ درباره حجاب رنگی چطور فکر میکنید؟
به نظر من حجاب زیبا خوب است در حدی که جلب توجه نکند اما از آن مهمتر و بهتر آراستگی و تمیز بودن است. تصور بسیاری از مردم این است که چادری ها آدمهای شلخته و نامرتبی هستند و همین تاثیر منفی در برخوردشان دارد.
اما با حجاب رنگی موافق نیستم چون به نظر من بیش از حد زیباست و جلب توجه میکند. احساس میکنم چادر به خاطر مشکی بودن، کمتر جلب توجه میکند. در صورت عرف شدن البته شاید کمتر جلب توجه کند . اما الان این رنگی بودن باعث جلب توجه میشود.
فردا: حرف دیگری باقی مانده که بخواهید بگویید؟
تمام اتفاقهای خوب و نگاهها و رفتارهای خوب به کنار ، چیزی که آدم را گاهی اذیت می کند این است که بعضی از قضاوتها نابهجاست. خانمهای چادری نه معصوم هستند، نه مبری از گناه، نه قسم خوردهاند که خطا نکنند! آنها خانمهایی هستند صرفا با پوشش خاص همین!
قبول دارم وقی چادر را انتخاب میکنیم مسئولیت سنگینش را هم باید قبول کنیم اما اگر گاهی خطا یا اشتباهی از خانمهای چادری سر زد آن خطا را پررنگ نکنیم ... آنقدر بزرگش نکنیم ... این قدر قضاوت نکنیم و خطاهایشان را پای اسلام نگذاریم! آنها هم مثل بقیه ممکناست خطا کنند و اشتباه و حتی گاهی گناه ...
گاهی همین نگاه سختگیرانه باعث میشود خیلی از دخترخانمها پشیمان بشوند از انتخاب چادر و محجبه شدن.
حتی یکی از دوستان نزدیکم زمان کوتاهی را چادری و محجبه شد. هنوز یک سری شیطنتهای خودش را داشت، سر همین شیطنت ها، رفتارها، خطاها حتی گوش کردن انواع موسیقی، مورد اهانت قرار گرفت . ایشان بعد از مدتی کاملا پشیمان شد از محجبه شدن و دوباره به تیپ سابقش برگشت.
امیدوارم روزی مردم کشورم مهربانتر به این قضیه نگاه کنند.