گلایه فرزند «حبیب» از انتشار تصویر پدرش در سردخانه
سالها است که حرفهای زیادی برای گفتن دارد ولی کمتر حاضر به گفتوگو و مصاحبه میشد و همین باعث شده خیلیها از او به عنوان مخزن اسرار حبیب در همه این سالها یاد کنند. «محمد محبیان» پسر «حبیب» یک هفتهای است که وارد ایران شده و حضور پرخبرش در مراسم هفتمین روز درگذشت «حبیب» باعث شد بسیاری از رسانهها نسبت به حضورش در ایران واکنش نشان دهند.
کد خبر :
536895
موسیقی ما: اما محمد در سکوت کامل و در کنار مادرش روزهای سخت و دردناکی را گذراند تا با رد شدن از ده روز نخست پرواز ابدی پدرش، حالا حرفهایش کلید پرسشهای زیادی باشد. بدونشک وقتی «حبیب» در گفتوگوها و آثارش از محمد به عنوان «تموم دنیای بابا...» یاد میکند، حتماً ناگفتههای زیادی را میتوان از حرفهای محمد فهمید و با کمی دقت در صحبتهایش، متوجه بسیاری از اتفاقات و ماجراهایی شد که در همه این سالها حبیب زندگیاش را با آنها گذرانده است. بخشهایی از صحبتهای محمد را میخوانید و در ادامه، فایل ویدئویی این گفتوگو را هم حتماً ببینید. ذکر این نکته ضروری است که تسلط محمد به زبان فارسی چندان زیاد نیست؛ به طوری که در ادای برخی کلمات و اصطلاحات مسلط نبود و در پیاده کردن این گفتوگو سعی شده محتوای سخنان او با حفظ محوریت صحبتها اتفاق بیفتد. ساعت 3 صبح 29 خرداد 95 است و در اولین ساعات حضورت در ایران، نخستین گفتوگوی رسمی تو در ایران انجام میشود. بگذار از رابطهات با «حبیب» شروع کنیم. رابطه شما کلاً چگونه بود؟ خیلی ممنون. سلام به شما و همه بینندگان عزیز سایت «موسیقی ما». رابطه ما رابطه پدر و پسری بود. پدر و پسر بودیم
دیگر. رفیق بودیم، دوست بودیم و همکار بودیم. حبیب دوست داشت من را مسخره کند و ادای من را در بیاورد. خیلی بامزه و شوخ بود و شوخی زیادی میکرد. پدر خوبی بود، انسان خوبی بود، پاک بود. به نظرم خوب موقعی رفت؛ چیز عجیبی است اینگونه بگویم ولی خدا را شکر. گفته شده «حبیب» در کار و روابط اجتماعیاش خیلی جدی بود. ولی ظاهرا این موضوع حداقل درباره تو که پسرش بودی، صدق نمیکرد. جدی بود ولی همه کسانی که از نزدیک او را میشناختند، هر دو طرف را میدیدند؛ هم جدی و هم شوخطبعی. کمی به عقب برگردیم. صحبتی که این روزها و پس از درگذشت پدرت مطرح شده است. میخواهم درباره تاریخ و محل دقیق تولد حبیب صحبت کنی. بیوگرافیهایی که از حبیب منتشر شده، متناقض است و میخواهم مشخصات صحیح حبیب را برای اولینبار به ما بگویی. مادر من تبریزی است و پدرم هم تبریز را خیلی دوست داشت. فکر کنم مدتی از خدمت سربازیاش را هم در رضائیه (ارومیه) گذرانده بود و آنجا را خیلی دوست داشت. وقتی مردم از او میپرسیدند همشهری ما هستی، میگفت بله و «نه» نمیگفت. خوزستانیها میگفتند تو اهل خوزستانی؟ میگفت بله. ولی اصالت حبیب برای شمال تبریز است. محل تولدش را
هم همهجا اشتباه میگویند. خود من هم مصاحبهای داشتم و در آن توضیح دادم. محل تولد حبیب در شمیران تهران بود. تاریخ تولدش هم سال 47 میلادی است که میشود 1326 شمسی. این تولد واقعیاش است. همهجا تولدش را اشتباه میگفتند ولی حبیب با این مشکلی نداشت. میخندید و میگفت من را جوانتر کردهاند. خبر درگذشت «حبیب» چطور به شما رسید و از کجا متوجه شدی؟ چه کسی جزئیات را به تو گفت و کلاً اتفاقها و عکسالعملهای خودت را در آن لحظه به ما بگو. من 4 صبح بیدار شدم و به تلفنم نگاه کردم و خواستم ببینم ساعت چند است. دیدم 4 صبح است و 4 مسیج تسلیت دارم. از آنجا میدانستم که یک اتفاقی افتاده است. به اینترنت سر زدم و از آنجا متوجه شدم. بعدش طبیعتاً با ایران تماس داشتی. درست است؟ بعدش به مادرم زنگ زدم. یک نفر دیگر گوشی را برداشت و بعد مادرم گوشی را گرفت. گفتم بابا رفت؟ گفت آره. من هم بهش گفتم عیب ندارد، خواست خدا بود و نگران نباش. حبیب همیشه در مصاحبههایش درباره اعتقادات تو و پایبند بودن تو به یک سری اصول اخلاقی خیلی صحبت میکرد و میگفت محمد بسیار انسان معتقدی است و حتی قرآن میخواند. این صحبتها خیلی در رسانهها بازتاب پیدا
کرد. دوست دارم کمی واضحتر درباره اعتقادات درونی خودت صحبت کنی. اسلامی که من یاد گرفتم و خدایی که شناختم، از طریق خودم است و بر اساس شناخت خودم در زندگی و آمریکا است. اسلام هم مثل دینهای دیگر راهی است به سمت خدا و من با اسلام بهتر میتوانم این راه را تجربه کنم. همین. این که اسمت محمد است، بالاخره خودش تأثیر داشته. درست است؟ بله، قطعاً همینطور است. در مورد اعتقادات پدر هم بگو. پدرم آگاه بود و همیشه اسم خدا روی زبانش بود و آگاهانه خدا را میپرستید. نکته اینجا است که وقتی یک خواننده در یک شبکه تلویزیونی در آمریکا میآید و از خدا صحبت میکند، خیلی فرق دارد با کسی که در ایران است و از خدا میگوید. آن خیلی بیشتر به چشم میآید و نشان میدهد یک اعتقاد بسیار عمیق قلبی وجود دارد. خدا برای همه است. برای آمریکاییها، برای ایرانیها و همه. دنیا سیاه و سفید نیست که کافرها آنطرف باشند و این را فقط خدا میداند. همه ما فقط با خوبی و صداقت این راه را برای خدا میرویم؛ زندگی را تجربه میکنیم و سعی میکنیم انسان بهتری باشیم و خوب از این دنیا برویم. هیچوقت به تو گفته بود که چرا اسم تو را محمد گذاشته؟ این اسم را مادرم
انتخاب کرد و آن را دوست داشت. آن موقع فرهاد هم آهنگ «محمد» را خوانده بود و مادرم آن را خیلی دوست داشت و اسم من را «محمد» گذاشتند. یعنی بر اساس ترانهای که فرهاد مهراد خوانده، اسم تو انتخاب شده؟ بله، این ماجرا درانتخاب اسم من تأثیر داشت. این را در مصاحبههای قبلیات هیچجا نگفته بودی و نکته جالبی است. کمی هم درباره ماجراهای خودت و آمدنت به ایران بگو. تو تا به حال سه بار به ایران آمدهای و یک عمل جراحی هم در ایران داشتی. نوع روایت این عمل جراحیات و آمد و رفتنات به ایران هم نقل محافل رسانهای بود و چند روایت مختلف درباره آن عنوان میشد. اصل ماجرا چه بود؟ من اولین باری که به ایران آمدم، برای کار در دوبی بودم و به خاطر ناراحتی قلبیای که از بچگی داشتم، باید عمل میشدم. الان میگویم شاید آن مریضی چیز خوبی بود و خیر بود که جریان قلب را فهمیدیم. قلب من بزرگ شده بود، قلب وقتی حجم زیادی کار میکند، بزرگ میشود و دریچهام در آستانه از بین رفتن بود. چون در بچگی هم آسیب دیده بود. قلبم بزرگتر شده بود. بعد از عمل اولم، دومین عمل هم در ایران انجام شد و پس از استراحت بعد از عمل، من از ایران رفتم. بخشی از سوال من را
جواب ندادی. سوالم این بود که در سالهایی که حبیب و مادرتان در ایران بودند، نوع رابطه شما و خانواده چگونه بود؟ فقط ارتباط تلفنی بود یا در کشورهای مجاور همدیگر را میدیدید؟ چند بار به ایران آمدم و میدیدمش، اما ایران ماندن آسان نبود. بعد من تصمیم گرفتم بروم و آمریکا بمانم؛ پاسپورت ایرانیام هم دیگر باطل شده بود. 5 سال بود که پدر و مادرم را ندیده بودم و قرار شد همین یکی دو هفته دیگر همدیگر را در ترکیه ببینیم. من سوغاتیهایم را گرفته بودم و آنها هم سوغاتیهایشان را گرفته بودند و قرار بود در استانبول همدیگر را ببینیم که این اتفاق افتاد. یک چیز دیگر دوست دارم بگویم که به اول برمیگردد که پرسیدید چگونه این خبر را فهمیدید. وقتی این اتفاق افتاد، انگار یک وزنهای را از روی من برداشتند. یعنی همزمان که داغون شده بودم، انگار یک آرامشی هم برایم آمد. چون «حبیب» میدانست که این اتفاق میافتد. من هم میدانستم که این اتفاق میافتد و مادرم هم میدانست. شب عید نوروز با پدرم صحبتی داشتیم. الان دقیقاً یادم نیست چرا، ولی صحبت به جایی رفت که بهم گفت فوق فوقش یکی دو سال دیگر هستم؛ بعد خودش هم ناراحت شد که چرا این حرف را به من
زد؛ چون من در سکوت فرو رفتم و نمیدانم چه جوابی دادم. روز بعدش زنگ زد که عید را تبریک بگوید؛ تا خواست تبریک بگوید، زد زیر گریه و اصلاً نتوانست حرف بزند و فکر کنم یک دقیقه فقط گریه کرد. بعد مادرم تلفن را گرفت و گفت نگران نباش. حال پدرت خوب است و فقط یکمقدار هیجانزده شده. از آن موقع من یک اضطراب وحشتناکی داشتم که یک اتفاقی میخواهد بیفتد و مرگ پدر درون ذهنم بود و صددرصد خدا داشت من را برای این روز آماده میکرد. این تجربههایی که آدم در زندگی میبیند، مثل شعر است و چیزهایی است که هم تلخ است و هم لطیف؛ نمیدانم این جملهای که استفاده میکنم، درست درمیآید یا نه ولی اینها علامتهای خدا بود که آن روزها به سمت من میآمد. حتماً دیدن آن عکس پدر در سردخانه برای تو ناراحتکنندهترین بخش این اتفاق بود. برای آن فردی که این عکس را منتشر کرده، حرفی داری؟ دور از اخلاق و انسانیت بود. اگر چیزی در اسلام حرام باشد، همین است که باید مجازات بشود و دنبالش بروند و خودم هم پیگیری میکنم. خودت هم این عکس را دیدهای؟ این را نباید اینجا بگویم چون مادرم ناراحت میشود. ولی اولین چیزی که من در اینترنت دیدم، همین عکس بود و این خیلی
دردناک است. در مورد سالهای ابتدایی خروجتان به همراه خانواده از ایران صحبت کنید. فکر میکنم سن پایینی داشتی. اصلاً از آن زمان خاطرهای داری؟ سه چهار سالم بود که از ایران بیرون آمدیم. اول پدرم بیرون آمد و چند ماه بعدش ما آمدیم و در آنکارا او را دیدیم؛ یک سال ترکیه ماندیم. یک سال ایتالیا ماندیم و آخرش رفتیم آمریکا و تمام تلخیها و شیرینیهای زندگی را با هم تجربه کردیم و همه سختیها را با هم دیدیم. در ایتالیا من شدیداً مریض شده بودم و چند وقت بیمارستان بستری بودم. خاطره خاصی از آن روزها در ذهنت هست که بخواهی به آن اشاره کنی؟ چیز خاصی الان یادم نیست. روزهای خوبی در آنجا داشتید؟ احساس غربت نداشتید؟ چون پدرم همیشه احساس غربت داشت و همیشه دوست داشت در وطن باشد، خب طبیعتاً به من هم منتقل میشد؛ ولی همهجا زمین خدا است و همهجا میتوانی اوکی باشی ولی پدرم همیشه ایران را دوست داشت؛ بهخصوص سبزی شمال را. لطفاً این سوال را آقای «ایجادی» جواب بدهند. حبیب در ماههای گذشته قرار بود بخشی از یک حرکت اجتماعی خیرخواهانه را پیش ببرد. این موضوع چرا هرگز در زمان حیات حبیب رسانهای نشد؟ ایجادی: عید امسال بود که از طرف یکی از
دوستان اطلاع داده شد که مراسمی در کهریزک برای سالمندان برگزار میشود و از آقای حبیب میخواستند که به آنجا بیاید و در کنار این دوستان برنامه اجرا کند. اولاً خیلی خوشحال شد و دوست داشت زودتر این اتفاق برایش بیفتد و همیشه پیگیر بود و پیگیری میکرد که این اتفاق عملی شود. ولی امسال اولین سالی بود که حبیب میخواست به همراه خانواده، محمدآقا را ببیند. مسائلی پیش آمد که نتوانست خودش را به این مراسم برساند. چون این مراسم، سال تحویل در کهریزک بود. وقتی تمام شد بعد از عید خیلی اصرار کرد که حتماً پیگیری کنید که این اتفاق بیفتد و من خیلی دوست دارم برای سالمندان و معلولین به خصوص قطعنخاعیها و سرطانیها برنامه اجرا کنم. به اتفاق «حبیب» پارسال به محک رفتیم و بازدیدی کرد و اینجور جاها را دوست داشت که برود. به این قشر احساس دین میکرد. بهخصوص که اگر توجه داشته باشید، موزیکی هم درباره جانبازان شیمیایی و معلولین دفاع مقدس داشت که پخش نشد. با اینکه برای خیلی سالهای قبل بود و برای الان هم نیست. خیلی تلاش کرد که بتواند خودش را به این محافل برساند. از یک طرف هم دوست نداشت که خدای نکرده در موردش فکرهای دیگری کنند. این قضیه
سالمندان که شد، بعدش زنگ میزد و خیلی کلافه بود که چرا من نتوانستم خودم را برسانم. بعد از عید قرار بود چنین اتفاقی بیفتد که متأسفانه عمرش قد نداد. آقای ایجادی، شما بهترین فردی هستید که میتوانید درباره همه این سالهایی که حبیب در ایران بود، حرف بزنید. در این سالها چه بر حبیب گذشت؟ ایجادی: حبیب خواهرش را خیلی دوست داشت. چون در بحث هنر تلخیها و شیرینیهایی هست و از آنجا که خیلی دنبال آرامش بود، آرامش را بیشتر ترجیح میداد تا اینکه بخواهد با هنر خودش را اذیت کند. به همین خاطر سعی کرد که با انتخاب محل زندگیاش جایی باشد که بدون سر و صدا و حاشیه سر زبانها نباشد و راحت زندگی کند. چون وقتی خاطراتش را تعریف میکرد، آنقدر در گذشته سختی کشیده بود با این کوچ به غربت و دوست داشت آن آرامش را تجربه کند. مصاحبهای هم داشت که میگفت من به همسر خودم مدیونام که در این چند سال خیلی اذیت شده و امیدوارم بتوانم کاری کنم که این آرامش را به خانوادهام برگردانم. خیلی خیلی تلاش میکرد که بتواند برای خانوادهاش فضایی مهیا کند که در آرامش باشند. میخواهم سوالی که از آقای ایجادی کردم را محمد هم جواب بدهد. کلاً در این سالها بر
حبیب چه گذشت و روال زندگی او چه بود؟ دلتنگیهایش، خوشحالیهایش و... منظورتان را نمیفهمم. حبیب چه دلتنگیهایی در ایران داشت؟ روزهایش را در ایران چگونه میگذراند؟ آرزوها و دلخوشیهایش چه بود؟ حبیب دو آرزو داشت. اول اینکه در ایران و مخصوصاً در شمال زندگی کند. طبیعت شمال را خیلی دوست داشت و آخرش هم در همینجا به خاک رفت. دومین آرزویش هم خواست خدا بود و هیچوقت به آن نرسید و الان در جای خیر و بهتری است. در روز تشییع پیکر حبیب عزیز و خاکسپاریاش مسئولین بومی مازندران یکسری قولهایی داده بودند مبنی بر اینکه مثلاً مقبرهای برای حبیب ساخته میشود که شأن و شخصیت این هنرمند در آن منطقه حفظ شود. امیدوارم قولهایی که مسئولین دادند، انجام شود که جایگاه و شأن حبیب درست حفظ شود. مثلاً مقبره حبیب و نگهداریاش، اینها قولهایی است که به ما دادهاند و قرار اصلی این بود که ما حبیب را به تهران بیاوریم ولی نشد و ما به قولهای مسئولین امیدواریم تا شأن و شخصیت حبیب حفظ شود. سومین جشن سالانه «موسیقی ما» سال گذشته در تهران و تالار وحدت برگزار شد. حبیب برای اولینبار در همه سالهایی که در ایران بود، روی استیج تالار وحدت آمد و در
یک مراسم رسمی که تقریباً اکثر هنرمندان و ستارههای موسیقی کشور در آن حضور داشتند، آمد و حرفهای جالبی هم زد. به هرحال بابا بعد از مدتها روی استیج بود و فکر میکنم حداقل برای تو حس و حال خوبی بوده است. خودت چه حسی داشتی، وقتی بابا را در یک مراسم رسمی دیدی؟ هم جدی بودن و هم شوخطبعیاش را روی صحنه دیدید. دیدم که راه دارد باز میشود و سایت «موسیقی ما» هم کار قشنگی کرد. بالاخره حس خوبی بود. حرفهای جالبی هم آنجا زد و همه را خنداند؛ مثل آن جملهاش که گفت: «من بدون گیتارم فلجم» و... این جملهاش در جشن «موسیقی ما» هرگز از یادم نمیرود. گفته میشود حبیب سالهای 82-83 هم یک بار به ایران آمده بوده. این ماجرا تا چه حد درست است؟ اتفاقی که هرگز رسانهای هم نشد و حبیب وقتی از ایران خارج شد، در شبکههای آنسوی آب در این باره حرف زد. از درکه و چلوکبابی که خورده بود و از آن راننده تاکسی که ازش پرسیده بود چه کسی را دوست داری و گفته بود: «آقا حبیب خودمان را» و آخرش گفته بود که من حبیب هستم. درباره این خاطره حبیب و این موضوع چهقدر اطلاعات داری؟ تو و مادرت هم در آن سفر با حبیب بودید یا نه؟ نه، آن زمان حبیب تنهایی به ایران
آمده بود. شما سال شمسیاش را گفتید و من نمیدانم ولی سال میلادی آن نود و خوردهای بود. یک بار فقط حبیب آمد و دو سه سال بعدش با هم آمدیم. حدود سال 2000. پس قبل از اینکه حبیب کلاً به ایران بیاید، دو بار دیگر در آن سالها آمده بود. باز هم همان حال و هوای ایران او را مجاب کرد که برگردد؟ آن موقع فقط آمدیم که فامیل را ببینیم و من ایران را ببینم که این همه سال در موردش شنیده بودم. به عنوان مسافر آمده بودیم و خوش گذشت؛ بیشتر در تبریز ماندیم و پیش فامیل مادرم روزهای خوبی بود. مردم در مراسم حبیب سنگ تمام گذاشتند و در غیاب مدیران و مسئولین دولتی، حضور پرشور مردم ثابت کرد که حبیب هنرمندی مردمی و محبوب است. حالا که این روزها گذشته، شاید تو تنها کسی باشی که میتوانی درباره این حضور مردم و ابراز لطف و همدردیشان حرف بزنی. حبیب همیشه شما را دوست داشت. حبیب همیشه برای شما میخواند. حبیب صدای شما بود. حبیب فریاد شما بود و هست. حبیب جاودان شد و همیشه ماند. نمیدانم چگونه بگویم. میدانید؟ فقط دلمان تنگ میشود؛ همه ما این راه را میرویم و همه به سوی آن یکی برمیگردیم که از او آمدهایم ولی دلمان تنگ میشود. هنرمند همیشه با
آثارش زنده است و در قلب تاریخ میماند و آثارش نسل به نسل و سینه به سینه منتقل میشود. در چنین روزی که نخستین گفتوگوی رسمی تو در ایران انجام میشود، اگر قرار باشد یکی از آثار حبیب را بخوانی، آن اثر کدام است؟ دوست داشتم چند خط شعر خرچنگهای مردابی را بخوانم ولی داستان حبیب با «مرد تنهای شب» شروع شد؛ «من مرد تنهای شبم/ مهر خموشی بر لبم/ تنها و غمگین رفتهام. کولهبارم را بستهام/ تنهای تنها/ بیفکر فردا/ تنها و بیفردا منم...» ممنون که وقتت را به ما دادی. حرفی مانده؟ حبیب با «مرد تنها» آمد و مرد تنها رفت ولی در دلمان تنها نیست...