پسران پولدار مادر معلولشان را سر راه گذاشتند

پیرزن روی صندلی چرخدار فرسوده‌اش نشسته، چادر سیاهش را روی صورتش کشیده، ساکت و آرام، در میان دست‌های چروک خورده‌اش جعبه‌ای قرار دارد و رهگذرانی که هر از چند گاهی سکه‌ای در آن می‌اندازند.

کد خبر : 533737
روزنامه ایران: پیرزن روی صندلی چرخدار فرسوده‌اش نشسته، چادر سیاهش را روی صورتش کشیده، ساکت و آرام، در میان دست‌های چروک خورده‌اش جعبه‌ای قرار دارد و رهگذرانی که هر از چند گاهی سکه‌ای در آن می‌اندازند.
روی پاهای پیرزن کیسه‌ای قرار دارد. پیرزن به‌ عابری که سکه‌ای درون جعبه می‌اندازد نهیب می‌زند من گدا نیستم، اسکاچ می‌فروشم، اگه راست می‌گی ازم اسکاچ بخر. زن جوان عذرخواهی کرده و تقاضای اسکاچ می‌کند. پیرزن دست در کیسه می‌کند و اسکاچی در اختیار زن قرار می‌دهد و پولش را درون جعبه می‌اندازد.
به پیرزن نزدیک می‌شوم. اسکاچ‌های رنگی با نخ‌های رنگارنگ که به‌وسیله دست بافته شده‌اند.
- این اسکاچ‌ها رو خودتون بافتید؟
چادرش را کنار می‌زند، پیرزنی است سفیدرو که روزگار خطوط متعددی را در چهره‌اش نمایان کرده. با چشمان کم‌فروغش نگاهم می‌کند: «بله».
٭٭٭
- چرا اینها رو می‌بافی؟
برای اینکه باید خرجم رو دربیارم.
- تو این سن و سال کسی نیست از شما حمایت کنه؟
نه خانوم، خدا ازم حمایت کنه کافیه.
- ان شاءالله. منظورم اینه که همسری، بچه‌ای؟
ای بابا، همسرم دو سالی هست به رحمت خدا رفته، سه تا پسر دارم همه ماشاءالله برای خودشون کسی هستن اما از پس نگه داشتن من بر نمیان.
- یعنی حاضر به نگه داشتن شما نیستن؟
نه، خانوم‌هاشون حاضر نیستن با یه مادرشوهر معلول زندگی کنن. می‌خواستن من رو به مرکز نگهداری سالمندان و معلولان ببرن که قبول نکردم.
- پس چی کار می‌کنید؟
بهشون گفتم ولم کنید، اونا هم ولم کردن.
- شاید شرایط مالیشون خوب نیست؟
نه خانوم، یکیشون وکیله، یکی استاد دانشگاه، یکی هم پزشکه.
- یعنی با این شرایط حاضر نیستن حتی به شما خرجی بدن؟
نه، هیچ کمکی نمی‌کنن. خودم باید از پس زندگی خودم بربیام.
- اینا رو چه طوری می‌بافید؟ نخها رو خودتون تهیه می‌کنید؟
نه مادر، خدا که آدم رو ول نمی‌کنه. همسایه‌ها کمکم کردن. از قدیم بافتنی بلد بودم، یکی از همسایه‌ها برام نخ میخره و میاره، منم اینا رو می‌بافم و میارم تو خیابون می‌فروشم. یه مدتی لیف می‌بافتم، الانم اسکاچ می‌بافم.
- خونتون کجاست؟
اسلامشهر.
- از اون جا چطور تا اینجا می‌آیید؟
یک آقایی همسایه ماست که مسافرکشی می‌کنه، صبح‌ها من رو میاره اینجا و غروبم می‌رسوندم خونه.
- بهش کرایه می‌دید؟
نه، مثل پسر خودمه. واقعا ازش ممنونم. هر کاری داشته باشم کمکم می‌کنه، هم خودش هم خانومش.
- از همسرتان چیزی برایتان نمانده؟
چیزی نداشت خدابیامرز. یه عمر کار کرد و بچه بزرگ کردیم. همیشه می‌گفت من اگه نباشم پسرا تو رو ول نمی‌کنن. خدا رو شکر دست همشون به دهنشون می‌رسه و واسه خودشون کسی هستن.
- پسرها خبر دارن که دستفروشی می‌کنید؟
آره، می‌دونن اما عین خیالشونم نیست. انگار نه انگار که مادر دارن.
- با فروش اینا خرج زندگی رو در میاری؟
من پیرزن مگه چه خرجی دارم؟ تازه یارانه هم می‌گیرم. خدا رو شکر.
- با توجه به وضعیتتون تنها زندگی کردن سخت نیست؟
نه، همسایه‌های خوبی دارم همیشه بهم سر میزنن. تنهام نمیذارن.
- از کی دچار معلولیت شدید؟
بعد فوت همسرم. البته از قبلش مشکل داشتم ولی با فوت اون خدابیامرز دیگه زمینگیر شدم.
- تحت پوشش بهزیستی نیستی؟
نه، من که نمی‌دونم چیکار باید بکنم و کجا باید برم.
- پسرها اصلا حالتون رو نمی‌پرسن؟
نه، اصلاً انگار نه انگار که من مادرشون بودم و با سختی بزرگشون کردم.
- تلفن هم نمی‌زنن؟
نه به خدا، دلم براشون لک زده، برای خودشون، برای زن و بچه‌هاشون.
قطرات اشک، صورت چروک‌خورده پیرزن را خیس می‌کند، سعی می‌کنم از این فضا دورش کنم. می‌گویم: «حاج خانوم حتما مادرشوهر خوبی نبودید که عروس‌ها نگهتون نداشتن؟»
- چه می‌دونم والا، خدا می‌دونه ولی چون معلول بودم نگهم نداشتن.
- چرا؟
می‌گفتن تو کثیفی، صندلیت کثیفه، بهم می‌گفتن تو همه جا رو کثیف می‌کنی و ...
- یعنی اگر سالم بودید قبولتون می‌کردن؟
فکر نکنم. می‌دونی؟ این روزها جوون‌ها حوصله ما پیرها رو ندارن، چه سالم چه علیل.
- هیچ وقت شده از خدا بخواهید یک روز اونا هم پیر بشن؟
من همیشه دعاشون می‌کنم که عاقل شن و حداقل به دیدنم بیان. باور کنید دلم برای دیدنشون لک زده.
از پیرزن خداحافظی می‌کنم. اسکاچ‌های رنگی در میان دستانم خودنمایی می‌کنند و من به مادر معلولی فکر می‌کنم که در حسرت دیدن فرزندانش می‌سوزد؛ فرزندانی که به راحتی مادرشان را سر راه گذاشته‌اند.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: