ماجرای مردی که ۲۴ ساعت در سردخانه بود!
تصور شما از جهان پس از مرگ چيست؟ اين پرسشی است كه از همان ابتدای خلقت، بشريت را به تفكر واداشته است و هر كس با توجه به باورهايی كه در فطرت خود دارد، جهان پس از مرگ را برای خود ترسيم كرده است.
کد خبر :
530834
باشگاه خبرنگاران: بودهاند انسانهايی كه چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شدهاند و اظهارات آنها در حالی كه همه تصور میكردهاند برای هميشه كالبد خاكی را ترك گفتهاند، دستمايه گزارشها و فيلمهايی شده كه مخاطبان را به فكر فرو برده است.
برخی زندگی پس از مرگ را شيرين و برخی سخت و طاقتفرسا میدانند. تاريخ تاكنون تجربههای زيادی از انسانهايی داشته كه پس از مرگ و در حالي كه آماده تدفين بودهاند، به يكباره زنده شدهاند و پس از گذشت سالها از اتفاقی كه برايشان رخ داده است با شگفتی ياد میكنند.
يكی از كسانی كه از دنيای مردگان بار ديگر به جهان هستی بازگشته «مازيار كشاورز» است؛ مرد 52 سالهای كه پس از يك تصادف وحشتناك 24 ساعت بعد در سردخانه بيمارستان زنده شد.
برای شنيدن حرفهای او از آن 24 ساعت يخزده به ديدارش رفتيم.
میگويند كسی كه يكبار مرگ را تجربه كرده ديگر از مرگ نمیترسد؛ آيا شما هنوز از مرگ واهمه داريد؟
در اين دنيا نمیتوان كسی را يافت كه از مرگ نهراسد. شايد بخش عمدهای از اين ترس به دليل دلبستگیهايی است كه در جهان خاكی به وجود می آيد و دل كندن از آن بسيار سخت و مشكل میشود. واقعيت اين است كه من هم از مرگ میترسم.
دليل عمده اين ترس چيست؟
شايد به اين دليل كه نمیدانم در آن جهان چگونه بايد پاسخگوی اعمال خود باشم. باور كنيد از وقتی كه اين حادثه برايم رخ داد روزی نيست كه به آن فكر نكنم. میدانم كه خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنيای مردگان فرصت دوبارهای است كه كمتر نصيب كسی میشود.
حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟
آذر 1374. آن روز هم مانند امروز برف میباريد و من كه آن زمان مديركل پست استان كردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، سوار يك پاترول شديم تا به قروه برويم. وقتي حركت كرديم، متوجه شدم او شب قبل به دليل آن كه به خانهاش مهمان آمده خوب نخوابيده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی كنم. برف بشدت میباريد، به طوری كه پنج ساعت طول كشيد تا از سنندج به قروه رسيديم. خيلی خسته بودم. وقتی برای سوختگيری در پمپ بنزين توقف كردم، او از خواب بيدار شد و خواست رانندگی كند، من نيز در صندلی عقب خوابيدم و 42 روز بعد چشم باز كردم.
وقتی شما خواب بوديد حادثه رخ داد؟
بله، بعد شنيدم كه در نزديكی صالحآباد، خودروی ما با يك تريلی حاوی سنگ برخورد كرده و شدت اين تصادف به حدی بود كه از شيشه عقب خودرو به ميان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمی كشيدم و به تصور اين كه فوت كردهام رويم پتو انداخته بودند.
آن روز جسد مرا پشت يك وانتبار عبوری قرار داده و به اميد نجات به بيمارستان برده بودند كه در آنجا پس از معاينه و به دليل آن كه آثار و علائم حياتی در من وجود نداشت، مرا تحويل سردخانه میدهند.
چگونه متوجه شدند شما زنده هستيد؟
ظاهرا 24 ساعت بعد يكی از كارگران سردخانه بيمارستان كه مشغول جابهجايی اجساد بوده در يك لحظه متوجه میشود انگشت شست پايم تكان می خورد. او سراسيمه موضوع را به پزشكان اطلاع میدهد. وقتی مرا از سردخانه خارج می كنند، ظاهرا تنها پزشك جراح نيز پس از چند ساعت عمل بيمارستان را ترك كرده بود، اما تقدير چنين بود كه من زنده بمانم.
مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟
پزشك جراح پس از خروج از بيمارستان و در نزديكی خانهاش متوجه میشود سررسيد خود را در بيمارستان جا گذاشته و چون نياز به آن داشت، برای برداشتن سررسيد به بيمارستان میآيد كه با مشاهده وضعيت من بلافاصله 7 عمل جراحی سخت روی من انجام میدهد و سپس مرا به بخش مراقبتهای ويژه بيمارستان منتقل میكنند.
در اين مدت چه احساسی داشتی؟
تصادف را كه به ياد نمی آورم، اما در بخش مراقبتهای ويژه بيمارستان خود را میديدم كه در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشهای از سقف كه حالت زاويه را داشت قرار میگرفتم و پيكر خود را میديدم كه در زير دستگاه تقلا میكند. احساس سبكی خاصی داشتم و خيلی خوشحال بودم. هر بار كه همسر و فرزندانم را میديدم كه با ديدنم گريه میكنند، به آنها میخنديدم و از آنها میخواستم گريه نكنند، اما صدای مرا نمیشنيدند. دلم میخواست اتاق را ترك كنم. خيلی تلاش می كردم، اما نمیتوانستم.
چرا؟
پدربزرگم را میديدم كه او نيز پس از سالها كه از زمان مرگش میگذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خيلی دوست داشتم. از او پرسيدم كجا زندگی میكند، اما تنها به من لبخند میزد و میگفت در جايی خيلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو بايد برگردی. التماسهايم بیفايده بود و او توجهی نمیكرد.
چه مدت در اين حالت قرار داشتی؟
42 روز بيهوش بودم و سرانجام وقتی به كالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی كه از پنجره اتاق بيمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بيدار شدم.
اين تجربه را چگونه میبينی، چه حسی به آن داری؟
شيرين بود و شيرينتر از آن ديدار با فرزندانم و يكی از دخترانم كه بسيار به او علاقه دارم.
چند فرزند داريد؟
سه فرزند؛ دو دختر و يك پسر.
پس از اين حادثه به مرگ فكر میكنی؟
هر روز و میدانم كه خداوند به من فرصت زندگی دوباره داده است. باور كنيد برای كار خوب خيلی زود دير میشود.
حالا نگاه شما به زندگی با قبل از حادثه فرق كرده است؟
اعتقاد من بر اين است كه فاصله زندگی تنها ميان اذان و نماز است؛ وقتی فردی متولد میشود در گوش او اذان میگويند و وقتی میميرد برايش نماز میخوانند. بايد پذيرفت كه زندگی يك نعمت الهی است كه مدام بايد شكر كرد.
می گويند زندگی همراه با آرزوهاست شما به آرزوی خود رسيدهايد؟
زندگی هميشه پر از فراز و نشيب است. دوست داشتم فوتباليست شوم، پايم شكست. رفتم كشتی كتفم در رفت. احساس میكنم پس از حادثهای كه برايم رخ داد، برخي از آرزوهايم رنگ باخت و به اين باور رسيدم كه فرصت كوتاه است و نبايد دل كسی را شكست. مگر زندگی چه ارزشی دارد كه به خاطر اين چند روز ديگران را از خود برنجانيم و به همه و حتی دوستان و نزديكان خود بد كنيم.
راستی چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟
(چشمانش پر از اشك میشود) او مرا به بيمارستان رسانده بود و به دليل پارگی طحال و خونريزی داخلی جان باخت.
و كلام آخر...
دعا كنيد همه عاقبت به خير شويم و روزی نيايد كه ببينيم توشهای برای سفر نداريم. از خداوند میخواهم توفيقی دهد تا همديگر را دوست داشته باشيم. همين.