تحلیل اسلاوی ژیژک از ترس اروپا از مهاجران

دکارت، پدر فلسفۀ جدید می‌گوید وقتی جوان بودم، رفتار و باورهای مردمِ بیگانه در نظرم احمقانه و عجیب بود تا اینکه روزی از خود پرسیدم شاید رفتار وباورهای ما نیز از نظر آن‌ها احمقانه باشد. حاصل این تغییر نگرش نه نسبی‌گرایی فرهنگی عام، بلکه چیزی به‌مراتب اساسی‌تر و جذاب‌تر است. باید بیاموزیم خود را به‌عنوان موجوداتی عجیب تجربه کنیم و تمام شگفتی‌ها و خودسری‌های آداب و سنن‌مان را هم ببینیم.

کد خبر : 528401
ترجمان

:‌ اسلاوی ژیژک در نیو استیتس‌من نوشت:‌ ژاک لاکان می‌گفت: «حتی اگر مدعای شوهری شکاک دربارۀ ارتباط مردان دیگر با همسرش واقعیت داشته باشد، شک و حسادت او هنوز هم بیمارگونه و نامعقول است.» چرا؟ درواقع سؤال این نیست که حسادت او موجه است یا نه؟ بلکه باید پرسید چرا او برای دفاع از هویت خود محتاج حسادت و شک‌کردن به همسر خود است. در راستای همین بحث می‌توان گفت حتی اگر بیشتر مدعیات نازی‌ها دربارهٔ یهودیان مثل ادعای بهره‌کشی آن‌ها از آلمانی‌ها و اغفال زنانشان، حقیقت داشت، که البته نداشت، باز هم یهودستیزی آن‌ها بیمارگونه و نامعقول بود؛ زیرا یهودستیزی بهانه‌ای بود که نازی‌ها به‌وسیلهٔ آن قصد داشتند موقعیت ایدئولوژیک خود را حفظ کرده و استمرار بخشند. آیا این موضوع دربارۀ ترس روزافزون ما از پناهجویان و مهاجران صدق نمی‌کند؟ در بدترین حالت حتی اگر ثابت شود تمام پیش‌داوری‌های ما دربارهٔ آن‌ها درست بوده، مثل اینکه تروریست‌های بنیادگرایی هستند که هویت واقعی خود را پنهان می‌کنند و اینکه دزد و متجاوزند، باز هم گفت‌وگوی بدگمانانۀ ما دربارهٔ خطر مهاجران، نوعی آسیب‌شناسیِ ایدئولوژیک است. این ترس بیش از آنکه پناهجویان و مهاجران را به ما معرفی کند، زوایای پنهانی از شخصیت ما اروپاییان را روشن می‌سازد. درواقع سؤال این نیست که مهاجران تهدیدی برای اروپا به شمار می‌روند یا خیر؛ بلکه باید پرسید این حساسیت مفرط به تهدید مهاجران چه چیزی دربارۀ ضعف اروپا به ما می‌گوید؟ در اینجا باید دو بُعد را از هم تفکیک کنیم. بُعد اول فضای ترس و مبارزه علیه اسلامی‌سازی اروپاست که آشکارا از بسیاری جهات بیهوده و بی‌معنا به‌نظر می‌رسد. پناهجویانی که از ترور فرار می‌کنند، خود با تروریست‌هایی که از دستشان فرار کرده‌اند، یکی گرفته شده‌اند. هرچند بیشترِ این پناهجویان، مردمان درمانده‌ای هستند که در پی زندگی بهتر کشور خود را ترک می‌کنند، این واقعیت نیز آشکار است که در میان آنان تروریست، متجاوز و جنایتکار نیز وجود دارد؛ درست همان‌طور که مأموران مخفی سازمان اطلاعات آلمان شرقی در پوشش پناهجویان خود را به نقاط مختلف اروپا می‌رساندند. همین مسئله باعث تشویش اذهان عمومی در اروپا شده است. در نمونۀ فعلی، مهاجران ظاهراً پناهجویانی درمانده‌اند یا وانمود می‌کنند که چنین‌اند؛ اما در واقعیت پیشگامان یک تهاجمِ اسلامی نوین به اروپا تلقی می‌شوند. از همه مهم‌تر این است که علتِ مشکلات ذاتیِ کاپیتالیسم بین‌المللی را پناهجویان می‌دانند. درواقع در این نظریه چنین مشکلاتی درونی نیستند و همواره متجاوزی بیگانه مشکلات را ایجاد می‌کند. نگاه بدگمان همواره آنچه را می‌خواهد، پیدا می‌کند: نزد او هرچیزی گواهی است بر مدعایش؛ حتی اگر بزودی ثابت شود نیمی از شواهد دروغ بوده است. بُعد دیگر، آرمان‌گرایی بشردوستانه در برخورد با پناهجویان است. این آرمان‌گرایی هرگونه تلاش برای مواجههٔ صادقانه با مسائل دشوارِ برآمده از برخورد شیوه‌های مختلف زندگی را نافرجام می‌گذارد. طنز تلخی که اروپا در آن به انسانیت خیانت کرده و به‌خاطر آن همواره خود را سرزنش می‌کند نیز نمایشی خودخواهانه است و هیچ قابلیتی برای رهایی‌بخشی‌ ندارد. در این نمایش، اروپای جنایت‌کار هزاران جسد غرق‌شده را در مرزهای خود رها کرده است. در این بُعد هرچیز بدی دربارهٔ دیگری نادیده گرفته می‌شود و طبق آن، یا این صفات بد را نژادپرستی غربیِ ما به آن‌ها نسبت داده است یا تمام آن نتیجهٔ امپریالیسم غربی و خشونت استعماریِ خود ما اروپاییان است. آنچه فکر می‌کنیم در پس دایرهٔ بستۀ زندگی‌مان وجود دارد؛ آن دیگری اصیل، خوب و بی‌گناهی که گمان می‌کنیم در هنگام مواجههٔ جدی با پناهجویان خواهیم دید؛ همگی خیالات ایدئولوژیکِ خود ما و فرافکنیِ جنبۀ شیطانیِ سرکوب‌شدۀ وجودمان به دیگران هستند. در این بین مذاکرهٔ سازش‌گرایانه هیچ جایی ندارد. هیچ نکته‌ای نیست که طرفین بر سر آن توافق داشته باشند. «بسیار خب، در مهاجرهراسی غلو شده است؛ اما حتماً قبول دارید که در میان پناهجویان، بنیادگرایان خطرناک هم هستند. حتی صحت حداقلیِ مدعیات نژادپرستانی که مخالف مهاجرپذیری هستند هم بدگمانی ۱ آن‌ها را توجیه نمی‌کند؛ ازسوی‌دیگر آن خودملامتگری بشردوستانه هم کاملاً خودپسندانه ۲ است و راه مواجهۀ صحیح با همسایه‌های مهاجرمان را سد می‌کند. کاری که باید انجام دهیم، این است که صادق باشیم و بدون هرگونه سازش با نژادپرستی به‌طور شفاف دربارهٔ تمام مسائل ناخوشایند گفت‌وگو کنیم. بدین‌سان از درگیری با همسایهٔ واقعی‌مان و سبک خاصِ زندگی او جلوگیری کرده‌ایم. دکارت، پدر فلسفهٔ جدید می‌گوید وقتی جوان بودم، رفتار و باورهای مردمِ بیگانه در نظرم احمقانه و عجیب بود تا اینکه روزی از خود پرسیدم شاید رفتار وباورهای ما نیز از نظر آن‌ها احمقانه باشد. حاصل این تغییر نگرش نه نسبی‌گرایی فرهنگی عام، بلکه چیزی به‌مراتب اساسی‌تر و جذاب‌تر است. باید بیاموزیم خود را به‌عنوان موجوداتی عجیب تجربه کنیم و تمام شگفتی‌ها و خودسری‌های آداب و سنن‌مان را هم ببینیم. جی.کی.چسترون در کتابش، مرد ابدی ۳ ، انسان را در دید حیوانات دیگر تصور می‌کند و اینکه ممکن است انسان از نظر آن‌ها هیولایی مخوف باشد: دربارهٔ انسان همین بس که موجودی بسیار عجیب‌وغریب است و تقریباً بیشتر به بیگانه‌ای در زمین می‌مانَد. با اعتدالی که دارد، ظاهرش بیشتر از آنکه مشابه موجودی باشد که صرفاً از این سیاره برآمده، شبیه موجودی است که عادات بیگانه را از سیاره‌ای دیگر به زمین آورده است. انسان یک نقطه‌قوتِ ناعادلانه و یک نقطه‌ضعف ناعادلانه‌ دارد؛ او نمی‌تواند برهنه بخوابد و نمی‌تواند به غرایز خود اطمینان کند. همزمان هم موجودی است که به‌شکلی اعجاب‌آور دست‌ها و انگشت‌های خود را تکان می‌دهد و هم به‌نوعی افلیج و ناتوان است. او با نوارهای مصنوعی که لباس نامیده می‌شود، خود را می‌پوشاند؛ روی تکیه‌گاه‌هایی مصنوعی به‌نام مبلمان لم می‌دهد. ذهنش آزادی‌های نامطمئن و محدودیت‌هایی وحشی دارد. آدمی در میان دیگر حیوانات تنها موجودی است که از دیوانگی زیبایی به نام خنده بهره‌مند است. او همچنین به رازهایی دربارهٔ جهان پی برده است که موجودات دیگر از آن بی‌خبرند. در میان حیوانات تنها موجودی است که سعی می‌کند از قالب جسمانی خود فراتر رفته و فکر خود را به موضوعات زمینی محدود نکند و نیز تنها موجودی است که افکار خود را طوری پنهان می‌کند که گویی در محضر ناظری برتر قرار دارد و ازاین‌رو تنها موجودی است که شرمگین می‌شود. چه این ویژگی‌ها را به‌عنوان خصوصیات طبیعی انسان ستایش کنیم و چه آن‌ها را به‌عنوان خصلت‌هایی مصنوعی در طبیعت نکوهش کنیم، باز هم به‌معنای واقعی کلمه منحصربه‌فردند. آیا «سبک زندگی» دقیقاً مانند این موجود بیگانه در زمین نیست؟ یک سبک زندگی خاص، تنها مجموعه‌ای از ارزش‌های انتزاعی مسیحی یا اسلامی نیست؛ بلکه دربرگیرندۀ شبکه‌ای انبوه از اعمال روزمرهٔ ماست، از نحوهٔ خوردن و آشامیدن گرفته تا آوازخواندن، عشق‌ورزیدن و ارتباط با مراجع قدرت. «ما» سبک زندگی خود هستیم. این طبیعت دوم ماست. به همین خاطر است که آموزش مستقیم قادر به تغییردادن آن نیست. برای تغییر سبک زندگی به چیزی به‌مراتب اساسی‌تر نیازمندیم: تجربه‌ای وجودی و عمیق که باعث می‌شود احمقانه و بی‌معنی‌بودن آداب و سننمان برایمان آشکار شود. بوسیدن، درآغوش‌کشیدن و شیوهٔ نظافت و غذاخوردن ما هیچ‌کدام طبیعی نیستند. بنابراین هدف نه به‌رسمیت‌شناختن خود در میان بیگانگان، بلکه به‌رسمیت‌شناختن بیگانه‌ای در میان خودمان است؛ این عمیق‌ترین بُعد مدرنیتهٔ اروپایی است. تصدیق اینکه همهٔ ما، هرکدام به‌شیوهٔ خود، دیوانگانی عجیب‌وغریب هستیم، این امید را به وجود می‌آورد که بتوانیم در کنارِ هم همزیستی مطبوعی را تجربه کنیم.

پی‌نوشت‌‌ها: [۱] paranoia [۲] narcissistic [۳] Everlasting Man

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: