دیکتاتورها اعتراف میکنند
چرا کشوری باید دنبالهروی راه آن مستبدی که دیگر رفته است، باشد؟ و چرا ملتهای ما بعد از قتل عام آن مستبد خودکشی را انتخاب میکند؟
کد خبر :
515951
دیپلماسی ایرانی: «بیشتر چیزهایی که درباره من بعد از اعدامم به دست نیروهای اشغالگر نوشته شده است را خوانده انم. وقت کافی داشتم تا همه را بخوانم. فرقی میان چاقوها و قلم هایی که بر نعشم کشیدند، نیست. دشمنی های قدیم شوکه ام نکردند. خیانت های سختی زخمی ام کردند. حتی کسانی که خودم اختراعشان کردم و بزرگشان کردم از من دست شستند و منکر وابستگی شان به من شدند و بر خاکسترهایم لگد زدند.»
به دور دست خیره می شود و می افزاید: «شجاعت ایجاب می کند که اعتراف کنم که بعضی از چیزهایی که درباره من نوشته اند، صحیح است. بله سنگدل بودم. بی پروا و گستاخ بودم. و هر کسی که کوچکترین شکی را در چشمانش می دیدم به بی رحمانه ترین شکل مجازات می کردم. هر کسی را که سوالی در ذهنش می چرخید یا چیزی را پشت پرده خانه اش مخفی می کرد را به بی رحمانه ترین شکل ممکن مجازات کردم. برای مدتی طولانی خیلی ها را کشتم. نه به کُردها رحم کردم، نه به شیعیان و نه به سنی ها. جنگ با ایران بسیار هزینه بر و تلخ بود. اما به جنگ آنها رفتم تا مجبور نشوم در خیابان های بغداد با آنها بجنگم.»
و می گوید: «با کردها جنگدیم برای این که می دانستم خواسته حقیقی آنها جهیدن از نقشه است. حلبچه را بمباران کردم برای این که جماعت جلال طالبانی و دوستانش وارد آن شده بودند. هیچ رحمی به کسانی که تمایلی به ایران و انقلاب آن و رهبر آن داشتند نکردم. حتی به کسانی که به بودن زیر سایه حافظ اسد و دستگاه آن تکبر می کردند هم رحم نکردم.»
ادامه می دهد: «منکر نمی شوم که غفلت کردم. ارتش توخالی سرمستم کرد. خیال کردم که می توانم عراق را به کشور بزرگی در منطقه تبدیل کنم. و گفتم که امریکا دوست دارد با قدرتمندان برقصد. ارتش نابود شده از کویت برگشت و چیزی در دست نداشت جز این که بتواند انتفاضه های شیعیان و کردها را پایمال کند. سپس جنگ ظالمانه آمد و شد آن چه نباید می شد.»
به دریچه نزدیک می شود و می گوید: «من از جای غریبی نیامده بودم. عراق سرشار از حاکمان مستبد بوده است. آنها تزلزل عراق و طمع همسایگانش را می دانستند. و اعتقاد داشتند که تنها قساوت اجزای آن را به هم پیوند می دهد. همه این ها جزئی از تاریخ شده اند. اعدامم کردند و روی جسدم رقصیدند. بله. من قاتل و گستاخ و مستبد بودم. حرف ها و مقالات مرا تنها مشکل جلوه دادند. و گفتند که صلح از جسد من متولد می شود. اما حق دارم بپرسم چرا عراق در سراشیبی و فروپاشی و تلاشی سیر می کند با وجود این که همه این سال ها مستبدی بر سر کار نبوده است؟ می توانم بگویم از شمردن افراد مسلحی که تابعیت های دیگر دارند و استقلال عراق را زیر پا می گذارند، ناتوانم. از شمردن تعداد جنگنده هایی که حریم هوایی عراق را نقض می کنند هم ناتوانم. اگر من مشکل بودم پس چرا این عراق عظیم به سمت سراشیبی و خودکشی سوق یافته است؟»
در بخش دیگر در هتلی دوردست «پیشوای تاریخی» دیگری نشسته است. بدنش را با مدال ها پوشانده و در آینه خیره مانده است. ردای آفریقایی اش را کنار می زند و یاد بازی «شاه شاهان» می افتد. به آشفتگی قدم می زند و می گوید: «بر کسی پوشیده نیست که من به دست فرزندانم کشته شدم. فرزندان ملتم که مرا دوست داشتند. من چیزی از شجاعت کم نداشتم. سنگدل و گستاخ بودم. به هیچ کس رحم نکردم. نه به دوستانم در انقلاب و نه به آن «سگ های گمراه». همه آنها را در آن سرزمین عظیم و زیر آسمان آن کشتم. قدرت عظیمی داشتم و یدی طولا.»
و می افزاید: «آتش را به ردای امپریالیست امریکایی انداختم. در تمامی زمین های بازی با آنها رویارو شدم. میزبان دشمنانشان شدم و هیچ بخلی در دادن پول و مواد منفجره به آنها نکردم. وزرای اوپک را ربودم. و گذاشتم که «ابو نضال» وحشت را به سراسر پایتخت ها بکشاند. قطب تروریست ها از قاره های مختلف شدم. میزبان رهبران و خون بارترین جنبش های آنها شدم. من امروز منکر کارهایم نمی شوم. از ربودن امام موسی صدر تا انفجار لاکربی. جنگ به رویم باز بود و کاری جز جنگیدن نداشتم.»
و ادامه می دهد: «آن چه بعد از کشتن من نوشتند را خواندم. خاطرات کسانی را که در چادر من یا اطراف آن سپری کردند را دنبال کردم. از مرد دیکتاتور مستبد مریضی صحبت می کردند. از پیشوایی که کشور را بنده خود می دانست. از ترورها و تجاوزها. واقعیت این است که من بی پروا و شر بودم. اما امروز می پرسم چه شد این کشور سر زبان ها افتاده است. اگر من مشکل بزرگ و تنها مشکل بودم پس چرا لیبی به سراشیبی و خودکشی سوق یافته است؟ من آن را می شناختم و تزلزل آن را می دانستم. و می دانستم که تنها شقاوت می تواند یکپارچگی آن را حفظ کند و نگذارد که از هم فروبپاشد.»
صدام حسین را در هتل دوردست رها می کنیم. هتل تاریخ. معمر قذافی را نیز در گوشه عزلتش رها می کنیم. هیچ چیز نمی تواند آنها را از جنایت های شدید و ویرانی حیرت آورشان مبرا کند. شکی نیست آن چه این دو کردند کشورهایشان را نابود کرد. اما چرا کشوری باید دنباله روی راه آن مستبدی که دیگر رفته است، باشد؟ و چرا ملت های ما بعد از قتل عام آن مستبد خودکشی را انتخاب می کند؟ آیا مستبد تنها مشکل بود یا ما اسیر مشکلات عمیق تر و بزرگ تر هستیم؟ آیا باید در غارهای تاریخ بمانیم و از رویارویی با آزمون هایی که در برابرمان قرار می گیرد ناتوان باشیم؟ آیا ما بنده های تاریخ و آبا و اجداد و خنجرها و غل وزنجیرهایشان هستیم؟
صفحات تاریخ را که ورق می زدم به افراد این دو کشور و دیکتاتورهای آنها برخوردم. این احساس به من دست داد که عنصر انحطاط طولانی خواهد شد. و ما هنوز آن پل های سری ای که ما را به تاریکی و ظلمت می رساند را نبریده ایم. فرهنگ ما می تواند نسل های جدیدی از دیکتاتورها ترتیب کند حتی اگر شعارهای متفاوتی سر دهد. خروج از این انحطاط شدید بدون شستسوی جدی افکار غرق شده در تاریخ غیرممکن است. افکاری که کرامت انسانی و حقش در آزادی و پیشرفت را تحقیر می کند.