پیوند تروریسم با نیهیلیسم فرهنگی غرب

«سید جواد میری» اساس پیوند زدن تروریسم در اروپا و جوامع غربی با اسلام را ریشه در نیهیلیسم فرهنگی غرب دانست و آن را امری جدا از سیاست این جوامع مطرح کرد.

کد خبر : 509076
خبرگزاری مهر: آنچه امروزه آفت جدی مبارزه با تروریسم است، تلاش محافل و رسانه‌های غرب در جهت معرفی مسلمان‌ها به عنوان تنها تروریست‌های جهان و مترادف دانستن اسلام با تروریسم است. تلاشی که شبکه گسترده رسانه‌های غربی نیز از آن به شدت حمایت می‌کند. در حقیقت، این جریان تلاش دارد تا با منحرف کردن ذهن افکار عمومی جهان به سمت مسلمان‌ها و ارائه تصویری خشن از اسلام و مسلمانی، سرپوشی بر اقدام‌ها و فعالیت‌های تروریستی و ظهور بنیادگرایی مسیحی بگذارد؛ البته باید به این نکته‌ی مهم اشاره کرد که مفهوم و پدیده‌ی تروریسم به ویژه شکل نظام‌مند آن در سده‌های گذشته و در اروپا شکل گرفته است. در این راستا گفتگویی داشتیم با «سید جواد میری» عضو هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی که در ادامه از نظر می گذرد.
*دلایل وجود تروریسم در اروپا چیست؟ اروپا چگونه به مسئله تروریسم واکنش نشان داده و آیا واکنش آنها در راستای رفع ریشه های تروریسم بوده است؟
اگر بخواهیم در منظر گسترده تری نگاه کنیم و گرفتار این نگاه های رسانه محور نشویم، چون رسانه امروز تقریبا مسئله انتحاریون و مسئله کشت و کشتار در اروپا، خاورمیانه، آمریکا و یا در هر جای دیگر را تبدیل کرده است به یک موضوع سیاسی- امنیتی و این موضوع سیاسی- امنیتی را نه تنها روسای جمهور اروپا و آمریکا و سیاسیون و تحلیلگران اروپایی و آمریکایی دامن می زنند که به گونه ای به مخاطبین این مسئله را القا کنند که مشکل و مسئله یک مشکل امنیتی است و برای اینکه این مشکل امنیتی حل شود و رفع و رجوع گردد ما نیازمند تشدید سیاستگذاری ها و رویکردهای امنیتی هستیم و به عنوان مثال برای اینکه بتوانیم داعش یا گروه های تروریستی را پایان دهیم و دست و پای آنها را ببندیم باید بودجه های کلان تری را درحوزه امنیت، اطلاعات، حراست، ارتش و همچنین در حوزه جنگ های سایبری و غیره داشته باشیم، یعنی کل امکانات جامعه را باید تجهیز بکنیم و در اختیار سیاست های جنگ طلبانه قرار بدهیم و این در واقع تنها راهی است که ما می توانیم از دشمنی مثل داعش، القاعده، بوکوحرام یا گروه های تروریستی دیگر رهایی یابیم.
حال اینکه چرا از این منظر نگاه می کنند و به این نتیجه هم می رسند و سیاستمداران آنها هم به این مسئله دامن می زنند که اگر ریشه این موضوع را بخواهیم پیدا کنیم این ریشه در یک نقطه است و آن نقطه جایی نیست جز خاورمیانه و چون در ذهن و زبان اروپایی ها و آمریکایی ها خاورمیانه مترادف شده است با اسلام، درحالی که خاورمیانه خیلی وسیع تر است و اگر جهان اسلام را نگاه بکنیم و یا اگر خود خاورمیانه را به عنوان یک منطقه جغرافیایی نگاه کنیم می بینیم که فقط محدود به دین اسلام نیست و در آن مسیحیت هست، یهودیت هست، و سایر ادیان نیز وجود دارند ولی چون نگاه تقلیل گرایانه حاکم است سعی می کنند به گونه ای این را مرتبط کنند به اسلام و از قضا آن نگاه کلاسیک از اسلام را به جامعه تزریق می کنند که اسلام مساوی است با انتحاری گری و غیره. در این نوع روایت و در این نوع قرائت از این مشکلی که جهان مدرن به آن گرفتار شده و امروز مشخصا اروپا هم گرفتار این نوع مشکلات شده (شما اگر نگاه کنید ما در این صد سال تقریبا گرفتار این نوع مسائل بودیم ولی در اروپا این مسائل به تازگی سر برآورده اند) اگر بخواهیم این مشکل را به معنای واقعی کلمه بفهمیم اولین سوال و پرسشی که در ذهن هر انسان نقاد و متفکر و اندیشمندی که می تواند ظهور و بروز کند این است که اساسا مشکلی که امروز به نام انتحار در اروپا، آمریکا و در سایر نقاط دنیا در حال انجام است اساسا چه نوع پدیده ای است.
آیا فقط یک پدیده امنیتی- نظامی است یا قبل از اینکه این را تقلیل بدهیم به یک پدیده نظامی- امنیتی پرسش دیگر باید کرد و این پرسش دیگر را نه سیاستمداران می توانند به آن بپردازند و نه تحلیلگران سیاسی و نه اساسا رسانه های «سی ان ان» و «بی بی سی» و تمام رسانه هایی که امروز در دنیا مطرحند و به گونه ای ذهن و زبان مخاطبین را تحت تاثیر قرار می دهند هیچکدام از اینها به این موضوع نمی پردازند و اساسا اجازه پرسش بنیادین را نمی دهند و آن پرسش بنیادین این است که «اساسا انتحار چه نوع پدیده ای است»، چرا انتحار فردی و جمعی در جامعه مدرن به این وسعت و به این سطح و در این مفهوم درحال بروز است.
برای پاسخ دادن به این پرسش باید گفت که اگر خوب بنگریم، قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم دوران حکمرانی مطلق اروپا بر جهان به معنای واقعی کلمه بود و در قرن نوزدهم تا اواسط قرن بیستم ما شاهد بروز و ظهور و بسط نیهیلیسم فلسفی بودیم. این نیهیلیسم فلسفی را به انواع مختلف متفکران بزرگ و نابغه ای مانند داستایوفسکی، تولستوی و نیچه به گونه ای پیش بینی کرده بودند و حتی این را به صورت آشکار بیان کرده بودند، مثلا «مرگ خدا» یعنی اگر خدا نباشد یعنی آن چیزی که به زندگی معنا و معیار می دهد نباشد همه چیز رواست و اینگونه می گفتند که دنیای مدرن که در حال بسط و گسترش و ایجاد بود، چنین جهانی خواهد بود.
در قرن نوزدهم و تا اواسط قرن بیستم ما شاهد ظهور، بسط و گسترش نیهیلیسم فلسفی بودیم ولی بعد از جنگ جهانی دوم و تا اواخر قرن بیستم و تا آغاز قرن بیست و یکم ما نه تنها شاهد بروز، ظهور، ایجاد و بسط نیهیلیسم اجتماعی و فرهنگی هستیم که اتفاقا خاستگاه آن هم در اروپا بوده است و این به گونه ای در دنیای امروز بسط پیدا کرده و اگر بخواهیم بفهمیم که چرا این مسائل انتحاری اتفاق می افتد و نه تنها در خاورمیانه بلکه در خود اروپا هم اتفاق می افتد باید به این تمایز مقداری بیشتر توجه کنیم. یعنی بسط نیهیلیسم اجتماعی و فرهنکی یک واقعیت اجتماعی شده و یک پدیده اجتماعی شده است که اتفاقا بسیاری از کسانی که در اروپا به دنیا آمده بودند و در اروپا بزرگ شده بودند و هیچ رابطه ای با کشورهای مسلمان نداشتند اینها تبدیل به نیروهایی شدند در خود جوامع اروپایی و آمریکایی که دست به این کارها و این انتحارها می زنند.
این از نگاه فلسفی، اما اگر بخواهیم از منظر سیاسی نگاه بکنیم که در واقع هر دو به گونه ای با هم ربط دارد این موضوع را باید مطرح کنیم که اساسا چرا در اروپا این اتفاقات در حال انجام است. آیا این اتفاقات خلق الساعه بوده یعنی برای آن هیچ پیشینه ای نمی شود دید؟ یعنی برای مثال ما هیچ سیر تغییر و تحولاتی در اروپا نمی توانیم ببینیم که می توانسته است موجب بروز چنین رویدادهایی شود.
یکی از تاسفاتی که باید خورد این است که جامعه شناسان و مردم شناسان در ایران نسبت به جوامع اروپایی به صورت مجتهدانه برخورد نمی کنند. همانطور که اروپایی ها و آمریکایی ها در کشورهای غیرغربی تحقیق و پژوهش می کنند و مطالعات بنیادی می کنند و به صورت مستقل و نه براساس باورهای ما بلکه بر اساس دستاوردها و داده های خودشان تحلیلی از جوامع ما می دهند، اصحاب علوم انسانی در ایران دست به این کارها نزدند و به دنبال این گونه تحلیل ها و تحقیق ها نمی روند، مثلا وقتی می خواهند در مورد جوامع غربی صحبت بکنند نگاه می کنند که آخرین کتابی که در غرب به چاپ رسیده چیست، همان را بخوانند و براساس آن جامعه ایران را بشناسند و یا تغییر و تحولات جهانی را بر اساس داده های جوامع غربی بنگرند و نه اینکه خودشان مجتهدانه دنبال این موضوع باشند.
در واقع اگر بخواهیم تاحدودی خارج از چارچوب هایی که اروپایی ها تعریف کردند به جوامع اروپایی نگاه کنیم می توانیم چند نکته را دریابیم و آن اینکه اروپایی ها مخصوصا در فرانسه و آلمان و کشورهایی که بسیار مهاجرپذیرند رویکردهای بسیار متفاوتی نسبت به اینکه چگونه باید با این جمعیت مهاجر برخورد کنیم دارند.
این جوامع در ابتدا معتقد بودند که مهاجران باید به گونه ای در جامعه آسیمیله(همانندسازی) شوند و در دورانی تقریبا می توان گفت که سیاستگذاری های سیاستمداران غربی به دنبال این بود که مهاجرین را به گونه ای آسیمیله بکند. اما بعد از یک مدت این سیاست شکست خورد و به دنبال این رفتند که نسبت جمعیت مهاجر را اینتگره(ادغام) کنند، یعنی به گونه ای با حفظ بعضی از لوازم فرهنگی خودشان مهاجران را در جامعه ادغام بکنند و اجازه بدهند که به صورت مستقل در جامعه اروپایی و در جامعه غربی زندگی کنند. این سیاست هم بعد از مدتی شکست خورد و به این فکر افتادند که ما باید به دنبال مولتی کولتورالیسم(کثرتگرایی فرهنگی) برویم یعنی اینکه اجازه بدهیم هر کدام از این مهاجران با فرهنگهای خاص خودشان در کنار فرهنگ های دیگر در جامعه غربی زندگی کنند. ولی به نظر می آید این سیاست هم شکست خورده چرا که اگر شما در جامعه ای باشید که تکثر به معنای واقعی کلمه وجود داشته باشد و احساس تعلق را نتوانید به نسل سوم و یا چهارم تلقین و یا تزریق بکنید آن موقع چه اتفاقی می افتد، یعنی آن شکافی که بین میل به سمت فرهنگ خودی و دوری از نبود و یا عدم حس تعلق چه پیامدهایی می تواند برای مفهوم ملیت داشته باشد. چون اساس جوامع مدرن براساس مفهوم ملیت بوده که درآن یک تعلق خاطری به ملیت وجود داشته، یک سری اسطوره هایی وجود داشته اما بعضی ها آمدند و این موضوع را مطرح کردند که مسئله ملیت فقط یک مسئله قراردادی است که به طور مثال شما پس از گذراندن یک پروسه و قبول یک سری از آرا و عقاید شما جزو آن ملیت می شوید.
اما در واقع این یک قسمتی از فرآیند ساخت ملیت است ولی قسمت های بسیاری وجود دارد مانند نقش اسطوره ها و نمادها، تعلقات خاطری که در یک فرایند تاریخی ایجاد می شود و مسئله ملیت را منکر می کند. اگر همه این ها را تقلیل بدهیم به یک قرارداد اجتماعی به نظر می آید یک سری عوارضی در جامعه ایجاد می کند و بسیاری از این اروپایی هایی که ممکن است دو یا سه نسل آنها از کشورهای عربی و یا کشورهای اسلامی آمده بودند اینها به گونه ای حس تعلق ندارند و خود جامعه هم به اینها اجازه نداده که بتوانند در جامعه یک حس تعلق پیدا کنند و بسیاری از این مواردی که اتفاق می افتد هم از لحاظ فلسفی باید مورد بررسی قرار بگیرد و هم از لحاظ سیاسی.
*چرا داعش در حمله اخیر خود بروکسل را هدف تروریستی خود قرار داده است؟
حال نکته ای که باید به آن پرداخت این است که چرا گروهی مانند داعش که یک گروه چند ملیتی است یعنی از ملیت های مختلف و از پیشینه ای مختلف تشکیل شده است. هم اکنون هم در سوریه و عراق یک سازماندهی مستحکمی ایجاد کرده و سازمانها و شبکه های خودش را در جهان گسترش داده و از همه مهم تر در اروپا ضربه های هولناکی را وارد می کند، بروکسل را انتخاب کرد و هدف حمله تروریستی خود قرار داد و مثلا چرا آلمان را انتخاب نکرده و درست است که در فرانسه هم حرکاتی انجام داده ولی به نظر می آید که بیشترین ضربه را در بروکسل وارد کرده است.
همانطور که می دانید از لحاظ قانونی مرکز اتحادیه اروپا بروکسل است. یعنی به گونه ای نمادین چیزی که اتحادیه اروپا به آن گفته می شود و آن چیزی که هویت نوین اروپایی است را داعش هدف قرار گرفته و اینجا باید تا حدودی خلاقیت داعش را منتسب به خودشان ندانیم چرا که این فقط زاییده حرکت های خلاقانه ای داعشی ها نیست. اینجا به نظر می آید که یک چشم اندازی وجود دارد و آن اینکه حرکت هایی برای تضعیف اروپای واحد است. به نظر می آید که بعضی از حرکت ها، نگاه ها یا سیاستگذاری های کلانی که در آمریکا وجود دارد این است که برای دهه بعد به دنبال این هستند که یک اتحادیه اروپای ضعیف و یا حتی نبود اتحادیه اروپا را داشته باشند و این اتحادیه ضعیف نفع بیشتری برای آمریکا خواهد داشت به نسبت یک اتحادیه قوی و منسجم. اینجا به نظر می آید که یک سری همپوشانی هایی بین بعضی از حرکتهای داعش و سیاست های خارجی کلان آمریکا هم وجود دارد و این نکته ای است که ما باید مقدار بیشتری به آن توجه داشته باشیم.
*اخیرا «فرانسوا اولاند» رئیس جمهور فرانسه سخن از تروریسم اسلامی کرده است که این اظهارات در کاخ سفید هم ظاهرا با سانسور مواجه شده است. چرا جوامع غربی سعی دارند تروریست را به اسلام گره بزنند؟
نکته ای که وجود دارد این است که این اسلام ستیزی و این دیگر سازی که سیاستمداران درجه اول و یا سیاستمداران دیگر دارند این است که آیا این یک امر سیاسی است و یا نه اینکه اساسا یک ریشه عمیق تفکری هم دارد. یعنی ما اگر بخواهیم به عنوان مثال بگوییم که چرا سیاستمدارانی مانند برلوسکونی که در گذشته در ایتالیا بود یا به عنوان مثال اولاند در فرانسه یا در خود سوئد یا در دورانی که بعضی از سیاستمدارن اینگونه صحبت ها را بیان کرده بودند. چرا اساسا اینگونه صحبت می کنند و همه این ها دلیلی خاصی دارد، یا یک ریشه تفکری هم دارد. اگر به اندیشمندان حداقل معاصر اروپا مانند «برتراند راسل» حتی به عنوان مثال فیلسوفی مثل «ژان پل سارتر» نگاهی بیندازیم و اگر آرا این ها را نسبت به اسلام و نگاهشان نسبت به اسلام را ببینیم، در آن صورت سوالمان را باید به گونه ای دیگری بپرسیم. یعنی به جای اینکه بپرسیم که چرا رئیس جمهور فرانسه نسبت به اسلام نگاه منفی دارد یا سعی می کند این تروریسم را به اسلام نسبت بدهد و صحبت از تروریسم اسلامی می کند در آن صورت ما باید این را بپرسیم که اساسا اسلام در ذهن و زبان فیلسوفان اروپا و اندیشمندان اروپا چه جایگاهی دارد. اگر این سوال را از این منظر بپرسیم این اسلام ستیزی یا غیریت سازی که اروپایی ها دارند این منشا سیاسی ندارد و این نکته را هم باید اضافه کرد و باید از این نظر نگاه کرد که اروپایی ها و اساسا کشورهای اروپای غربی و آمریکا نهایتا به این نتیجه رسیدند که برای تغییر خاورمیانه و برای تغییر جغرافیای جهان اسلام شاید یک زمانی آن nation stateیا دولت ملتهایی که ایجاد کرده بودند به گونه ای می توانست برایشان مفید باشد و به نحوی برای اهداف بلند مدت استعماریشان کارکرد داشته باشد ولی امروز به این نتیجه رسیده اند که در قرن بیست و یکم، برای پیشبرد اهدافشان بهتر است که یک تغییر تقریبا بنیادین در این منطقه ایجاد بشود و یعنی به جای اینکه ما یک سوریه واحد داشته باشیم یا یک عراق واحد داشته باشیم یا یک لیبی واحد داشته باشیم و چون این کشورها دیگر نمی توانند به آن صورت که باید برای آنها کارکرد داشته باشند این چنین گروه هایی را ایجاد کردند.
اما چون این گروه ها و سیاست هایی که آمریکا و کشورهای غربی درآینده نزدیک قصد دارند در این مناطق انجام بدهند (مضاف بر آن چیز هایی که تا به امروز ایجاد کردند) باید جنبه داخلی هم داشته باشد، به همین خاطر سرویس های اطلاعاتی آنها گروه هایی را مانند داعش درست می کنند و به گونه ای حمایت می کنند و این ها را بسط و گسترش می دهند ولی اگر بخواهیم به صورت کلی و خلاصه این مطالب را پاسخ بدهیم باید به این صورت بیان کنیم که پدیده تروریسم و مسئله انتحاری یک جنبه آن جنبه سیاسی -امنیتی است و یک جنبه آن مربوط می شود به آنجایی که مفهوم انسان، انسانیت، مفهوم آن چیزی که انسان باید باشد و اینکه چگونه باید باشد و زیست خودش را چگونه باید شکوفا بکند.
وقتی نیهیلیسم به معنای فلسفی و امروز، گسترش آن به معنای اجتماعی و فرهنگی که اتفاق افتاده، معیارهای کنش های انسان ها را می تواند تغییر بدهد باید دقت داشت که این یک موضوع بسیار مهمی است و می تواند خطرات بزرگی را برای نه تنها جامعه اروپا بلکه برای جامعه بشری به معنای جامعه بشری داشته باشد، و در واقع به عنوان آخرین کلام یک سخنی از «لئو بوسکالیا» را بیان می کنم که می گوید: مصریان باستان اعتقاد داشتند که پس از مرگ از آنها تنها دو سوال پرسیده می شود اولین سوالی که پرسیده می شود این است که «آیا شادی را یافتی؟» و دومین سوال اینکه «آیا شادی را آفریدی؟» این به این معنا است که آیا در کلیت جامعه بشری و انسانی، نظام های سیاسی اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی ما در پی این هستند که شادی را در جامعه انسانی بیابند و دنبال سعادت باشند و یا اگر آن را نیافته به سمتی بروند که آن را خلق بکنند. یا اینکه نه؛ اساسا ما به دنبال مرگ و نابودی هستیم. این همان بحثی است که «اریک فروم» در حدود ۵۰ سال پیش با دو مفهوم «نکروفیلیا» و «بایوفیلیا» مطرح می کند که انسان امروز به جای اینکه به دنبال ایجاد شادی ایجاد حیات و بسط شادی و سعادت باشد به دنبال شی وارگی می رود و به دنبال شیئیت می رود و به دنبال این می رود که زندگی را از روح خارج بکند و هم اکنون هم اگر به رسانه ها نگاهی بکنید خواهید دید که آن روح جمعی که الان در اروپا و آمریکا وجود دارد مخصوصا در ارتباط با مسئله تروریسم نشان می دهد که غالب های ذهنی آنها هنوز از آن غالب های امنیتی خارج نشده و اساسا نمی خواهند بازنگری بکند مفروضات، بینش ها و گرایش های خودشان را و به دنبال یک دشمن سازی و غیریت سازی هستند.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: