روایتی واقعی از علی دایی که تاکنون نشنیده‌اید

اين ماجرا براي تقريبا بيست يا بيست و دو سال قبل است، بدون كمترين دخل و تصرفي در واقعيت.

کد خبر : 501687
همشهری جوان: وحید سعیدی ، نویسنده جوان اما با سابقه مطبوعات سینمایی برای یادداشت عیدانه خود در هفته نامه همشهری جوان ، خاطره ای از کودکی اش نوشته ، درباره علی دایی . درباره روزی که علی دایی با تمام خستگی اش به ملاقات او رفته بود. 1. داشتم يكي يكي اسم مهمان ها را روي كارت هاي دعوت مي نوشتم، آخه نوشتن اسم مهمان ها روي كارت دعوت مولودي تولد امير المومنين (ع)، جز وظيفه هاي من شده بود، يك ليست بلند بالا جلوم مي گذاشتند و من هم يكي يكي اسم مهمان ها رو داخل كارت و روي پاكت مي نوشتم. آن وسط ها هم يكي دو تا از كساني را كه دوست داشتم دعوت كنم ، اما اسمشون تو ليست نبود هم لايي در مي كردم و برايشان كارت دعوت مي نوشتم. 2.تازه پام به تمرين هاي پرسپوليس باز شده بود، هفته اي يكي دو بار كه درس هايم سبك تر بود ، فر ميخوردم طرف زمين تمرين باشگاه و مي رفتم دوساعت حال ميكردم و برمي گشتم . فرداي همان روزيكه كار نوشتن كارت ها ي مراسم مولودي را انجام داده بودم ، دو سه تا از كارت ها را پيچاندم و روي پاكت هر كدامشان اسم دو سه تا از بازيكن هاي كه «فن» شان بودم را نوشتم. يك كارت به نام «علي دايي» ، يكي ديگه به نام «رضا شاهرودي» و آخري هم به نام « مجتبي محرمي». كارت ها را زدم زير كاپشنم ، رفتم سر تمرين. 3. كارت ها وضعيت ناجوري پيدا كرده بودند، پاكتشان عرق كرده بود و يك مقداري هم تا شده بودند و كلا سر وشكل درست و حسابي نداشتند. وقتي از توي جيب داخل كاپشنم درشان آوردم و چشمم به ريخت و قيافه شان افتاد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. بيخال اين شدم كه اصلا جلو بروم ، همينطوري كنار در وردوي ايستادم و آنهايي كه مد نظرم بود كه دعوتشان كنم از جلويم رد شدند و رفتند و سوار ماشين هايشان شدند. تقريبا همه بازيكن ها رفته بودند و دم در ورزشگاه خلوت شده بود و من هم دپرس به جاي اينكه راهم را بكشم و بروم كپ كرده بودم همان جا ايستاده بودم. در همين حال و هوا بودم كه يكهو ديدم علي دايي از در باشگاه آمد بيرون چشم تو چشم شديم ، سلام كردم و جواب سلامم را داد و رفت طرف ماشينش ، هيچكس دوربرش نبود، نه براي عكس نه براي امضا. تنهاي تنهاي تنها. در ماشين را باز كرد و سوار شد . استارت زد، يك هو تا صداي روشن شدن ماشين را شنيدم، به خودم آمدم و رفتم طرفش. دلم را به دريا زده بودم. نزديك ماشين شدم، زدم به شيشه ، شيشه پنجره را داد پايين ، پاكت عرق كرده و از سر و شكل افتاده را بيرون آوردم، فكر كرد ميخواهم امضا بگيرم، كارت را از من گرفت كه پشتش را امضاء كند، به پته پته افتادم، قلبم تند تند مي زد ، صدام بالا نمي امد و بريده بريده ماجرا را گفتم. 4. روي كارت نوشت وحيد سعيدي و گذاشت جلوي داشبورتش، باهام خداحافظي كرد و همين كه مي خواست پايش را روي گاز فشار دهد، گفتم :« علي آقا تو رو خدا بيايي ها». پايش را رو گاز نگذاشته برداشت و خودكار رااز روي داشبورت برداشت و گفت كف دستت را بيار جلو ، بعد شماره منزلش را كف دستم نوشت و گفت : «يه زنگ بزن يادآوري كن.» 5. انگار دنيا تو كف دستم بود، داشتم پرواز ميكردم، نمي دانستم از خوشحالي چقدر پياده رفتم، اما همينكه به خودم آمدم، ديدم واي چقدر دير شده ، هر طوري بود رسيدم خانه همه منتظر بودند كه برسم و حسابي از خجاتم در بيايند. تا رسيدم همين كه مي خواستند بپرسند كه تا حالا كدوم گوري بودي و پشت بندش چك رو حواله صورتم كنند با بغض گفتم :« رفته بودم علي دايي رو دعوت كنم بياد مولوي جمعه شب، بخدا راست ميگم. گفت ميام.» بعد كف دستم رو گرفتم طرف داداشم و گفتم اينم شماره تلفنش زنگ بزن بپرس. 6. هر دو تا داداشام ، مامانم و بابام مات و مبهوت به من نگاه ميكردند و شماره نوشته شده كف دستم. حتمن در آ لحظه با خودشان مي گفتند اين بچه چي ميگه خل شده. داداشم گفت :«چرا حرف مفت ميزني بگو تا حالا كدوم گوري بودي»، گفتم:« به خدا رفته بودم علي دايي رو دعوت كنم، اگر جمعه نيومد هر چقدر خواستين منو بزنيد.» 7.همه جا جار زدم زدم كه جمعه علي دايي مي آيد خانه ما براي مولودي، همه مسخره ام مي كردند و وقتي ماجرا را تعريف مي كردم فكر مي كردند دارم خالي مي بندم. 8. جمعه شد، ساعت سه بعد از ظهر پرسپوليس با ذوب آهن بازي داشت، آن بازي دو ، دو شد و هر دو گل پرسپوليس هم علي دايي زد، وقتي گل مي زد به مامانم نشانش مي دادم و مي گفتم اين قرار بياد خانه مان. بعد از هر گلي كه اين را به مامانم مي گفتم داداشم مي گفت :«تو نمي خواي دست برداري از اين مسخره بازيت. اين الان بازي داره، چطوري ساعت هفت ميخواد بياد اينجا.» همين را كه گفت ته دلم خالي شد. 9. بازي ساعت 5 تمام شد با خودم محاسبه كردم اگر از استاديوم تا خيابان ظفر كه خانه سابق علي دايي آنجا بود يكساعت هم طول بكشد و يكساعت هم به دوش گرفتن و تعويض لباس بگذرد ، طرف هاي ساعت هفت اگر جايي نرود ، خانه است. از ساعت شش و نيم مهمان ها يكي يكي آمدند، دل من مثل سير و سركه مي جوشيد، قيافه بچه محل ها و خانواده ام جلوي چشم بود كه اگر نييايد، چقدر مسخره ام مي كنند و از اين به بعد بايد لقب « وحيد خالي بند» را با خودم يدك بكشم. ده دقيقه به هفت چند تا پنج زاري برداشتم و رفتم دم تلفن عمومي كه زنگ بزنم به علي دايي جهت ياد آوري. 10.بوق ششم ، هفت خورد كه يكي گوشي را برداشت، نفس نفس مي زد، همين كه گفت الو بفرماييد، فهميدم ، خودشه، گفتم من وحيد سعيدي هستم و ماجرا را تعريف كردم، گوش داد و گفت:« من اون روز حواسم نبود كه مراسم شما جمعه است و قول دادم ، وگرنه قول نمي دادم، الان هم كه مي بيني تازه اومدم و خسته ام.» بغضم داشت مي تركيد. گفتم :« اگر نيايي همه محله مسخره ام مي كنن و از داداشم هم به خاطر اينكه فكر ميكنه بهشون دورغ گفتم كتك مي خورم. گفتم آبروم ميره ، بچه ها بعد از اين بهم ميگن وحيد خالي بند. »چند لحظه اي مكث كرد و گفت:«من كارت دعوت را گم كردم، خونتون كجا بود؟» گفتم:«فرمانيه.» گفت: «از خونه ما يك ربع بيست دقيقه راهه ، من نيم ساعت ديگه اونجام.» گوشي رو قطع كردم ، رفتم روي پله دم در حياط نشستم، صداي مداح از خانه مي آمد و جمعيت كيپ تا كيپ نشسته بودند و ديگر داشتند توي راه پله ها هم مي نشستند. اما من جلوي در منتظر بودم چشمم به خيابان بود. هنوز از تمام شدن مكالمه ام با علي دايي نيم ساعت نگذشته بود كه ديدم يك ماشين قرمز رنگ روبه روي خانه مان توقف كرد. سرم را بالا كردم . علي دايي از ماشين پياده شد. جلو امد بغلم كرد و دولا شد و در گوشم گفت :« ديگه هيچكس بهت نمي گه وحيد خالي بند.» تكمله : اين ماجرا براي تقريبا بيست يا بيست و دو سال قبل است، بدون كمترين دخل و تصرفي در واقعيت. قصه واقعي بزرگ مردي كه به خاطر قولش نگذاشت يك پسر بچه چهارده ، پانزده ساله لقبي را كه شايسته اش نبود را سال ها يدك بكشد. شايد او به خاطر همه اين كارهايش پيش خدا اينقدر محبوب است. مردي كه وراي همه داد وبيدادها و زبان تند و تيزش قلبي از طلا دارد.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: