طنز: بيا زندگي كنيم!
در خبرها آمده بود: طرح «آموزش زندگی در خانوادهها» در سازمان بهزیستی کلید خورده است.
طنز پس پریروز؛ رضا احسان پور: در خبرها آمده بود: طرح «آموزش زندگی در خانوادهها» در سازمان بهزیستی کلید خورده است.
روز- داخلي- كلاس آموزش زندگي در خانواده
اپیزود اول:
مرد اول: حالا چي ميخوان ياد بدهند بهمون؟
زن اول: نميدونم والا! روی در كلاس كه نوشته بود «آموزش زندگي در خانوادهها»!
مرد اول: يعني چي؟ يعني به من ياد ميدن كه چطوري توي خانوادههام زندگي كنم؟
زن اول: بله بله؟ چي شد؟ چشمم روشن؟! خانوادهها؟ مگه تو چند تا خانواده داري و من خبر ندارم؟
مرد اول: اي خدااا! باز شروع كردي؟ باباجون! من از همين ازدواجم اينقدر...
زن اول: هان؟ چي؟ از همين ازدواجت اينقدر چي؟
مرد اول: از همين ازدواجم اينقدر راضيام كه اصلاً به ازدواج مجدد فكر نميكنم؟
زن اول: واقعاً؟
مرد اول: آره بابا! جون تو!
زن اول: تو خيلي خوبي! اصلاً به نظر من وقتي من و تو اينقدر با هم خوبيم لازم نيست وقتمون را با اين كلاسها تلف كنيم. نه؟
مرد اول: اي خدا پدرتو بيامرزه! پاشو بريم.
اپیزود دوم:
مرد دوم: اين زن و شوهره كجا دارند ميروند؟
زن دوم: من از كجا بدونم؟
مرد دوم: تو از كجا بدوني؟ تو داشتي همه حرفاشون را گوش ميكردي!
زن دوم: من؟! وا! من كه داشتم به حرفهاي تو گوش ميكردم!
مرد دوم: ئه؟! اگه راست ميگي داشتم چي ميگفتم؟!
زن دوم: داشتي ميگفتي ميخواي براي سالگرد ازدواجمون اون انگشتر برليانه را برام بخري.
مرد دوم: من اينو ميگفتم؟؟
زن دوم: نميگفتي؟ هان؟ نميگفتي؟ يعني ميخواي اون انگشتر را برام نخري؟
مرد دوم: نه! نه!
زن دوم: نه؟! نه؟!
مرد دوم: اي بابا! نه يعني آره!
زن دوم: تو خيلي شوهر خوبي هستي! ميدونستي؟
مرد دوم: آره ميدونستم.
زن دوم: خب؟ همين؟!
مرد دوم: آهان! بازم هست يعني؟ خب بگو. ميشنوم. شوهر خوبي هستم و ...؟
زن دوم: واقعاً كه!
مرد دوم: «شوهر خوبي و واقعاً كه» هستم؟
زن دوم: نخيرم! من اين همه از تو تعريف كردم! زورت مياد يه كلمه از من تعريف كني؟!
مرد دوم: اي بابا! خانوووم! شما كه ميدوني تعريف كردن از شما توي يه كلمه دو كلمه خلاصه نميشه و بايد براش صفحهها نوشت و ...
زن دوم: خب خوبه! پاشو بريم!
مرد دوم: كجا بريم؟
زن دوم: بريم ديگه! مگه ما چيمون از اون زن و شوهره كمتره؟ اون خانمه به شوهرش گفت ما اينقدر خوشبختيم كه اصلاً احتياج به اين كلاسها نداريم. من و تو هم نيازي به اين قرتيبازيها نداريم. تو تا وقتي همينطور باشي و خوب باشي، من ازت راضيام!
مرد دوم: اي جان! بريم تا مسابقه فوتبال شروع نشده برسيم خونه!
زن دوم: نه ديگه نشد! اول انگشتر، بعد خونه و مسابقه فوتبال! نگران نباش به نيمه دومش ميرسي!
اپیزود سوم :
مرد سوم: خانم! پس چرا اين كلاس شروع نميشه؟
زن سوم: نميدونم والا!
مرد سوم: همه هم كه دارند ميرن! نكنه كلاس تشكيل نميشه؟
زن سوم: ميگم بيا يه كاري كنيم.
مرد سوم: من و تو كه توي خونه وقت كافي براي حرف زدن نداريم و همش تا دو كلام ميآييم با هم حرف بزنيم تهش دعوامون ميشه. بيا وقتايي كه ميآييم اينجا، تا مياد كلاس شروع شه، بشينيم و در مورد مشكلاتمون حرف بزنيم. من بهت قول ميدم به دو جلسه نمیکشه كه همش حل بشه.
زن سوم: باشه. خب از كجا شروع كنم؟