«هفت ماهگی» یک فنجان قهوه تلخ بدون شکر! / تاوان سخت خیانت در زلزله تهران
هفت ماهگی تلخ است. و البته گیرا.فضای فیلم می گوید این تلخی قرار است هوشیار کننده باشد. مثل یک فنجان قهوه بدون شکر اما...
سرویس فرهنگی فردا ؛ محمد مهدی شیخ صراف : هفت ماهگی تلخ است. و البته گیرا. این تلخی وقتی بیشتر می شود که ازدواج کرده باشی، تلخ تر می شود وقتی پدر باشی و تجربه داشتن همسری باردار در منزل را هم داشته باشی یا اینکه مادری باشی با تجربه داشتن فرزندی در شکم. فضای فیلم می گوید این تلخی قرار است هوشیار کننده باشد. مثل یک فنجان قهوه بدون شکر.
فیلم قرار است مخاطب را متوجه مخاطراتی کند که در جامعه امروز و در اطرافش وجود دارد. اما آیا این همه خیانت و رابطه پنهان و ضربدری و یکی در میان و موازی مخفی می تواند در یک خانواده متراکم باشد؟ فیلم نامه نویس چاره ای نداشته که این کار را انجام دهد وگرنه از حادثه اصلی به بعد (که قدری دیر هم اتفاق می افتد) چیزی برای رو کردن ندارد. مگر نماهایی از حامد بهداد درب و داغان (که اتفاقا بازی اش در کنترل کارگردان است) و گریه های خانواده همسرش که نگران مادر هفت ماهه به کما رفته اند.
از قضا این گریه کن هایی که دستشان به جایی بند نیست، تنها شخصیت های فیلم هستند که آلودگی های تنفر برانگیز دیگر کاراکترها را ندارند و مثل بچه آدم در حال زندگی اند ولی آنقدر معمولی و سطحی که مخاطب هیچ حسی به آنها نخواهد داشت. شک حامد بهداد به همسرش بعد از تصادف و رفتن به کما، رفتن به مرزن آباد، شرکت در مراسم ترحیم و بدحالی اش در گفتگو با مرد ماهی فروش، آنقدر گیرا نیست که همراهی برانگیز باشد. اما وقتی نقش اصلی فیلم که مثل دیگران خطا کار است، بالای تخت همسرش به غلط کردن می افتد شاهد یک بازی خوب از بهداد و سکانسی در عین حال ساده هستیم که فیلم را نجات می دهد.
اما چرا باید حتما یک حادثه بد آن هم به بزرگی زلزله تهران رخ دهد تا همه چیز دستخوش تغییر شود؟ شاید تاویلی از این مسئله باشد که وقتی گناه همه جا را فراگرفت بلا فرا می رسد. قبول! حتی اینکه بلا تر و خشک را با هم می سوزاند هم قبول! حتی اگر پای مادر بی گناه باردار هفته ماهه ای هم در میان باشد. ولی وقتی به بیمارستان می رسیم چرا اینقدر همه چیز خلوت و شیک است؟! مگر این بیمارستان یک شهر زلزله زده نیست؟ آن هم تهران نا امن نا ایمن. سوال دیگر اینکه اصلا چرا باید همه متنبه شوند؟ حتی منفی ترین شخصیت فیلم با بازی هانیه توسلی که از جایی متوجه می شویم اوست که همه را به نوعی بازی داده هم پشیمان است. آنقدر که کارش به اعتراف می کشد، بلکه بخشیده شود. فقط جای یک کشیش در فیلم خالی است!
ادامه ماجرای فیلم بعد از حادثه اصلی و رو شدن دست تک تک افراد در نهایت به یک انتخاب کلیشه ای و تکراری می رسد: مادر یا فرزند، کدام زنده بماند؟ این دیالوگ که «من قبلا فرزندی از دست داده ام» چندان کمکی نمی کند تا تقدیر دست برتر خود را با رفتن مادر و ماندن کودک نشان دهد و این خانواده از هم پاشیده به حال خود رها شوند.
فیلمساز در فیلم خود از نشانه های مناسبی کمک گرفته است، مثل شکسته شدن مجسمه شیشه ای جلوی آینه که نوید رخداد تلخی درباره خانواده را می دهد. بعد هم مجسمه سر هم شده قرار است به ما بگوید این خانواده دیگر مثل قبل نخواهد شد. آواز لالایی ابتدایی فیلم و گیر کردن صدا که در انتها نیز از آن استفاده کرده هم خوب است. کاش مانند ساک بسته شده وسایل نوزاد، از اسم فرزند که در ابتدای فیلم موجب چالش سر میز شام شده بود هم استفاده می کرد و او را «آوا» می نامیدند؛ همان اسمی که مادرش دوست داشت.
اینکه در سکانس شاعرانه آخر فیلم «هفت ماهگی» پدر و دخترکش با موهای افشان را در حال تاب بازی ببینیم حکم یک قاشق کوچک شکر را دارد که در قوری بزرگ قهوه تلخ ریخته باشند. این اسمش هپی اند نیست. چون مخاطب به هرحال باید بتواند موقع برخاستن از صندلی سینما با تلخی عمیق نشسته در کامش کنار بیاید و شاید به این فکر کند که از این به بعد برای پی بردن به مخاطراتی که در کمین خانواده اش است باید مخفیانه موبایل نزدیکانش را بیشتر چک کند!