مصاحبه ای متفاوت به مناسبت 46 سالگی علی دایی
علی دایی که دو روز دیگر 46 ساله میشود و از حالا مدام اس ام اسهای تبریک را جواب میدهد، در بهترین روزهای مربیگری بعد از قهرمانی با سایپاست.
کد خبر :
488321
او در شرایطی امروز خود را آماده بازی گسترش میکند که برای مدتهای طولانی الگوی موفقیت در فوتبال ایران بوده است. شاید حالا فراموش کرده باشیم که دایی به جز موفقیت در مربیگری و بازرگانی در اصل یک فارغالتحصیل رشته متالورژی ازبهترین دانشگاه ایران هم هست؛ اما مرور حرفهای دایی در این مصاحبه راه را به ما نشان میدهد. این که چطور میشود از سختیها گذشت و به جاهایی رسید که دست هیچکس به آن نمیرسد. در 46 سالگی علی دایی مرور این مصاحبه قدیمی برایتان جالب خواهد بود. گفتوگویی منتشر شده در روزنامه همشهری؛ وقتی دایی 36 ساله بود.
روزتولد شناسنامه ای شما 1/1 است. چرا ؟ شناسنامه من 1/1 صادر شده. سه تا از داداش هایم شناسنامه هاشان 1/1 صادر شده، فقط آخری اینطوری نیست به خاطر اینکه زودتر مدرسه برویم...
یعنی متولد اول فروردین نیستید؟ نه، به خاطر اینکه زودتر مدرسه برویم این کار را کردند. من زمستان به دنیا آمدم. آن هم نه سال 48، سال 49 به دنیا آمدم.
رسم بوده؟ نه، فقط به خاطر اینکه زودتر برویم مدرسه و گرنه نمی شود چهار نفر، اول فروردین به دنیا بیابیم.
چرا فامیلی شما دایی است؟ پدربزرگ من چاپار بود و نامه های مردم را می رساند. توی آن منطقه همه بهش می گفتند دایی به خاطر این فامیلی ما شد دایی.
متولد خود اردبیل هستید دیگر؟ بله، متأسفانه می خوانم که می نویسند متولد بیله سوارم، نه، بیله سوار جزئی از اردبیل است که من شاید یکی دوبار بیشتر آنجا نرفته ام. من خیرآباد اردبیل به دنیا آمدم. محله ای درست مرکز اردبیل پایین تر از شیخ صفی.
از لحاظ اجتماعی چه طبقه ای داشت؟ بیشتر متوسط نشین بود. اردبیل حالا یک خرده فاصله طبقاتی پیدا کرده، قبلاً اینجوری نبود. آدم هایی که در محله ما بودند را نمی شود مثلاً با آدم های محله دیگر مقایسه کرد. منطقه شناخته شده و قدیمی است که «خیرال» بهش می گفتند. تمام خاطرات گذشته ام، همه چیزم در این محله بوده. الان البته خیلی فرق کرده. با این حال تمام کوچه پس کوچه هایش یادم هست.
خانه تان هنوز آنجا هست؟ الان هم هست. خانه ما قدیمی بود با حیاطی بزرگ که خدا بیامرز بابایم سال 66-65 خرابش کرد و یک خانه دیگر همانجا ساخت. آن یکی قدیمی بود و تهش تنور داشت که سالی دو مرتبه روشن می کردیم و نان می پختیم و خشکش می کردیم.
امنیت داشت؟ خب، قبل از انقلاب بوده و امنیت الان را نداشت. ما بچه بودیم و بابایم همیشه وقتی که می خوابید، قمه اش را زیر بالش می گذاشت تا اگر دزدی آمد بتواند دفاع کند. اردبیل شهری مذهبی است و ایام عاشورا مردم قمه زنی می کردند. از 4-3 سالگی این چیزها را دیده ایم، خودمان کار به چاقو و قمه نداشتیم ولی خب، دیده ایم...
پس از خون نمی ترسید؟ (خنده) (خنده) خدا را شکر غیر از آن بالایی، از کس دیگری نمی ترسم. همیشه به من یاد داده اند که حق گرفتنی است، دادنی نیست. همیشه حرفم را زده ام و از چیزی نمی ترسم. اگر حرف حق را بزنی از چیزی نباید بترسی.
اولین بار کی وارد فوتبال شدی؟ خانواده ام همه ورزشکار بودند. از دایی هایم گرفته تا برادرانم. رکن اساسی بسکتبال اردبیل، دایی هایم بودند و داداش هایم که فوتبال بازی می کردند... ما حیاط بزرگی داشتیم و یادم می آید زمانی که بچه بودیم با بچه های محل و آشناها توی این حیاط برای خودمان المپیک می گذاشتیم. شنا، وزنه برداری، کشتی و ... سوم دبستان بودم و ما تیم خوبی داشتیم که تمام تیم های مدرسه را می زد. از آن موقع علاقه ام به فوتبال وجود داشت...
اولین معلم، معلم کلاس اولتان، خاطرت هست؟ آقای دادگر بود. باور نمی کنید، 8-7 ماه پیش من نشسته بودم که آمد سراغم و گفت مرا می شناسی؟ گفتم مگر می شود من شما را نشناسم؟ مگر می شود آدم یادش برود که کی برایش زحمت کشده. 27-26 سال می گذشت و باورش نمی شد.
اولین معلم ورزشتان چطور؟ آقای اسدی بقال بود، از قهرمانان کشتی کشور که می شود گفت خیلی حرف ها برای گفتن داشت. یکی دوبار هم به تیم ملی دعوت شد. هم معلم ورزش ما بود و هم معلم زندگی. چند سال است که خبری از او ندارم و دوست دارم یک روز وقتی برگشتم دوباره ایشان را ببینم.
بیشتر با ورزشی ها بودی یا با درسخوان ها؟ دوره دبستان به قولی با هم بود. راهنمایی هم همین طور. آقایی داشتیم به اسم آقای مهاجر که معلم زبان ما بود و خوب فوتبال می کرد. راهنمایی که بودیم، همیشه می آمد از معلم ما اجازه می گرفت تا تیم ما با آنها بازی کند و خب، همیشه هم می بردیمشان (با خنده). از بچگی توی کوچه و مدرسه بازی می کردیم، ولی دوم دبیرستان بودم که تیم جوانان اردبیل را تشکیل دادیم. 2 تا از پسرخاله هایم، 2 تا از دایی ها و عموی پسرخاله ها که مربی تیم بود، توی دسته یک اردبیل بازی می کردیم...
یک تیم خانوادگی بود... آن موقع همه چیز رفاقتی بود. تمام تیم تقریباً از یک محله می آمدند و 80-70 درصد تیم اینطوری تشکیل می شد و در کنارش بچه های دیگر هم بودند.
رنگ پیراهن آن تیم خاطرتان مانده؟ فکر کنم سفید بود. یک سال آنجا بودم، بعد 5-4 سال هم در استقلال اردبیل بازی کردم. آن موقع اردبیل تیم خوبی داشت و ما عاشق بازیکنانش بودیم. مسعود بایرامی، نادر کهنمویی و ... نتخب اردبیل بیشتر از پاس اردبیل بود. استقلال اردبیل هم جوانترین تیم دسته اول بود و مربی ما 25-24 سال داشت؛ جابر نعمتی که خودش بازی هم می کرد. اکثراً بچه هایی بودند که درسشان خوب بود.
از آن موقع رویای تیم ملی داشتید؟ شاید باور نکنید، ولی حتی توی آروزهای خودم، توی خواب هم نمی دیدم که روزی برسد در تیم ملی بازی کنم. اما سالی که با تیم اردبیل آمدیم شیراز، آنجا بود که فهمیدم آدم می تواند بیاید و در تیم ملی هم بازی کند، ولی قبل از آن اصلاً...
برای شرکت در بازی ها با اتوبوس می رفتید دیگر؟ خیلی وقت ها با اتوبوس شرکت واحد می رفتیم، نه اتوبوس اختصاصی. کیسه خواب همراه خودمان می بردیم و کف اتوبوس می خوابیدیم و می رفتیم مثلاً نقده بازی می کردیم. توی خوابگاه کوچک 20-15 نفر می خوابیدیم. آن موقع اصلاً فوتبال یک معنای دیگر داشت. پول می دادیم تا فوتبال کنیم. یادم هست کفش ایرانی را 2 سال می پوشیدیم و آنقدر وصله و پینه می کردیم که از حالت فوتبالی خارج می شد.
نگه شان نداشتید؟ می شد به قیمت خوبی فروخت... حاج خانم نمی گذاشت. تنها من که نبودم. داداش های من هم بودند. خب، اگر نگه شان می داشتیم خانه پر می شد.
موقعی که آمدید تهران، توی اردبیل آدم مشهوری بودید؟ توی اردبیل همه فوتبالدوست هستند. تمام بازی ها، استادیوم پر می شد. ما جام فلق بازی می کردیم و هر که با ورزش آشنا بود ما را می شناخت. ترم اول که تازه دانشگاه قبول شده بودم، همیشه چهارشنبه ها سوار اتوبوس می شدم و می آمدم اردبیل. 13-12 ساعت راه بود. همیشه منتظر چهارشنبه ها بودم و با شور سوار اتوبوس می شدم. پنج شنبه تمرین می کردم، جمعه بازی بود و شب بر می گشتم تهران.
توی خوابگاه زندگی می کردید؟ ترم اول خانه یکی از دوست های بابایم بودم که خودش اردبیل زندگی می کرد. طرف های میدان ونک بود. من یک سال دانشگاه آزاد اردبیل هم بودم، شرایط طوری شد که زیاد درس نخواندم و فکر می کردم می شود همین طور درس ها را پاس کرد، آن هم توی صنعتی شریف. متأسفانه ترم اول ریاضی(1) را افتادم و قید خانه را زدم و رفتم خوابگاه. 2 سال و خرده ای توی بلوار کشاورز بودم و بعد رفتم خیابان زنجان و بعد هم طرشت.
مثلی بین بچه های صنعتی شریف هست که از میان فارغ التحصیلان این دانشگاه، هیچکس به اندازه دایی از سرش استفاده نکرده(خنده) (خنده) من هم شنیدم! در مراسم فارغ التحصیلی این دانشگاه که شرکت می کنم، برخی استادان به من گفته اند.من خاطرات خوبی از دوران دانشگاه دارم. بهترین دوران زندگی ام همان دوران دانشگاه بود. تمام روزها و لحظه هایش برایم خاطره است.
شما به ترتیب در شهرهای اردبیل، تهران، دوحه، بیله فلد، مونیخ، برلن، دبی و تهران زندگی کرده اید. اگر بخواهید یکی از این شهرها را انتخاب کنید، کدام یکی را انتخاب می کنید؟ چطور این شهرها را با هم مقایسه می کنید؟ اصلاً نمی شود مقایسه کرد. شرایط زندگی فرق می کند. اینطور نبوده که بیایم و خودم را با محیط زندگی تغییر بدهم. ماشین، لباس، خانه ام و ... بهتر شده اما زندگی ام همان است. با ارزش هایی بزرگ شدم که تا آخر عمرم با آنها زندگی می کنم.من عاشق شهرم هستم. هر زمان که فرصت بشود می روم شهر خودم اردبیل. الان چندین سال است که در تهران زندگی می کنم و آن را بهترین مکان برای زندگی
می بینم. من توی آلمانش هم خانه دارم. خودم ساختمش. می روم آنجا، یک هفته که می مانم دلم دوباره برای تهران تنگ می شود.
امکانات رفاهی چطور؟ مونیخ از همه جا بهتر بود. برلن هم خوب بود، اما مونیخ، آدمهایش و ... همه چیزش عالی بود. امارات هم کشور خوب و راحتی است اما در مقایسه با آلمان خیلی پایین تر است. اما تمام جنبه های مثبت و منفی را در نظر بگیرید ایران را به کل دنیا ترجیح می دهم. با اینکه این همه مسأله و مشکل برایم درست می شود باز هیچ جا برای من ایران نمی شود.
فوتبال توانایی مالی زیادی به شما داده ... برای پول در آوردن، سختی هم کشیدید؟ تا 8-7 سالگی زندگی ما خوب بود. بابایم توی اردبیل 5-4 ماشین شخصی داشت. بعد از انقلاب به خاطر اعتقاداتی که داشت 4-3 سالی رفت توی کمیته امداد و همین جوری کار کرد. آدمی بود که خیلی به دین اعتقاد داشت. بعد از یک مدت ما آن شرایط سابق را نداشتیم. توی زندگی البته دستمان را پیش کسی دراز نکردیم و خدا را شکر همیشه درست زندگی کردیم. هم توی ورزش و هم توی زندگی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم. من تابستان ها برای اینکه بیکار نباشم، دستفروشی هم کرده ام. برای رسیدن به جایی باید از یک سری چیزهای مادی بگذری، برای درس
خواندن باید قید میهمانی و تفریح را بزنی تا بتوانی یک دکتر خوب یا یک مهندس خوب بشوی. توی فوتبال هم همینطور، اردبیل الان خیلی بهتر شده، توی زمستان آنقدر برف می بارید که باید زمین را پارو می کردیم. توی سوز و سرمای شدید از زمین در می آمدیم و پشت وانت می نشستیم تا بیاییم داخل شهر.یک راست می رفتیم حمام عمومی و زیر دوش آب گرم. بعضی موقع ها با همان لباس می رفتیم زیر دوش. توی زندگی هم همین طور، سال 93، بعد از بازی های آسیایی که یک مقدار پول آمد توی دست و بالم از کره لباس وارد می کردم و با یکی که مهندس بود، شریک بودم. مغازه اول را توی منیریه زدیم. بعد که وضعم بهتر شد با اینکه می
توانستم ماشین بهتری بخرم ولی اپل کورسا سوار می شدم. بعضی روزها تا ساعت 4-5 صبح مغازه می ماندیم و کارها را انجام می دادیم. قسط می دادیم و باید کارها را ردیف می کردیم. زندگی من تمرین و مغازه بود، چک هایم را نمی توانستم پاس کنم، ماشین زیر پایم را می فروختم فکر آینده را می کردم. دیده بودم آدم هایی را که در اوج هستند و همه دوستشان دارند ولی فکر آینده نیستند.
آقای دایی توی رشته هایی که بودی نامبر وان بودی. اگر متالورژی را ادامه می دادی... توی والیبال، بسکتبال و فوتبال در دبیرستان همیشه اول آموزشگاه ها بودیم. حساب فوتبال جدا بود اما در بسکتبال تیم ما 7 نفره بود و تیم های دیگر را که بازیکنانشان منتخب اردبیل بودند را می بردیم. متالورژی را هم خیلی دوست داشتم.
چیزی یادتان مانده؟ 12 سال می گذرد. بهمن 71 فارغ التحصیل شدم. چیزهایی یادم هست اما برای اینکه مسلط شوم باید دوباره مرور کنم. من فقط سه ماه تابستان را روی پروژه ام وقت گذاشته بودم، صبح ها ساعت 6 بیدار می شدم و...
پروژه ات چی بود؟ جدا کردن فرو کروم از آهن قراضه. فروکروم در دمای بالا جدا می شد و مسؤول آزمایشگاه ریخته گری و مسؤولان سایر آزمایشگاه ها خیلی به من لطف داشتند. در تابستان طول می کشید کوره ها به دمای 1650 درجه و 1700 درجه برسند. ساعت 5/5-6 صبح می آمدند و کوره ها را روشن می کردند. خودم دوست داشتم فوق را هم بگیرم، اما چون می خواستم بروم خارج بازی کنم، رفتم سربازی و ادامه ندادم.
ترم چندم بودی که به تیم ملی دعوت شدی؟ سال آخر دانشگاه رفتم تیم ملی ولی خط خوردم. سال اولی که تجارت بازی می کردم ترم آخر دانشگاهم بود.
بچه های دانشگاه کیف می کردند... آن موقع که تاکسیرانی بازی می کردم همه دوست داشتند. به فوتبال علاقه داشتند و آقای منوچهر نظری و رضا وطنخواه دانشگاه ما بودند و تیم های خوبی را دعوت می کردند. تیم امید هم آمده بود و با ما بازی می کرد. 95 درصد همیشه ما می بردیم.
بچه های خوابگاه را می بینی؟ ما 5 نفر بودیم که در یک اتاق کوچک زندگی می کردیم و هفته ای یک نفر شهردار می شد. غذا می پخت و جارو می کرد و از این کارها، ولی بچه ها همیشه جورم را می کشیدند، چون بازی داشتم و نمی رسیدم. الان آنها را می بینم و اگر هم نشود، تلفنی در تماس هستیم.
آنها هم افراد صاحب موقعیتی هستند؟ 90 درصد رفیق هایم الان تو بخش های صنعتی پست های خوبی دارند.
آقای دایی! شما تدریس خصوصی هم می کردید؟ اصلاً و ابدا. حتی موقعی که دانشگاه بودم هم این کار را نکردم. کارم یا واردات لباس بود یا فوتبال ... الان توی دانشگاه آزاد پیشنهادش شده. شاید از فامیل کسی آمده و کمکش کردم ولی اینکه درس بدهم و پول بگیرم، نه، نبوده.
بهترین مربی شما کی بود؟ پدرم.
مربی ورزش چطور؟ همه شان. نمی شود جدا کرد. هر کدامشان در مقطعی کمکم کرده اند.
اهل مطالعه هستید؟ دوست دارم، ولی مشغله زیاد است. بعضی وقت ها ساعت 8 صبح بیدار می شوم تا ساعت 11 بیرون هستم، خسته ام و تا می آیم یک ساعت کنار خانواده ام باشم، باید بروم بخوابم، وقت مطالعه ندارم. الان تحصیل می کنم و مجبورم بنشینم و بخوانم. اگر اردو یا مسافرتی باشد، می خوانم. آلمان که بودم چون اردو زیاد بودیم، کتاب زیاد می خواندم، بیشتر کتاب لغات بود و کتاب های آلمانی، چون زبان نمی دانستم...