آرامش امام پس از سخنرانی 12 بهمن برایم عجیب بود

اين روزها براي كساني كه هواي بهمن‌ماه سال 57 را استشمام كردند و در آن روزگاران مي‌زيستند، حس و حال ديگري دارد. با محمدرضا طالقاني پيشكسوت ورزش كشتي و محافظ شخصي امام خميني(ره) در روز ورودشان به ميهن گشتي در آن دوران مي‌زنيم و به مرور گزيده‌اي از خاطرات روز 12 بهمن ماه مي‌نشينيم.

کد خبر : 488099
روزنامه جوان: اين روزها براي كساني كه هواي بهمن‌ماه سال 57 را استشمام كردند و در آن روزگاران مي‌زيستند، حس و حال ديگري دارد. با محمدرضا طالقاني پيشكسوت ورزش كشتي و محافظ شخصي امام خميني(ره) در روز ورودشان به ميهن گشتي در آن دوران مي‌زنيم و به مرور گزيده‌اي از خاطرات روز 12 بهمن ماه مي‌نشينيم.
ابتدا بفرماييد به عنوان يك ورزشكار ملي چطور در خط انقلاب قرار گرفتيد.
در يكي از محله‌هاي متدين‌نشين به دنيا آمدم؛ محله‌اي در كنار بازار تهران كه ساكنينش همگي مخالف رژيم پهلوي بودند و به گونه‌اي شاه را غاصب مي‌دانستند؛ محله‌اي قديمي واقع در درخونگاه، سنگلج و پارك شهر؛ محله‌اي با گذرهاي بسيار قشنگ و قديمي مثل گذر حاج رجبعلي، گذر مستوفي، گذر قلي، گذر لوطي صالح، گذر باشي و...
وقتي كمي بزرگ‌تر شدم چون پدرم بازاري بود با مسائل روز و مشكلات مردم آشنا بودم. از طرفي به خاطر آنكه پدرم ورزشكار باستاني بود و در نزديكي منزلمان هيئت‌هاي بسياري وجود داشت، از بچگي با هيئت و اسم قشنگ حضرت علي (ع) و ورزش نيز آشنايي داشتم. در نتيجه در خانه‌اي تربيت شدم كه مجموعاً متدين و ورزشي بودند.
چه عواملي سبب شد از شركت در جام آريامهر انصراف دهيد؟
همانطور كه اشاره كردم به خاطر نوع تربيتم از كودكي به ورزش علاقه‌مند بودم ولي سه، چهار سالي كه از آغاز ورزشم گذشت به مسائل سال 57 برخورد كردم. در حالي كه سال 57 تازه كشتي‌گير تيم ملي ‌شده و به همراه 41 نفر ديگر براي مسابقات جام آريامهر كه بعد از انقلاب جام تختي نام گرفت انتخاب شده بودم. براي آن مسابقات قريب 20 تيم خارجي به تهران آمده بودند. يك شب جمعه همگي از اردو خارج شده و به منزل رفتيم، موقع برگشتمان به اردو ديديم كه بچه‌ها از خانه‌هايشان خبرهايي آورده‌ بودند. هر كسي چيزي گفته بود: «چرا كشتي مي‌گيريد؟ مردم همه در خيابان‌ها در حال تظاهرات هستند و مغازه‌ها بسته‌اند، دولت مردم را مي‌كشد و... حال شما هم كشتي نگيريد.» اين شنيده‌ها باعث شد شنبه صبح جلسه‌اي با همه بچه‌هاي تيم بگذارم چون سه‌شنبه مسابقات شروع مي‌شد. از طرفي در محل اردوي ما دانشكده‌اي به نام مدرسه عالي ورزش بود. در اين دانشكده دانشجويان ورزشي حضور داشتند، چون در عنفوان جواني سرم پرشور بود و به قولي بوي قرمه‌سبزي مي‌داد معتقد بودم حال كه مردم حكومت را نمي‌خواهند ما هم بايد در اين مخالفت شركت داشته باشيم، به همين خاطر در جلسه شبانه با اين بچه‌ها قرار شد مسابقات را تحريم كنيم و كشتي نگيريم. دو روز به شروع مسابقات باقي مانده بود. صبح روز بعد وقتي از خوابگاه به سمت محل عذاخوري‌مان كه 30-20 متر از اردو فاصله داشت راه افتاديم در طي مسير ديديم به در و ديوار نوشته شده: «قهرمانان به صف ملت پيوستند» (محمدرضا طالقاني) اين در حالي بود كه من اين كار را نكرده بودم. در واقع بچه‌هاي دانشجو شبانه اين نوشته‌ها را به چند جا زده بودند. به محض خوردن صبحانه سرپرست اردو اسمم را صدا زد و گفت: «حالا مي‌خواي مسابقات كشتي جام شاه را به هم بزني، مي‌خواي اخلال كني. الان به رئيس فدراسيون گفتم بياد تكليفت را معلوم كند»!
خب ما از خدا مي‌خواستيم اين جام بر هم بخورد. 20-10 دقيقه بعد از اين ماجرا در بلندگو صدا زدند كه محمدرضا طالقاني بياد دفتر. در دفتر جمعي نشسته بودند كه با ورودم خيلي تشر زدند كه حالا اعلاميه چاپ مي‌كني و مسابقات را برهم مي‌زني و. . . در آخر هم گفتند به جرم اخلال در مسابقات از اردو بيرون هستيد. بعد از اينكه اخراجم كردند بلافاصله آمدم بيرون دفتر سرپرست اردو و فرياد زدم بچه‌ها منو از اردو اخراج كردند. بچه‌هاي تيم هم كه از صبح در جريان احضارم به دفتر بودند همراهم شدند و يك حركت خودجوش شكل گرفت كه هر كسي نمي‌خواهد كشتي بگيرد از اردو خارج شود. در نتيجه وقتي لباس‌هايم را جمع كردم و از اتاق خارج شدم، ديدم همه همراهم از پله‌ها در حال پايين آمدن هستند. از 42 نفر اعضاي تيم 37 نفراعلام كردند كه ما كشتي نمي‌گيريم، سپس همگي سوار چند ماشين شديم و به امامزاده اسماعيل كنار دهكده المپيك رفتيم و دو ركعت نماز خوانديم. بعد از آنجا هم به روزنامه دنياي ورزش رفتيم و در صحبت با سردبير اعلام كرديم ما كشتي نمي‌گيريم.
فكر مي‌كرديد اين حركت شما چه تأثيري در مبارزات و ميان مردم خواهد داشت؟
آن زمان هنوز نمي‌دانستيم چه كاري انجام مي‌دهيم اما احساس مي‌كرديم كه حركت بزرگي در حال شكل‌گرفتن است. روز بعد تمام روزنامه‌ها عكس مرا كه آن زمان موهاي بلندي داشتم بدون رتوش انداخته و نوشته بودند «قهرمانان به صف مردم پيوستند.» خب همه فهميدند اين كار من بوده، بالطبع خيلي‌ها به طرفم مي‌آمدند و صحبت مي‌كردند اما اغلب هر جا كه بچه‌هاي تيم دعوت مي‌شدند من نمي‌رفتم چون برهم زدن جام شاه باعث شده بود وقتي در محافل عمومي ظاهر مي‌شوم مردم از روي لطف قلندوشم كنند و خب خجالت مي‌كشيدم. از طرفي دولتي‌ها هم جلسه گذاشتند و ديدند نمي‌شود جام را ادامه بدهند چون پنج نفر بيشتر در تيم نمانده بودند و با آن شرايط امكان برگزاري مسابقات نبود، به همين خاطر تيم‌هاي خارجي هم از ايران رفتند و جام آريامهر به هم خورد. اين حركت اولين كليدي بود كه ما در مسير انقلاب زديم.
چه شد كه تصميم گرفتيد به پاريس، ديدن امام برويد؟
در محله‌ ما شب‌هاي پنج‌شنبه روضه‌اي برپا مي‌شد كه هنوز هم هست. آن زمان اين روضه را حاج مهدي عراقي برپا مي‌كرد. ايشان با امام صميمي بود و به من هم خيلي محبت داشت. آن شب پنج‌شنبه من هم براي شركت در روضه به منزل حاج مهدي عراقي رفتم. ايشان تا مرا ديدند گفتند: «پهلوون گل كاشتي، كاري كردي كارستان». بعد هم پيشنهاد دادند كه با ايشان به ديدن امام در پاريس برويم كه پذيرفتم و گفتم يا علي! از روضه برگشته بودم كه زنگ در خانه را ‌زدند و پدرم بدون اينكه بگويد چه كسي دم در است مثل هميشه صدا زد: «محمد دم در مي‌خوانت. » بدون اينكه بترسد يا بخواهد به من بفهماند كه مأمور آمده و بايد فرار كنم. من هم با لباس خانه دم در رفتم كه ديدم چند نفر پاسبان و مأمور و سرباز آمده‌اند. خلاصه يكي از آنها سيلي‌اي به گوشم زد كه «حالا كشتي‌هاي شاه رو به هم مي‌زني!» گفتم به شما چه ربطي دارد كه مرا دستبند زدند و به كلانتري ميدان منيريه بردند. يكي دو ساعت آنجا مرا نگه داشتند و بعد به باغ شاه منتقلم كردند. 23 روز در باغ شاه بازداشت بودم در اين مدت به قدري تمرين و آموزش كشتي در بازداشتگاه راه انداختم كه جو بازداشتگاه به كل تغيير كرد. شب‌ها تشك‌ها را كنار هم مي‌چيدم و كشتي راه مي‌انداختم. از طرفي زماني كه در زندان بودم حاج مهدي به پاريس رفته بود، به همين خاطر وقتي آزاد شدم با چند تن از بچه‌هاي بازار براي ديدن امام خودمان راهي پاريس شديم. آن زمان همه دوستانم به خصوص حاج مهدي عراقي و سيد‌احمد آقا در پاريس خدمت امام بودند.
چه ماهي بود؟
فكر كنم آذرماه بود. خلاصه بعد از اينكه آزاد شدم روزنامه‌ها و مردم دائم در مورد بازداشتم سؤال مي‌كردند، حال جواب شما اين است كه همه اين مسائل باعث شد من يك مرتبه از مسير ورزش در مسير انقلاب بيفتم.
فضاي پاريس را چطور ديديد و چه خاطره‌اي از آن دوران داريد؟
خاطرات زيادي همراه با امام در پاريس دارم كه هميشه با من همراه خواهند بود. سيد‌احمد آقا رفيقمان بود و هر روز با امام ملاقات مي‌كرديم اما يكي از خاطرات آن دورانم اين بود كه ما در حياط خانه با حاج احمد آقا و ديگران فوتبال بازي مي‌كرديم و حتي يكبار حاج احمد آقا را در بازي بردم. علاوه بر اين خيلي‌ها به ديدن امام مي‌آمدند. شور و هيجان بسياري در نوفل لوشاتو بر‌پا بود و جو بسيار ملتهب، همه دنبال مسئله جديدي بودند، هرچند آن زمان اول كار بود و هنوز اتفاقي نيفتاده بود اما هيچ كس نمي‌دانست چه خواهد شد با اين وجود حضور مردم بسيار قشنگ بود.
زماني كه خدمت امام بوديد راجع به ماجراي بر هم زدن جام صحبتي به ميان نيامد؟
آقاي خميني بسيار كم‌حرف بودند اما فهميده بودند كه من چنين كاري در تهران كرده‌ام، البته خودم هم ماجرا را تعريف كردم و حاج مهدي هم خيلي به شوخي در رابطه با اين مسئله با امام صحبت مي‌كردند.
از عواقب كاري كه انجام مي‌داديد و اينكه چه خواهد شد، نمي‌ترسيديد؟
راستش را بخواهيد ترس نداشتم چون من هر كاري كه انجام مي‌دهم پاي آن مي‌ايستم، حتي اگر حرفي هم از قولم جايي بنويسند تكذيب نمي‌كنم از اين كارها خوشم نمي‌آيد، به همين دليل هر كاري كه كردم يا نكردم پاي آن ايستادم. آن زمان هم هر كاري كه از دستم برآمد انجام دادم ولي در كاري كه به من مربوط نبود هيچ وقت دخالت نمي‌كردم. در نوفل‌لوشاتو كه بودم محل سخنراني آقا كمي با ما فاصله داشت و همه خبرنگارها و مشتاقان آن طرف بودند اما هيچ‌وقت در مسائل ورود نمي‌كردم.
چه شد كه به عنوان محافظ شخصي امام در 12 بهمن ماه انتخاب شديد؟
وقتي كه از پاريس خواستم برگردم آسيداحمدآقا خميني به من گفتند: « فلاني ما مي‌خواهيم كه در ايران تو به عنوان باديگارد خصوصي امام باشي.» من چيزي آن زمان از مسائل امنيتي نمي‌دانستم اما در ايران كميته استقبال از امام خودشان براي محفاظت از امام نفر تعيين كرده بودند، محسن رفيق‌دوست محافظ فيزيكي امام شده بود. من اصلاً نمي‌دانستم اين حرف‌ها يعني چه ولي وقتي قرار شد كاري را انجام بدهم گفتم چشم انجام مي‌دهم، چون اعتقاد دارم به مملكتم، من ايران را خيلي دوست دارم. هر كاري هم از دستم بربيايد انجام مي‌دهم. هيچ چيز هم در قبالش نخواسته‌ام. از روز اول هم همينطور محاصنم را زده‌ام و هيچ وقت هم نرفتم ادعايي كنم كه چون مدتي جبهه بودم به من پستي بدهيد. چون از خاكم دفاع كردم. احتياجي هم ندارم كه مبالغه كنم.
از روز 12 بهمن 57 و محافظت از امام چه خاطره‌اي داريد؟
ما با امام نيامديم. ابتدا چند گروه عازم ايران شدند و بعد آقا آمد. من هم جزو يكي از همان چند گروه بودم. همانطور كه گفتم چون عضو باند و گروهي نبودم، روز 12 بهمن 57 كه امام آمد ابتدا به منزل آقاي طالقاني رفتم و همراه ايشان و آقاي چهپور و ديگران به فرودگاه رفتيم، البته از قبل هم به مسجد آقاي طالقاني رفت و آمد داشتم و به ايشان علاقه‌مند بودم. بعد از فرودگاه قرار بود امام به دانشگاه تهران برود و براي متحصنين سخنراني كند اما به خاطر شلوغي اين مسئله محقق نشد، به همين خاطر من با موتور از فرودگاه به دانشگاه رفتم كه به آقايان متحصنين بگويم به خاطر ازدحام جمعيت آقا سخنراني نمي‌كنند و بايد سوار ميني‌بوس شوند تا به بهشت زهرا برويم.
همان موقع ماشين‌ حامل امام رسيد و من روي بليزر معروف حاج محسن رفيق‌دوست پريدم و همراه امام به بهشت زهرا رفتيم. اما دم در بهشت زهرا به خاطر فشار جمعيت ماشين خاموش و حاج محسن آقا هم بيهوش شدند و بالطبع من تنها ماندم. در همان لحظات حاج احمد آقا شيشه ماشين را پايين برد و به من گفت «ممدرضا ميگي ماشين را چه كار كنيم» كه حاج اكبر ناطق بالاي ماشين آمد و گفت بگو مردم ماشين را به سمت پاركينگ هل بدهند. آن زمان دست چپ بهشت زهرا پاركينگي بود. در پاركينگ ديديم كه يك هلكوپتر منتظر امام است، كمك كردم آقا را سوار هليكوپتر شوند. اما برايم سؤال پيش آمد كه چطور هنوز زمان حكومت شاه است ما سوار هليكوپتر نيروي هوايي مي‌شويم كه نگو از شب قبل نيروي هوايي اعلام همبستگي با نيرو‌هاي انقلابي كرده است. همراه امام، خلبان، كمك‌خلبان و حاج احمدآقا و حاج اكبر ناطق نوري سوار هلكوپتر شديم و به قطعه 17 كه امروزه قطعه شهداست رفتيم. پس از نشستن هليكوپتر پايين پريدم و رسيدن امام را به آقاي مطهري اعلام كردم. ايشان هم آمدند امام را مشايعت كردند، سپس براي آنكه امام به بالاي جايگاه بروند، صندلي گذاشتم و پشت سرشان ايستادم.
در مسيري كه به سمت بهشت زهرا مي‌رفتيد اتفاق خاصي نيفتاد.
نه فقط مردم دائم فشار مي‌آوردند كه بالاي ماشين بيايند و امام را ببينند و چون مرا مي‌شناختند فشار روي من زياد بود. اما بالطبع به خاطر مسئوليتم اجازه نمي‌دادم هر چند بعدها همه گفتند ما بوديم اما من هم مي‌گويم بله آنها بودند نه من!
داخل ماشين چه كساني بودند؟
غير از امام و حاج احمد آقا و آقاي رفيق‌دوست هيچ كسي نبود، البته پشت سر امام و زيرصندلی ماشين هم دو نفر براي محافظت جاسازي شده بودند. بالاي ماشين هم چهار نفر بوديم، البته چند نفري هم كه محافظ نبودند روي ماشين از حواشي محافظت مي‌كردند. تنها من محافظ شخصي امام بودم مابقي كارشان چيز ديگري بود.
جو بهشت زهرا آن روز چطور بود؟
امكان حضور نيروهاي ساواك زياد بود چون آن موقع گيت نبود كه مراقبت كنند كسي با اسلحه وارد نشود. از آنجا كه سر به دارم هيچ وقت در زندگي‌ام سعي نكردم از خودم محافظت كنم كه خشي بهم نخورد، به همين خاطر وقتي قبول كردم محافظ امام باشم مهم نبود كه در فرودگاه يا بهشت زهرا چه خواهد شد. بكشند، بزنند برايم اهميتي نداشت. وقتي هم در بهشت زهرا پشت سر امام ايستادم آقاي مطهري نگفت فلاني اينجا وايستا تير بهت نخوره! گفت: «حاج پهلوون از پشت سر امام هم خيلي بايد مراقبت كني.» منم با طيب خاطر ايستادم و محافظت كردم، در مقابل چيزي هم نخواستم. در زندگي هميشه دنبال و در دل خطر بودم چراكه عضوي از اين مملكت هستم و هر كاري كردم از روي عشق بوده. ببينيد دو بار مي‌خواستند مرا ترور كنند. دوستان به من گفتند محافظ داشته باشم اما موافقت نكردم چون معتقدم يك روزي انسان‌ها از بين مي‌روند و من دوست ندارم در رختخواب بميرم، دلم مي‌خواهد حتي به مقدار كمي هم به نفع مردم مملكتم قدم برداشته باشم، بنابراين هميشه حرف دلم را مي‌زنم. قصد بزرگ كردن موضوع را هم ندارم در حالي كه اين مسئله بزرگ است. در بهشت زهرا هم پشت سر امام ايستادم كه اتفاقي براي ايشان پيش نيايد. بعد از اينكه سخنراني امام تمام شد وقتی رفتم خلبان و هليكوپتر را بياورم كه آقا سوار شوند ديدم امام نيستند.
گويا جمعيت امام را با خود برده بودند؟
بله، بعد از سخنراني خيلي شلوغ مي‌شود، امام هم با چند نفر داخل اورژانس هلال احمر مي‌شوند و مي‌روند كه ما در بيابان‌هاي باقرآباد ايشان را پيدا كرديم.
چطور؟
با هليكوپتر از بالا در حال دور زدن بوديم كه ديديم مردم دور و بر يك ماشين را گرفته‌اند. سيد احمدآقا يكباره گفتند با اين ماشين آقا را بردند، ما هم با هليكوپتر پايين رفتيم و ايشان را به بيمارستان هزار تختخوابي سابق برديم و از آنجا با پژو 504 رئيس بيمارستان راهي مدرسه رفاه شديم.
خاطره خاصي از آن روز به ياد داريد؟
تمام لحظات آن روز يادم است. اما يك خاطره كه هيچ وقت يادم نمي‌رود اين است كه وقتي امام را با ماشين به بيابان‌هاي باقرآباد بردند و ما پيداشان كرديم، من به تنهايي از هليكوپتر پياده شدم و امام را سوار كردم. ابتدا در ماشين را باز كردم و همه پياده شدند، بعد عبا و عمامه امام را به دست گرفتم تا آقا داخل هليكوپتر شوند. وقتي هليكوپتر خواست بلند شود مردم اجازه بلند شدن نمي‌دادند و مي‌خواستند بالا بيايند و هليكوپتر حامل امام را بگيرند كه شايد در آن لحظات كمي بي‌ادبي كردم و با دست و پا كنارشان زدم. وقتي هليكوپتر اوج گرفت، با خود فكر مي‌كردم با سخنراني‌اي كه آقا انجام داده و حرف‌هايي كه به شاه زده ديگر ما يك راست مي‌رويم اوين! چون خلبان همراه ما بود و خب حكومت هنوز دست نيروهاي شاه. همينطور كه در حال فكر كردن بودم، ديدم آقا كه عبا و عمامه‌شان را به ايشان داده‌ بودم، عمامه‌شان را با پايشان پيچيدند و عبايشان را روي دوش انداختند و يك شانه از جيب‌شان بيرون آوردند و سر و ريشان را شانه كردند! بعد هم يواش يواش با آسيداحمد آقا شروع به صحبت كردند. اين حركتشان برايم خيلي عجيب و اثرگذار بود كه چه آرامشي در آن شرايط داشتند، همين مسئله به من آرامش داد.
بعد از آن دوران چه شد كه وارد كار اجرايي شديد‌؟
هر جا مي‌روم خودم اندازه خودم را مي‌دانم و هيچ وقت دنبال بلندپروازي نبوده‌ام، چون معتقدم در سايه كارم بايد پيشرفت كنم نه در سايه اينكه با امام بوده‌ام و.... به همين خاطر يك روز كه در مدرسه عالي رفاه مردم را مشايعت مي‌كردم، حاج اكبر ناطق‌نوري كه آن زمان مسئول كارهاي امام و بچه محل‌مان بود را ديدم كه گفت چرا اينجا ايستاده‌اي؟ گفتم الحمدلله همه كنار آقا هستند منم دم در ايستادم كه گفت: نه بيا پيش امام برويم، چند بار سراغ تو را از من گرفتند. از پله‌ها بالا رفتيم و امام تا مرا ديدند خنده‌اي كردند و در آغوش گرفتند و محبت كردند كه همان‌جا به ايشان گفتم با اجازه‌تان مي‌خواهم بروم دنبال كشتي، خدا را شكر همه كنارتان هستند. امام هم گفتند من ورزشكارها را دوست دارم كه گفتم نه شما خودتان ورزشكاريد و بيرون آمدم. در واقع بعد از اينكه انقلاب شد به خاطر تعطيلي ورزش از كشتي دور و در كار اجرايي افتادم. آن زمان فكر مي‌كردم اگر براي مملكتم يك كاري انجام داده‌ام وظيفه‌ام بوده، حالا هم بايد به تشك كشتي برگردم، منتها سال اول و دوم انقلاب مثلاً ما به خاطر مسائل افغانستان و حضور امريكا در المپيك شركت نكرديم و همين باعث شد عملاً دوران كشتي‌ام تمام شود. در حالي كه در بحبوحه انقلاب تازه در مسابقات جام‌جهاني امريكا شركت كرده و مدال نقره گرفته بودم، هرچند در همان سال دستم شكست، اما تازه داشتم كشتي‌گير خوبي مي‌شدم كه به انقلاب برخورد كردم و يكباره در كار اجرايي افتادم.
چطور به عنوان دبير فدراسيون كشتي انتخاب شديد ؟
آن دوره هر كسي به من كاري پيشنهاد مي‌داد، مثلاً مهندس بازرگان كه همسايه‌مان بود (پشت منزلمان در گذر قلي مي‌نشستند) گفت برو جايي سمت استانداري قبول كن كه گفتم اين كارها را بلد نيستم. در واقع هنوز هم معتقدم اگر از همان روزها هر كسي كار خودش را انجام مي‌داد ما امروز به اين مشكلات برخورد نمي‌كرديم كه هر كسي شش پست داشته باشد و از عهده هيچ كدام هم به خوبي برنيايد، البته با همه پست‌هايي كه پيشنهاد شد مديريت سالن ورزشي را در پارك شهر به نام شهداي هفت تير پذيرفتم و با كمك‌هاي مردمي از صفر كارم را شروع كردم. همان سال1360 عضو تيم ملي كشتي هم بودم اما بيشتر وقتم صرف كار اجرايي مي‌شد. از طرفي چون كارمند راه‌آهن بودم به عنوان مربي كشتي تيم راه‌آهن هم انتخاب شدم. بعد يك سال كه متوجه شدند خوب كار مي‌كنم، سرمربي تيمم كردند و بعد دو سال سرپرست تيم. در واقع روحيه‌ام به‌گونه‌اي است كه هر كاري به من محول كنند دلم مي‌خواهد به بهترين وجه آن را انجام دهم.
بعد از 5/1 سال به مديرعاملي باشگاه رسيدم و مدارج ترقي را با كارم طي كردم. از طرفي رئيس زندان‌ها وقتي ديد به تربيت نوجوانان علاقه‌مندم خواست به كانون اصلاح و تربيت بروم و مربي آنجا شوم. پنج سال رايگان بچه‌هاي كانون را تمرين دادم. بعد هم به عنوان رئيس ورزش زندان‌هاي تهران انتخاب شدم. كمي بيشتر كه كار كردم به عنوان رئيس ورزش كل زندان‌هاي كشور انتخاب شدم. در همان دوران كه مسئوليت اجرايي داشتم و همچنين كشتي‌گير ملي هم بودم، مرحوم خطيب خدابيامرز روزي مرا صدا زد و گفت: بايد سمت رئيس هيئت كشتي استان تهران را قبول كني، همين مسئله سبب شد شش سال و خرده‌اي رئيس هيئت كشتي تهران باشم تا اينكه يك روز آقاي تركان مشاور رئيس‌جمهور كه آن زمان وزير دفاع بود، مرا صدا زد و گفت: چون خوب كار كرده‌اي بايد به فدراسيون كشتي بروي كه نپذيرفتم ولي آقاي غفوري‌فرد مرا به عنوان دبير فدراسيون كشتي انتخاب كردند، البته به خاطر حضور آقاي صنعتكاران ابتدا نپذيرفتم چون ايشان بزرگ‌ترم بودند.
اما دوستان در روزنامه‌ها مصاحبه كردند كه طالقاني از شهريار تا شميران نمي‌تواند اداره كند، حالا مي‌خواهد دبيري فدراسيون را به عهده بگيرد، ما با دبير قبلي كار مي‌كنيم! در واقع مي‌خواهم بگويم هر كسي در هر جايي خوب كار كند پيشرفت مي‌كند و نياز به پارتي‌بازي ندارد.
چه مي‌شود كه محمدرضا طالقاني بعد از 37 سال هنوز هم نزد مردم از محبوبيت بالايي برخوردار است؟
اين نظر لطف شماست ولي مولاي من مي‌فرمايد: «اگر مي‌خواهي در ميان مردم محبوب و عزيز باشي، بي‌نيازي را انتخاب كن از خلق و هر چه مي‌خواهي از خدا بخواه توسط ما.» من هم اين راه را انتخاب كردم. همچنين من هيچ وقت از كسي چيزي نخواسته‌ام و هر كاري كه انجام داده‌ام به عشق مملكت و مردمم بوده است. علاوه بر اينكه معتقدم كار هيچ وقت گم نمي‌شود اما اگر كار، كار واقعي باشد نه اينكه يك كاري انجام دهي كه بعد در ازایش چيزي طلب كني. من هيچ وقت اين شعاري كه امروزه باب شده و عده‌اي مي‌دهند «ما مزد عزاداري از حضرت فاطمه مي‌خواهيم» را نمي‌گويم، چون مزد نمي‌خواهم، من عضوي از اين مملكت هستم، وظيفه‌ خودم مي‌دانم هر كاري كه از دستم بربيايد برايش انجام دهم. همين الان هم همينطور است. بعداز اين ماجراها هم كه آمدم در ورزش تا به الان يك آن از مردم جدا نشده‌ام. مردم هم اين را فهميده‌اند، حالا هم كم و زياد محبت مي‌كنند و هميشه لطفشان شامل حالم بوده كه به اين مسئله مي‌بالم. دلم مي‌خواهد اين مملكت پايدار بماند و سر بچه‌هاي ما به بلنداي دنيا ساييده بشود. من الان كه اينجا نشسته‌ام در آرامش كاملم، خانه‌ام پر از گل و كتاب دم دستم با مردم هم عجين هستم. من همه مردم را خوب مي‌بينم، از ابتدا زندگي من همينطور گذشته و با توجه به تربيتي كه پدر و مادرم كرده‌اند فطرت زندگي‌ام بي‌نيازي است و هر كاري انجام داده‌ام به خاطر عشق به مملكتم بوده و از كسي جز خدا چيزي نخواسته‌ام. امروزه ماديات زندگي مردم را گرفته و همه مي‌خواهند از هم جلو بزنند و راه را پيدا نمي‌كنند، اينها را مي‌گويم كه مردم بدانند من راه را با كار و عشق به كشورم پيدا كرده‌ام.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: