شهادت در خانواده ما نوبتي بود
پسر اول گفت: مادر جون برم جبهه؟ گفت: برو عزيزم. رفت و والفجر مقدماتي شهيد شد! پسر دوم گفت: مادر، داداش كه رفت، من هم برم؟ گفت: برو عزيزم. رفت و عمليات خيبر شهيد شد!
کد خبر :
486004
روزنامه جوان: همسرش گفت: حاج خانم بچهها رفتند، ما هم بريم تفنگ بچهها روي زمين نمونه، رفت و والفجر 8 شهيد شد! مادر به خدا گفت: همه دنيام رو قبول كردي، خودم رو هم قبول كن. رفت و در حج خونين شهيد شد! مرور اينگونه روايتها و شنيدن برخي خاطرات از زبان خانواده شهدا تنها اين فرموده امام خميني را برايمان تداعي ميكند كه از دامن زن مرد به معراج ميرود. شهيد كبري تلخابي يكي از همان امالبنينهاي نهضت عاشورايي خميني است كه فرزندان و همسرش را راهي كرد و در نهايت جهاد و ايستادگي به مزد الهي دست يافت. زني شهيدپرور كه پس از شهادت دو فرزند و همسرش، در نهايت خود نيز به شهادت رسيد. آنچه در پي ميآيد روايتي فاطمه تلخابي از بازماندگان خانواده است كه پيش رو داريد.
شهيد علي تلخابي پدر خانواده؛ تا نهضت امام به ثمر ننشيند آرام نمينشينم
پدرم شهيد علي تلخابي در تاريخ 1309 در تلخاب اراك به دنيا آمد. از همان سنين كودكي با كار و زحمت فراوان در كشاورزي و چوپاني مخارج و امرار معاش سه برادر و مادرش را به عهده ميگيرد و جاي خالي پدر را براي آنان پر ميكند. پدرم انسان مؤمن و متقي و كشاورزي پرتلاش و زحمتكش بود.
هدفش به دست آوردن لقمه حلال بود. در يكي از سالهاي قبل از انقلاب، توليد محصول گندم كم شد، با اين كمبود باز هم خمس آن را جدا ميكرد. وقتي مادرم گفت: شما با اين وضع در آخر سال كم ميآوريد، پدر گفت: «اگر از اين گندم كه خمسش را نداديم، بچهها بخورند وقتي كه بزرگ شوند منحرف ميشوند. اگر به آنها بگوييم نماز بخوانيد يا روزه بگيريد گوش نميدهند.»
پدرم به علت علاقهاي كه به اهل بيت (ع) داشتند، در سال 57 به شهر قم هجرت ميكنند. همگام با همه مردم در تمام مراسم عليه شاه و رژيم وارد عرصه ميشوند به طوري كه وقتي بستگانش به او ميگويند: چرا كمتر رفت و آمد ميكنيد؟ ميگويد: «تا وقتي نهضت به ثمر ننشيند ما هم از پاي نخواهيم نشست، وقت براي اين كارها زياد است. وقتي امام آمد و انقلاب انشاءالله پيروز شد، ميآييم.»
بعد از شهادت دو برادرم احمد و ابوالقاسم در جواب عدهاي كه ميخواهند ايشان به جبهه نروند، ميگويند: «هركس وظيفه خودش را انجام ميدهد. الان وظيفه جبهه رفتن بر عهده من است.»
در عمليات والفجر 8 وقتي فهميده بودند ايشان پدر دو شهيد است او را به خط مقدم نميبردند، اما به اجبار فرماندهان را متقاعد كرده و به جلو ميرود. در نهايت در روند عمليات والفجر 8 در فاو بر اثر اصابت تركش به شهادت ميرسد.
شهيد احمد تلخابي؛ اخلاص در كار داشته باشيد
احمد از آنجايي كه شبها تا ديروقت در پايگاه ميماند به خانه نميآمد. ميگفت: «خانوادهام خوابيدهاند مزاحم آنها نشوم.» هر وقت نامه مينوشت سفارش ميكرد وقت را بيهوده تلف نكنيد. كتابهاي استاد مطهري و شهيد دستغيب را مطالعه كنيد كه در تهذيب و تزكيه نفس انسان مؤثر است. سعي كنيد در كاري كه ميكنيد اخلاص داشته باشيد چراكه كار موقعي ارزش دارد كه في سبيلالله باشد...
احمد در 20 دي ماه 1361 در عمليات والفجر مقدماتي بر اثر اصابت تركش به پشتش در سن 17 سالگي به شهادت رسيد.
شهيد ابوالقاسم تلخابي؛ جوانيمان فداي اسلام
ابوالقاسم متولد 1347 بود. به حضرت زهرا (س) خيلي علاقهمند بود. فرقي براي اهل بيت (ع) قائل نبود ولي ميگفت: «فاطمه زهرا (س) از يك غريبي خاصي برخوردار است.» برايش مهم نبود كه حتماً بايد لباسش چنين و چنان باشد. ميگفت: «در آن دنيا فرقي نميكند كه با چه لباسي زندگي كرد اين اعمال انسان است كه او را بهشتي يا جهنمي ميكند هدف پدرمان از زندگي، آوردن لقمه حلال و ديانت بود.»
در منزل ما هميشه صداي قرآن به گوش ميرسيد. به قم كه آمديم با اينكه مادرم يك زن روستايي بود اما از نظر سياسي بسيار روشنفكر بود. نماز جمعه و راهپيمايي او در مناسبتها هرگز ترك نميشد. يادم ميآيد برادرم حسن در روز قدس به دنيا آمد. صبح با مادرم در راهپيمايي شركت كرديم بعد از ظهر حسن به دنيا آمد. در شهادت برادرانم وقتي بيتابي ميكرديم، مادرم ميگفت: «ما بهشت را خريدهايم آنان در راه خدا رفتهاند!» مادرم ميگفت: «امام حسين (ع) در دشت كربلا براي دين اسلام 72 تن قرباني داد. حالا نوبت ماست كه جوانيمان را فداي اسلام كنيم.» ابوالقاسم در 21 اسفند ماه 1363 در روند عمليات خيبر بر اثر اصابت تركش به صورتش به شهادت رسيد.
ابوالقاسم در وصيتنامهاش نوشت: «ميخواهم بگويم خدايا اگر من در اين برهه از زمان در بستر بميرم، ننگ است. زيرا برادر شهيدم، احمد، در راه دين اسلام جانش را فدا كرد. من از خداوند متعال ميخواهم كه وقتي شهيد شدم، مفقودالاثر شوم. ميخواهم جنازهام در توفان و زير آب باران از بين برود تا با رويي سفيد پيش برادرم احمد و امام حسين (ع) بروم. اي جوانان نكند در رختخواب و با ذلت بميريد كه حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد در حالي كه حضرت علي(ع) در محراب عبادت به شهادت رسيد. نكند در هوا و هوس خود بميريد در حالي كه علياكبر در راه حسين (ع) به شهادت رسيد.»
شهيد كبري تلخابي؛ شهادت در خانه خدا
مادرم كبري تلخابي در سال 1317، در ضياءآباد اراك متولد شد. روستايشان مدرسه نداشت براي همين از تحصيل محروم شد. مدتي بعد با پدرم علي تلخابي ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج هفت پسر و دو دختر شد.
علي تلخابي لحافدوز بود و گهگاهي هم براي اداره امور زندگي كشاورزي ميكرد. با شروع جنگ، مادرم پسرانش را به دفاع از كشور تشويق ميكرد و براي كمك به جبهه، از هر چه در خانه داشتيم، دريغ نميكرد. مواد لازم رزمندگان را به منطقه ميفرستاد و مدتي بعد خبر شهادت بچهها بود كه به او ميرسيد و دل او را آسماني ميكرد.
سال 66 بعد از شهادت پدر و دو برادرم، مادرم مستطيع شده بود و بايد به حج ميرفت. بسيار خوشحال بود كه به زيارت ائمه بقيع مشرف ميشود. علاقه عجيب او به حضرت زهرا(س) در زندگياش تأثير فراوان گذاشته بود. ميگفت: بايد آن حضرت را در زندگي سرمشق خود قرار دهيم. هنگام عزيمت به بيتالله الحرام وقتي به او ميگويند هنگام برائت از مشركان خيلي جلو نرو، گفته بود: من صف اول ميايستم و جلو ميروم و پرچم را خودم به دست ميگيرم و از خدا ميخواهم كه من هم شهيد شوم. اين چنين هم شد، در حالي كه در صفوف راهپيمايان جمعه خونين مكه با در دست داشتن پرچم انزجار خود را نسبت به امريكا و عمال دستنشاندهاش ابراز ميكرد، به وسيله آب جوش توسط سعوديها ميسوزد و مورد ضرب و شتم واقع ميشود و در نهايت در 6 مرداد ماه 1366 در مكه معظمه به شهادت ميرسد.
وقتي خبر شهادت پدر خانواده را براي مادر آوردند او مصممتر از هميشه ميگويد: اينها چيزي نيست خدا سايه امام را بر سرمان نگه دارد. هنگامي كه با ترحم به او ميگفتند: دو پسرت را از دست داده بودي بس نبود كه همسرت را نيز به جبهه فرستادي؟! ميگفت: «حضرت علي (ع) براي چه شهيد شد؟ همسر من هم در اين راه به شهادت رسيد، از خدا ميخواهم من هم شهيد شوم.» اين چه حرفي است؟!.... «وقتي شهيد شدم خبر شهادتم را برايتان ميآورند.»