از دانشگاه تهران تا خط مقدم دفاع از حرم عمه سادات
خوب زمان طالبان گذشت و ما آمدیم ایران. جریان تکفیری ها که شروع شد داداش خیلی زود کوله بارش را بست و رفت. قبراق و سر حال بودن، علتش عشق و هدف است. من کی هستم، این جا چه می کنم و هدفم چیست؟ این ها این سه مسئله را برای خودشان مشخص کرده بودند. هدف را شناختند و الآن در اوج لذت هستند و دارند عشق می کنند.
کد خبر :
476789
رجانیوز: مهدی خاوری برادر سردار رضا خاوری فرمانده لشگر فاطمیون، جوان خوش صحبت و نورانی که با دیدنش نطق ما نیز باز شد و حرفهایی را بیان کردیم که قرار نبود در مورد آن بحث کنیم. از حجت فاطمیون تا آروزی فاطمیون و… شاید شما مخاطب گرامی هم مثل ما با مطالعه این گفتگو با صمیمیت این جوان سرزنده مدافع حرم بیشتر آشنا شوید
لطفاً خودتان را معرفی نمایید.
مهدی خاوری هستم. دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه تهران و اگر خدا قبول کند یک مدافع حرم.
حتماً خیلی ها از شما پرسیده اند چرا کسی که در دانشگاه تهران درس می خواند مدافع حرم شده است؟ شما به هدف پیشرفت وارد دانشگاه شده اید، اما چرا وارد معرکه ی خطرناک سوریه شده اید؟
خیلی ها این را می گویند. می گویند تو که درس خوانده ای چرا؟ تو که آینده داری چرا؟
شروع این برنامه از بچگی ما بوده است. در خانه ی ما هر اربعین دیگ نذری برپا بوده است. به نام حضرت زینب سلام الله علیها. گوشه ی دیگ هم نام ایشان نوشته شده است. مادرم هر سال نذری می دهند.
چند سال پیش که جریان سوریه و بی احترامی به مقبره حجر بن عدی پیش آمد و درگیری ها به داخل حرم کشیده شد، آن جا به خودم گفتم تو سال ها پای دیگ نذری بودی و هیئت رفتی و یا حضرت زینب گفتی. الآن وقت آن رسیده که عمل کنی. حرم آرمان تو که هر سال از او یاد می کنی الآن در خطر است. چقدر به ان دیگ ها و آن هیئت ها اعتقاد داری؟ اگر آن ها از ته دل بوده الآن چه حسی داری که حرم دارد زیر پای نجس یک عده پایمال می شود؟ با خودم گفتم توی خانه بشینم، این امکان ندارد.
یک عده می گویند مدافعین حرم پول می گیرندپول می گیرند! در شبکه العربیه و سایر شبکه های مخالف و مخصوصاً در مورد بچه های فاطمیون بعد از این که اسم و رسمی پیدا کردند. برای این که آن ها را خراب کنند می گویند مدافعین حرم ماهی چند ده میلیون پول می گیرند، از ایران! می گویند آن ها نیروهای ایرانند!
من یک سؤال از این افراد دارم. حاضرید چقدر به شما بدهند که جاتان را در خطر قرار دهید؟ پایتان را در این منطقه بگذارید مرگ را جلوی چشمتان خواهید دید. چقدر پول به شما بدهند راضی می شوید؟ در فاطمیون این خبرها نیست. متأسفانه داداش که شهید شدند، برخی اولین چیزی که می گفتند این بود که «یک ۲۵۰ میلیونی پول گیرتون اومد نه؟!» نه عزیز من. هزینه مراسمات داداش را هم خودم دادم. هیچ پولی بابت این چیزها دریافت نشده است. اگر هم چیزی بوده این قدرها نیست. حقوق مدافعین حرم به زور کفاف زندگی یک خانواده سه چهار نفری را می دهد. کمتر از ۱ میلیون در ماه! این را مقایسه کنید با این زخم زبان ها که می زنند. آن ها نمی دانند چیزهایی بالاتر از پول وجود دارد.
هر مدافع حرمی که می آید پشت سرش خانواده ای دارد، مادری دارد، همسری دارد، پدری دارد. اکثر آن ها نان آور خانواده بوده اند. حالا به وظیفه دینی شان عمل کرده اند. آیا آن خانواده حق ندارند امرار معاش کنند؟! این حقوق فقط کفاف یک زندگی عادی و پایین تر از حد معمول را هم نمی دهد. اصلاً بالاتر از این، کسی که برای تأمین امرار معاش خانواده تلاش می کند حکم جهاد را دارد. کشته شود شهید است. این گفته ی رسول الله است. مدافعان هدفشان چیز دیگری است و این آب باریکه صرفاً برای خانواده شان است.
در مورد رضا خاوری یا همان حجت فاطمیون و سایر بچه های فاطمیون نکته ی جالبی که در کلیپ هایشان مشخص است این است که انسان های سرزنده ای هستند. حتی وسط میدان جنگ. لطفاً در مورد این مسئله توضیح دهید.
وقتی صحبت داداش می شود کلمات کم می آورند و زبانم قاصر است از توصیف او. او یک مدافع بود. او بزرگتر از من بود. خیلی بزرگتر! زمانی که من در افغانستان خاک بازی می کردمو فقط طالبان را می دیدم برادرم چند صد کیلومتر آن طرف تر روبروی آن ها ایستاده بود. او از آن زمان ها برنامه ی خودش را برای ایستادن جلوی استکبار ریخته بود و هر جا افراطی گری بر علیه اسلام وجود داشت سعی می کرد حضور داشته باشد.
خوب زمان طالبان گذشت و ما آمدیم ایران. جریان تکفیری ها که شروع شد داداش خیلی زود کوله بارش را بست و رفت. قبراق و سر حال بودن، علتش عشق و هدف است. من کی هستم، این جا چه می کنم و هدفم چیست؟ این ها این سه مسئله را برای خودشان مشخص کرده بودند. هدف را شناختند و الآن در اوج لذت هستند و دارند عشق می کنند.
شما موقع شهادت برادرتان در ایران بودید. خبر چگونه به شما رسید؟
دانشگاه بودم. ایام محرم بود. در مراسم عزاداری معمولاً می گویند گوشی تان را سایلنت کنید. یک پیام برایم آمد که به ماشین داداشت حمله شده. تماس گرفتم. گفتند آره حمله شده. در مورد وضعیت جسمانی شان پرسیدم گفتند زخمی شده. هم چنین گفتند تعدادی از دوستان در راه دمشق هستند برای رفتن به بیمارستان و جویا شدن از احوال او.ساعت ۱۱ بود و هنوز در مراسم عزاداری بودم. آن دوستی که قرار بود خبر دهد پیام داد که شهادت مبارک!
در مجلس همه گریه می کردند اما اطرافیان من متوجه شدند که گریه من یک طور دیگری شد. دفعه ی قبلی که داداش زخمی شده بود رفتم دیدنش اما خبر حمله به ماشین داداش را که شنیدم احساس کردم قضیه انگار فرق می کند. حدود ساعت ۱ شب بود که پیام دادم و از وضعیت پیکر پرسیدم. به هر حال مادری داریم که دوست دارد صورت او را برای آخرین بار ببیند. آن شب دیگر کسی جوابم را نداد. حداقل ده دوازده بار تماس گرفتم. فردای آن روز وسائلم را جمع کردم که بروم مشهد. یک نفر از دوستان پیام داد که به مادر بگو صورت رضا را در بهشت ببیند. دوباره حالم منقلب شد. دوباره پرسیدم چطوری شده؟ فکر می کردم شاید شبیه ابوحامد شده و سر ندارد. می گفتند هر کسی از مدافعین حرم وقتی برمی گردد یک نشانه ای از ارباب دارد. یا تیر و ترکش در پهلو دارد یا سر ندارد و یا… فکر می کردم لابد برادرم یک نشانه ی خوبی باید در بدن داشته باشد چون سال ها در این جبهه بوده باید یک پاداش حسابی از ارباب بگیرد. ما دیده بودیم که اگر به ماشینی در منطقه حمله شود چطوری می سوزد و پیکرها به چه شکلی درمی ایند. نگران روبرو شدم مادر با داداش هم بودم. داداش تاسوعای ۵۸ به دنیا آمده بود. بالاخره یکی
از دوستان پیام داد که کل داداش حجت شده به اندازه ی یک چفیه. اون جا خوشحال شدم. دلم آروم گرفت. مادرم که روز اول او را در قنداق پیچیده بود، الآن که می خواهد او را داخل خانه ی جدیدش بگذارد، می تواند او را بغل کند.
آمدم خانه. ۲ هفته تلویزیون و گوشی ها را خاموش کردیم که کسی، بخصوص مادر متوجه نشود. به خاطر درگیری هایی که در منطقه وجود داشت نمی توانستند جسد را منتقل کنند.
هفته ی سوم بود که مادر فهمیدند. خیلی اتفاقی. داشتم شبکه ی العربیه را در اینترنت نگاه می کردم، اتفاقاً خبر داداش را گفت. مادر گوشه ی اتاق بود و اتفاقاً صفحه لپ تاپ من رو دید و گفت: اسم محمدرضا رو گفت…
هرچه گفتم مادر دروغ است قبول نکرد. صفحه را برگرداندم و …
پس خبر از راس فتنه به مادر رسید.واکنش ایشان چگونه بود؟ آیا نگفتند یک نفر بس است و دیگر تو نرو؟
گاهی می گویند که اگر حضرت زینب قبول کند، ما یک شهید دادیم. گفتم مادر ما همه امانت خداییم دست شما( با خنده). امانتی را باید برگرداند. گفتم من اماده ام که لباس را امروز فردا تنم کنید. به هرحال مادر است و نباید توقع داشت به همین راحتی بگن پسرم برو. سنی ازشون گذشته و دوست دارند پسرهایشان آنها را دفن کنند اما الان برعکس شده است.
عکسی از روز تشییع جنازه منتشر شد که انگار شما داشتید پدرتان را ارام می کردید. آیا واقعا اینگونه بود یا …؟
نه. پدر من را آرام می کردند. من سالها تلاش میکردم که اجازه بگیرم و بروم. پدرم می گفت پسرم هدف زندگی را بشناس. امیدوارم به جای مردن در بستر ایستاده و در راه خدا بمیری. داداش رضا رفت. ان شاالله تو هم بتوانی راهش را ادامه بدهی.
دوست دارم توصیف سید ابراهیم را از زبان همرزمش بشنوم .
ما دوست خانوادگی بودیم و رفت و امد خانوادگی داشتیم. او مرد عجیبی بود. واقعا عجیب. انگار زمینی نبود. توی روز مثل انسان های عادی بود، دست و پا داشت، غذا می خورد. اما در میدان نبرد او شبیه انسان نبود، فرشته بود. در شب های که عملیات داشتیم و صدای تیر ترکش می امد و هرکسی سعی می کرد سرش را پایین نگه دارد که جایش لو نرود، باید رجزخوانی های او را می دیدید. در تمام دشت طنین انداز می شد. در تمام طول عملیات چند ساعته رجز می خواند: بچه شیعه اینجاست، آره، قربونش برم، کی می خواد بیاد جلوش وایسته… سید ابراهیم یک فرشته بود.
لحظه ی شهادت سید ابراهیم کجا بودی؟
مشهد منتظر برادرم بودم. تماس گرفته بودیم به خانمشان تبریک بگوییم. مادر هنوز از شهادت داداش خبر نداشتند. شهادت این دو سه روز تفاوت داشت. خبر شهادت او خیلی سریع پخش شد. مادرم هم گوشی را گرفتند که تبریک بگویند. خانمشان برگشت گفت: من هم متقابلا تبریک می گویم. گوشی را سریع گرفتم و قطع کردم. مادر گفت ببین بنده خدا چقدر برایش سخت بوده که دارد به من تبریک می گوید( یعنی مادر متوجه نشد).
در کلیپ هایی مثل فاتحان فردا مشخص است که او شخصیت شوخ و عجیبی دارد. همیشه اینگونه بود یا برخی اوقات؟
سید ابراهیم یک نمونه خیلی خوب بود. همه جا حضور داشت. کار نظامی جدی است و جدیت نیاز دارد. صلابت نیاز دارد. نیرو را باید جمع و جور کرد و همه طیف نیرو وجود دارد.باید خشن برخورد کرد. اما یک جاهایی هم باید روحیه شاد را به بچه ها منتقل کرد. وقتی بچه ها را به صف می کرد کاملا جدی بود اما بعد از چند دقیقه انگار طاقت نمی آورد خودش یک تکه ای می انداخت و همه را می خنداند. بچه ها عاشق شوخ طبعی او بودند. برخی از فرمانده ها در تمام طول روز سنگین برخورد می کنند. اما سید میگفت: این ژست به صورت من نمی آید. نمی توانم خودم را کنترل کنم. شما لطفا رعایت کنید(با خنده).
آیا در زمان جریان حرم حضرت سکینه در سوریه بودید؟
نه مشهد بودم.
واکنش بچه ها و جریحه دار شدن ان ها از این قضیه در چه حدی بود؟
خیلی. انگار به عزیزترین کس انها توهین شده است. حرم پاکسازی کردیم و رفتیم به مناطق دورتر و در حال فعالیت بودیم. یعنی هدف حفظ حرم هاست. اما یکهو تصاویرش منتشر شد که حرم حضرت سکینه را زدند. همه در شوک فرو رفتیم. یعنی ما کم گذاشتیم. نتونستیم کاری کنیم. شرایط طوری بود که اگر فرماندهان کنترل نمی کردند بچه ها تمام محورها را خالی می کردند و می رفتند به ان سمت. نمی توانستند تحمل کنند که ما در منطقه باشیم و حرم آسیب ببیند. فرمانده ها جلوی احساساتی شدن بچه ها را گرفتند. گفتند همه را سازماندهی می کنیم و می رویم سراغشان. اما واقعا سخت بود که داخل سنگر بشینی و ببینی که حرم دارد تخریب می شود.
ما در فیلم ها زیاد دیدیم که بغل دستی یک سرباز شهید می شود. سی نفر می روند و پنج نفر برمیگردند. چطور فراق دوستان و همرزمان صمیمی را تحمل می کردید و مسکن این درد چه بود؟
یک شب رفتیم خط و من و سید مصطفی و سید ابراهیم بودیم. بچه ها توی سنگرها پخش شدند. چند نفر بودیم که من فقط سید ابراهیم را می شناختم. نشستیم دور یک سفره. چراغ قوه را به سقف چادر آویزان کرده بودیم. داشتیم شام می خوردیم. بچه سریع با هم دوست می شدند. یک اقای مسنی کنا دست من نشسته بود. مدام شوخی میکرد: بخور جوان، لاغری، بخور جون بگیری. کار داریم هنوز… بعد شام اومد چند تا تکنیک برای کار با اسلحه بهم یاد داد.
ساعت یک شب خبر دادند. که دشمن ما را دور زده و قیچی کرده و از دو محور همزمان دارد نزدیک می شود. سید ابراهیم گفت من می روم خط و شما بروید جلوی ان گروهی که ما را دور زدند. ان پیرمرد مسن که به او کربلایی می گفتیم هم با ما بود. رفتیم جلوی ان گروه یک خط تشکیل دادیم. شب بود و تاریک. درگیری شدت گرفت. بعد از مدتی گفتم کربلایی من خسته شدم. شما برو بالا نگاه کن. جواب نداد. سینه خیز رفتم کنارش. تکانش دادم. جواب نداد. دست روی بدنش کشیدم. خشک بود. دست به سرش کشیدم. خیس بود. بچه ها را صدا زدم و گفتم: بچه ها کربلایی دیگه نیست. بچه ها خیلی منقلب شدند. شاید فقط سه چهار ساعت بود که با هم دوست شده بودیم. طوریی گریه می کردند انگار برادر بزرگتر خودشان را از دست داده بودند. تا صبح مقاومت کردیم. یکی برگشت گفت: الان وقت گریه کردن نیست. بذارین فردا همه با هم گریه می کنیم.
فردا صبح مراسمی گرفتیم.
سید ابراهیم گفت: یکی از دوستان رفت. پرچم افتاده زمین؟ نه، نفر بعدی کیه که پرچم رو برداره و مسیر رو ادامه بده. اگر می خواین گریه کنین پشت سر جنازه برین مشهد و گریه کنین ولی پرچمو کی می خواد نگه داره؟
بچه ها چند ساعت عزاداری میکردند، ان خاطره را گوشه ی دلشان نگه می داشتند و برمی گشتند خط.
برخی در همین ایران، برخی از افرادی که ادعای سیاست دارند، ادعا می کنند که این گروه ها نتیجه افراط گری شیعیان است. العربیه و سایر شبکه های معاند نیز این حرف ها را بولد می کنند. شما که حس کردیدو با چشم خود دیده اید و بهتر میدانید که طرف مقابلتان کیست، در این زمینه چه می گویید؟ ادعای اقایان درست است یا نه؟
در پاسخ می گویم که کلمه شیعه و افراطی با هم جور در نمی ایند. امکان ندارد شیعه واقعی افراطی باشد. یک نفر یا شیعه است یا افراطی. این دو هیچ سنخیتی با هم ندارند. این روند روشنی است که دشمنان اسلام امدند این را ایجاد کردند که صرفا نشان دهند شیعیان این گونه اند. نه، ما انها نیستیم. ما در مقابل ان ها ایستاده ایم. گاهی وقت ها در شبکه های اجتماعی من با دوستانی از سایر کشور ها که بحث میکنم با زبان انگلیسی، ان ها می گویند شما سوریه بودید، شما همان هایی هستید که سر می برند و … وقتی می گویم که نه من کسی هستم که در مقابل ان ها ایستاده ام می گویند پس تو دینت چیست؟ میگویم شیعه و مسلمانم. ان وقت می گویند این امکان ندارد که تو شیعه باشی و مقابل ان ها بایستی. در پاسخ می گویم ان ها را کسانی ساخته اند که می خواهند تصویر مسلمانان را در اذهان خراب کنند.
در غرب سوریه اگر کسی از دشمن را زخمی کنی یا ماشینش را بگیری به سمت بلندی های جولان فرار میکند. اگر این کار را در شمال سوریه انجام دهی به سمت مرز ترکیه فرار می کنند. جنوب، به سمت اردن فرار می کنند… ما برج دیده بانی اسرائیلی ها را می بینیم. میبینیم که ماشینهای داعش از مقابل ان ها به راحتی تردد می کنند. امکان ندارد که این ها یکی نباشند. ما وقتی در فاصله چند کیلومتری ان ها هستیم اخطار می دهند و شروع می کنند به تهدید و شلیک، اما داعشی ها به این راحتی از مقابل ان ها تردد می کنند.
وقتی با جنازه های ان ها روبرو میشویم، تجهیزاتشان همه مارک اروپایی دارد. جلیقه، سلاح، مهمات و تمام امکانات، تکمیل و بروز با مارک اسرائیل و امریکا. موشک تاو به این راحتی گیر نمی اید اما به راحتی دست ان ها بود. جعبه موشک میلان را که برای ان ها از طریق هواپیما انداخته بودند، بچه های ما گرفتند. موشک میلان به این راحتی ها گیر نمی اید. یک موشک دور برد و ضد زره. خودشان این گروه ها را می سازند، خودشان تجهیز می کنند و یک ویدئویی درست می کنند و می گویند ببینید مسلمانان شیعه دارند چه می کنند. یک سری اقازاده هایی هم این جریان را باور می کنند.
**آرزوی مدافعان حرم دیدار با مقام معظم رهبری است**
مدافعین حرم افتخارشان این است که رهبرشان اقا است. ولی یک عده ای خلاف این نظر را دارند و ادعا می کنند که مدافع حرم هستند. ایا شما چنین افرادی را در سوریه دیده اید؟ با این تفکر؟
ماهم این ها را شنیده ایم اما ندیده ایم. از بچه هایی که دوره دوم و سومشان بود می پرسیدم الان خواسته تان چیست؟ دیدگاه هایتان چگونه است؟ خب از کسی که دفعه اول امده توقعی نیست اما کسی که چند بار امده و جریان را دیده با چشم بازتری امده است. امکان ندارد مدافع حرمی ولی فقیه را قبول نداشته باشد. اصل ولایت را همه ایمان دارند. من می گم ۹۹ درصد این گونه اند اما اگر امار بگیرید شاید صد درصد اینگونه باشند. ما ارزویمان این است که یک روز اقا مارا به حضور بپذیرند و مدافعین حرم برسند دست بوس اقا. ایا ممکن است کسی مدافع حرم باشد و این حرفها را بزند. اگر از بچه ها بپرسید امکانات بیشتری می خواهید ممکن است اصراری نداشته باشند اما قطعا دوست دارند یک بار محضر اقا برسند.
و سخن اخر…
می خواهم به تحصیل کرده ها بگویم که تحصیات برایتان حجاب نشود. بعضی ها چهارتا کتاب که می خوانند مد روشن فکری میگیرند و نفی خدا می کنند. کسی که در راه قرار بگیرد چشمش بازتر می شود. اگر خیلی ها نمی روند خبر ندارند و زیاد تو وادیش نبوده اند. بیشتر شایعات را میشوند. شما که اصحاب رسانه هستید واقعیت را نشان دهید که انها بخوانند و بدانند. آنوقت چشم ها بازتر میشود و راحت تر می آیند و زخم زبان ها به مدافعین کمتر می شود. در میان مدافعین حرم خبر از پول نیست. این جا فقط عشق است و بازی کردن با جان.