«20 تركش» يادگاري من از ضيافت جبهههاست
در ادامه سفرمان به روستاي ازباران فريدونكنار كه با تقديم 43 شهيد، بيشترين آمار شهدا در ميان روستاهاي استان مازندران را داراست، به سراغ جانباز شعبان نادري از رزمندگان دلاور اين روستا رفتيم تا در گفتوگو با وي، گذري بر دوران مجاهدتش داشته باشيم. ناردي كه متولد 1349 است، از 12 سالگي عزم رفتن به جبهه كرد و در اين مسير با سختيهاي فراواني روبهرو شده بود.
کد خبر :
468303
جوان: در ادامه سفرمان به روستاي ازباران فريدونكنار كه با تقديم 43 شهيد، بيشترين آمار شهدا در ميان روستاهاي استان مازندران را داراست، به سراغ جانباز شعبان نادري از رزمندگان دلاور اين روستا رفتيم تا در گفتوگو با وي، گذري بر دوران مجاهدتش داشته باشيم. ناردي كه متولد 1349 است، از 12 سالگي عزم رفتن به جبهه كرد و در اين مسير با سختيهاي فراواني روبهرو شده بود.
گويا جو روستاي شما طوري بوده كه اغلب جوانانش جذب انقلاب و بعدها حضور در دفاع مقدس ميشدند.
بله، روستاي ازباران يك جو مذهبي داشت و از همان دوران انقلاب، عموم مردم در راهپيمايي و تظاهرات شركت ميكردند. من آن زمان تنها هشت سال داشتم. با آن سن كم، در تظاهرات شركت ميكردم و همراه پدر و هممحلهايهايم در روستا تظاهرات ميكرديم. همگي جزو كفنپوشان بوديم. از روستاي ازباران تا فريدونكنار ميرفتيم و تظاهرات ميكرديم. يكبار با شليك مستقيم ساواكيها روبهرو شديم؛ مردم فرار كردند و دو نفر از هم محليهايمان به نامهاي حسن نيكزاد و نبي مهدوي زير دست و پا ماندند و يكي از آنها دچار شكستي پا شد. اما مردم كوتاه نميآمدند و باز در تظاهرات شركت ميكردند تا اينكه انقلاب شد. بعد از آن هم اهالي روستاي ما همچنان پاي كار بودند و بيشترين اعزامها را به جبهه داشتند.
خود شما چطور تصميم گرفتيد به جبهه برويد؟
جنگ كه شروع شد، محصل بودم و مدرسه ميرفتم. دو سال بعد در حالي كه 12 سال بيشتر نداشتم يكي از دوستانم به جبهه رفت. بعد از رفتنش مشتاق شدم من هم بروم. چند بار رفتم سپاه ثبت نام كنم، اما قبولم نكردند؛ يكي از دوستانم به نام قاسم مهديزاده كه شهيد شد ديگر طاقت ماندن نداشتم. عزمم را جزم كردم كه بايد به جبهه بروم؛ رفتم فريدونكنار ثبتنام كردم و به آموزشي رفتم. چند بار براي رفتن به آموزشي اقدام كردم اما باز قبولم نكردند.
عاقبت چطور موفق شديد خودتان را به جبههها برسانيد؟
نهايتاً سال 63 از روستاي ازباران فريدونكنار به جبهه اعزام شدم. با آنكه قد رشيدي داشتم اما سنم اجازه نميداد. شناسنامه خواهرم را چون عكسدار نبود، بردم سپاه! امكان داشت اين قضيه باعث گير افتادنم شود؛ خواهرم يك سال از من بزرگتر بود. كپي شناسنامهاش را برداشتم و اسم او را كه سكينه بود با سوزني پاك و تبديل به شعبان كردم. با همين مدرك رفتم جبهه كه خدا خواست گير نيفتادم؛ مدركم را از طريق سپاه فرستادند به بابلسر. در آنجا وقتي صف كشيديم ديدم يكي يكي دارند از صف جدا ميكنند. جالب اينجاست كه همه روي انگشتانشان ميايستادند طوري كه قدشان بلندتر ديده شود. مسئول آموزش آنها را قبول كرد. من هم طوري ايستادم كه قدم بلندتر شد و مسئولان ما را قبول كردند؛ خوشبختانه از آنجا رفتيم تا ما را به ساري فرستادند. 45 روز آموزشي سخت داشتيم. يك بار مرخصي 15 روزه رفتم و بعد از آموزشي به جبهه اعزام شديم.
كلاً چند بار اعزام و چطور مجروح شديد؟
بار اول به منطقه هورالعظيم اعزام شدم. سه ماه پدافندي بودم. بعد از يك مرخصي 25 روزه آمديم منزل، بعد هم به جبهه رفتيم، بار دوم براي عمليات والفجر 8 اعزام شديم. طرحي داده بودند به نام ادغام بسيج با ارتش 5 هزار نفري و نيروي سپاهي را به لشكر 77 خراسان داده بودند كه با لشكر نيروي زميني ارتش عمليات ايذايي انجام داديم. در همين عمليات مجروح شدم و مرا براي جراحي به اصفهان منتقل كردند. سه ماه در منزل بودم. فصل جمعآوري شالي بود. دوباره رفتم جبهه، اين بار با لشكر 25 كربلا ما را به منطقه فاو فرستادند. چهار ماه آنجا ماندم. در آن منطقه 26 تركش به من اصابت كرد. دقيقترش را بخواهم بگويم اين طور ميشود كه در پدافندي شهر فاو بوديم كه خمپاره 60 كنارمان منفجر شد، آنقدر نزديك بود كه 26 تركشش به تنم اصابت كرد. دكترها تنها شش تا از اين تركشها را توانستند دربياورند و باقيشان هنوز مانده است. زمان جنگ براي درصد جانبازي نرفتم، سال 67 از كميسيون سپاه بابلسر تماس گرفتند كه براي درصد جانبازيتان بياييد، 10 درصد جانبازي دادند. سه تا عمل هم انجام دادند و برگشتم.
تركشهايي كه در تنتان مانده آزارتان نميدهد؟
تركشها در زمستان كه هوا سرد ميشود اذيتم ميكنند. تركش فلز است و فلز كه سرد و گرم شود اذيت ميكند. اين تركشها در ناحيه صورت، پا و دستم هستند. راضيام به اينكه در راه دفاع از اسلام و خط امام خميني به جبهه رفتم و از ضيافت جبههها هم 20 تركش نصيبم شد.
جانباز10درصد هستم و در عملياتهاي والفجر 8، عمليات بدر و عمليات كربلاي 10حضور داشتم. حدوداً 16 ماه در جبهه بودم. همانطور كه گفتم هنوز چند تركش در بدنم است كه بعد از گذشت چندين سال از اتمام جنگ، با اينكه همچنان به وجود آنها در تابستان و زمستان خيلي عادت نكردهام اما خدا را شكر كه به هر ترتيب ميگذرد. اين را هم بگويم كه در عمليات والفجر8، تيرمستقيم به قفسه سينه سمت چپم اصابت كرد و مرا به بيمارستان نجفآباد اصفهان بردند و جراحي كردند.
گويا پدرتان هم در جبهه حضور داشته است. به نظر شما چه تفاوتي بين جوانهاي نسل شما و جوانهاي كنوني وجود دارد، آيا آنها ميتوانند مثل شما از كشورشان دفاع كنند؟
پدرم مظاهر نادري، جانباز 15 درصد است و بيش از 24 ماه در جبهه حضور داشته است. اما در خصوص بخش دوم سؤالتان بايد بگويم به نظر من اگر بحث دفاع از كشور پيش بيايد، شك نكنيد جوانهاي الان مثل جوانهاي سابق از كشور دفاع ميكنند. با آنكه دشمن دارد كار فرهنگي ميكند تا جامعه ما را به بيراهه بكشد. دشمن خوب فهميده اين كشور مردمي دارد كه خوب و بدشان را ميشناسند. بنابراين سعي دارد اعتقادات مردم را نشانه بگيرد. من معتقدم اين كشور صاحب دارد و صاحب آن امام زمان(عج) است و دولت بايد براي بيكاري جوانان كاري كند. جوانها را رها نكند و كار فرهنگي انجام دهد.
در پايان ما را ميهمان يكي از خاطرات دوران رزمندگيتان بكنيد.
در يكي از عملياتها در شهر ماووت عراق بوديم. محل استقرار ما در قلههاي اطراف شهر بود. آن شب ما عمليات كرديم و روز بعد نيروهاي ديگري به شهر ماووت رفتند. يكي از دوستانم به نام شهيد زماني از بندر گز كنارم بود. صبح عمليات آقاي زماني گفت تك تيرانداز عراقي خيلي اذيت ميكند. يكي ديگر از رزمندهها به نام آقاي ناظري به من گفت تيربار را بردار و برو. در اين حال شهيد زماني و بچههاي ديگر پشت تختسنگي به حالت درازكش سنگر گرفته بودند. من سمت چپ شهيد زماني قرار گرفتم و رزمندهاي ديگر سمت راست بود. به اين ترتيب كه شهيد زماني وسط ما قرار گرفته بود. زماني گفت تيربار عراقيها را زير آتش بگير تا نتوانند به راحتي ما را بزنند. من با آرپيجي سنگر عراقيها را زدم. زماني بلند شد تا ببيند گلوله آر پيجي به هدف خورده است يا نه. عراقيها به سمتش تيراندازي كردند. اما گلولههايشان به سنگها خورد و تركش سنگها به سمتمان آمد. همان لحظه چرخيدم و آرپيجي را به زماني دادم. اين بار او ميخواست شليك كند. باز خردهسنگها كه حاصل تيراندازي دشمن بود، به سمتمان آمد. يك تركش كوچك از سنگها به درون چشمم رفت. داد زدم زماني... زماني... چشمم...
چشمم... ، دست به چشمم كشيدم و فهميدم كه چيز مهمي نيست و ميتوانم پلكهايم را باز كنم. چشمم را باز كردم و ديدم مغز زماني در دستانم است! شهيد زماني به صورت درازكش افتاده بود و كاسه سرش به كلي از بين رفته بود. زماني در دم به شهادت رسيده بود. روحش شاد و يادش گرامي باد.