قرار ملاقات با پسر آیتالله جنتی در دمشق
فرمانده سابق کل سپاه میگوید آموزشهای چریکی و ساخت انواع بمبهای دستساز و مواد منفجره را در یکی از اردوگاههای فلسطینی اطراف سوریه فراگرفته است.
کد خبر :
460638
فارس: سردار سرلشکر سیدیحیی صفوی فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و دستیار و مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا در کتاب خاطراتش که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی به چاپ رسیده، به تشریح آموزشهای نظامیای که قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در سوریه برای مقابله با ساواک دیده است، میپردازد، که مشروح آن را در زیر میخوانید:
«برای خارج شدن از ایران نیاز به پاسپورت و عبور قانونی از مرز بود و با توجه به شرایطی که داشتم امکان دستگیری من توسط نیروهای رژیم وجود داشت، اما این کار تنها راه خلاصی از دست ساواک بود.
از آنجا که من قبل از وارد شدن به جریانات و حوادث قم و قبل از تیر خوردنم در تبریز، تقاضای پاسپورت کرده بودم، دفترچهی پاسپورت در شهربانی اصفهان آماده بود؛ اما در این زمان که برای خروج از کشور به آن احتیاج داشتم میترسیدم به شهربانی بروم، زیرا ممکن بود که ساواک به شهربانی اسمم را داده باشد و به محض حضورم در آنجا دستگیرم کنند.
برادرم سیدسلمان که قیافهاش تا اندازهای شبیه من است به شهربانی رفت و پاسپورتم را گرفت و بحمدالله هیچ اتفاقی هم نیفتاد. بعد از این با خانواده خداحافظی کردم و آمدم تهران و بلیط سوریه را تهیه کردم و با یک اتوبوس که به سوریه میرفت حرکت کردم، اما هنوز دلهره و اضطراب من تمام نشده بود و نگران بودم که مبادا در مرز بازرگان شناسایی شوم.
قبل از رسیدن به مرز، برچسب سفیدی پشت جلد قهوهای پاسپورتم زدم، به گمرک بازرگان که رسیدیم، رانندهی اتوبوس پاسپورت مسافران را گرفت و به دفتر گمرک مرز تحویل داد.
من هم از اتوبوس پیاده شدم و با فاصله از اتاقک کنترل مرزبانی مراقب بودم که اگر احیاناً پاسپورتم را جدا کردند و یا در بلندگو اسمم را صدا کردند، بتوانم فرار کنم، حتی به رانندهی اتوبوس سپرده بودم که اگر پاسپورت من را جدا کردند به من خبر دهد؛ اما هیچ عکسالعملی از سوی مأمورین مرزبانی ندیدم و پاسپورتم را نوشتند و مثل دیگر پاسپورتها به رانندهی اتوبوس تحویل دادند.
با این حال باز هم مشکوک بودم که مبادا نقشهای در کار باشد. وقتی که اتوبوس از میلهی مرزی ایران گذشت و به خاک ترکیه وارد شد، من نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد و خدای سبحان را شکرگزاری کردم.
بعد از ورود به خاک ترکیه به شهر ارزروم (ارضروم) و سپس به غازیانتب، گمرک ترکیه به سوریه، رسیدم. حلب اولین شهری بود که به آن وارد شدم و سپس شهر دمشق بود؛ همهی مسافرین در دمشق پیاده شدند.
این شهر مقصد نهایی مسافرین از ایران به سوریه است. من در دمشق در یک مسافرخانه، اتاقی برای خود اجاره کردم و عصر همان روز هم رفتم زیارت قبر حضرت زینب سلامالله علیها و چون اولین بار هم بود که به سوریه رفته بودم، احساس عجیبی داشتم و حسابی زیارت کردم.
قبل از این که من از ایران خارج شوم، دوستانم شمارهی یک صندوق پستی واقع در خیابان «حمیدیه» دمشق را برای ارتباط با شهید محمد منتظری به من داده بودند.
من فردای آن روزی که به دمشق رسیدم، بنا به توصیه دوستانم، نامهای نوشتم و مشخصات خود و محل اتاق مسافرخانه را در نامه قید کردم و به داخل همان صندوق پستی انداختم و منتظر برقراری تماس از سوی ایشان شدم، اما خبری نشد.
روزهای دوم، سوم، چهارم و پنجم هم این کار را کردم و در مسافرخانه منتظر شدم، اما هیچ کس سراغم نیامد. این انتظار یک ماه طول کشید. در این مدت من بیشتر مکانهای تاریخی و زیارتی دمشق و سوریه را بازدید کرده و زیارت کردم؛ همچون حضرت رقیه (س) مسجد اموی و رأس الشهداء و دیگر مکانها و همان طور که قبلاً گفتم چون بار اولی بود که به سوریه میآمدم دیدن این مکانها برایم خیلی جالب بود.
هر شب میرفتم حرم حضرت زینب(س) و نماز را آنجا میخواندم. من از ایران با خود مبلغ 18 یا 20 هزار تومان پول آورده بودم که در این یک ماه خرج کرده بودم و از آنجا که در روزهای اول ورودم یک مقدار ولخرجی کرده بودم، در روزهای آخر پول خیلی کمی داشتم و فقط میتوانستم غذای مختصری تهیه کنم و از پرداخت پول مسافرخانه عاجز بودم.
یادم هست آن شبی که دیگر هیچ پولی نداشتم و برای نماز به حرم حضرت زینب(س) رفته بودم بعد از نماز به راز و نیاز با حضرت پرداختم، کمکم دلم شکست و زدم زیر گریه، رو کردم به حرم حضرت و گفتم: «یا سیده زینب(س) شما عمه من هستید، حال و وضع من را که میدانید، فراری هستم، پول ندارم، کسی را هم ندارم، اصلاً رویم نمیشود به کسی بگویم به من پول بدهد، یا حضرت، خودت کمک کن، دستم را بگیر، اوضاع من بسیار خراب است.»
خلاصه حسابی گریه کردم و در فکر بودم که چه باید بکنم. بعد از آن راز و نیاز و درد دل آمدم بیرون حرم و پیاده در خیابان راه میرفتم که یک دفعه کسی آمد جلویم و گفت: «آقا شما ایرانی هستید؟» من که حسابی در فکر و غم و غصه بودم نفهمیدم که این فرد فارسی حرف میزند و اعتنایی به او نکردم.
باز آن شخص جلویم آمد و دست من را گرفت و گفت: «آقا ایرانی هستید؟» من گفتم: «بله.» گفت: «نمیخواهی آقای جنتی را ببینی؟» در جوابش گفتم: «کدام جنتی، آیتالله جنتی؟» گفت: «نه، پسر ایشان آقای علی جنتی!» گفتم: «از خدا میخواهم!».
قرار شد فردای آن شب قراری در کافهای نزدیک خیابان حمیدیه بگذاریم. من در محل کافه منتظر رابط شدم و اولین کسی که به دیدن من آمد شخصی بود به نام آقای حیدری که بعداً متوجه شدم نام اصلی ایشان مهندس غرضی است و حیدری نام مستعار وی میباشد.
ایشان، راجع به محل اقامتم و وضع و حالم سؤالاتی از من کرد. من هم سرگذشت خودم را برای ایشان بیان کردم. سپس آقای حیدری یک مقدار پول به من داد. از همان لیرههای سوریه و به من گفتند: «برو وسایل خودت را جمع کن و در کنار آرامگاه سیده زینب(س) منتظر باش.»
من هم به مسافرخانه رفتم و وسایل خود را جمع کردم و بعد از تسویه حساب با رئیس مسافرخانه، در همان مکانی که آقای حیدری قرار گذاشته بود، حاضر شدم.
ایشان یک اتاق در نزدیکی آرامگاه حضرت زینب(س) برای ما اجاره کرد و پول اجاره را خودشان پرداخت. ارتباط و ملاقات با آقای حیدری باعث شد که من با آقای علی جنتی نیز آشنا شوم و با ایشان ارتباط برقرار کنم.
مدتی بعد از ساکن شدن من در آن خانه، آقای احمد فضائلی هم از ایران آمد و به من ملحق شد و ما دو نفر در این خانه زندگی میکردیم. صاحبخانه ما یک کشاورز سوری بود و از اینکه میدید دو جوان ایرانی مقید به آداب و اصول مذهبی هستند خوشحال بود. این ایام مصادف بود با ماه مبارک رمضان که برخاستن در سحر و انجام فریضه روزه در کنار آرامگاه حضرت زینب(س)، برایم بسیار باصفا بود و لذت معنوی خاصی داشت.
بعد از ماه رمضان آقای حیدری یک دوره کلاسهای مختلف سیاسی و روشهای مقابله و مبارزه با ساواک را توسط خودشان برای ما گذاشت و آموزشهای چریکی و ساختن انواع بمبهای دستساز و مواد منفجره را در یکی از اردوگاههای فلسطینی اطراف سوریه برای من و دوستم آقای فضائلی ترتیب داد.
کلاس تاریخ سیاسی ایران و اسلام را خود ایشان تدریس میکرد. همچنین آموزشهایی در ارتباط با روشهای بازجویی ساواک بود که در صورت دستگیر شدن چگونه باید از عهده سؤالات ساواکیها برآییم و چه بگوییم و چه نگوییم.
ایشان در خصوص سازمان مجاهدین خلق اطلاعات بسیار خوبی داشت و سرگذشت این سازمان را از بدو تأسیس تا زمان مرتد شدن اعضای آن، کاملاً توضیح میداد و تفکرات اعتقادی و بینشهای سیاسی سازمان را شرح میداد.
وی داستان زندگی شخصیتهایی چونحنیفنژاد، شهید مجید شریفواقفی، عبدالرسول مشکینفام و شهید علی باکری را خیلی جالب و زیبا تشریح میکرد. ما هم تمام مطالب را یادداشتبرداری میکردیم. آقای حیدری (مهندس غرضی) معلومات و اطلاعات بسیار کاملی در خصوص تاریخ اسلام و احزاب و گروههای سیاسی تاریخ معاصر ایران داشت و در بیان آن هم بسیار مسلط بود.
آموزشهای نظامی ما هم در همان اردوگاه فلسطینی واقع در سوریه شروع شد. بعد از استقرار ما در پادگان به هر کداممان یک دست لباس و پوتین (مستعمل و کهنه) دادند.
کلاسهای آموزشی از فردای آن روزی که مستقر شدیم شروع شد. البته برنامه اردوگاه به این شکل بود که بعد از برنامه صبحگاهی و ورزش، کلاسهای نظامی و آموزش تخریب شروع میشد.
در کلاسهای تخریب، روشهای مختلف ساخت مواد منفجره با استفاده از ترکیبات شیمیایی نظیر کلرات پتاسیم و دیگر عناصر را آموزش میدادند. ساخت کوکتل مولوتوف و انفجار با ماده T.N.T و دینامیت و چگونگی تخریب تأسیسات دولتی، انفجار پلها و ریل راهآهن، بمبگذاری در مراکز و سازمانهای دولتی و کلیه روشهای مختلف جنگ چریکی را فرا میگرفتیم.
استاد ما هم پیرمرد با تجربهای بود و به کلیه سلاحهای سبک روسی آشنا بود؛ از کلاشینکف گرفته تا تیربار گیرینف. من که اولین بار بود که کلاشینکف را میدیدم، کار کردن با آن برایم جالب بود؛ چون در دوران خدمت سربازی با اسلحه ژ3 آشنا بودم و در ارتش ایران زمان شاه کلیه سلاحهای سازمانی ساخت آمریکا بود و سلاحهای روسی وجود نداشت.
ما در این پادگان کلیه رزمهای چریکی، پارتیزانی و تاکتیکهای نظامی را با اسلحه کلاشینکف انجام میدادیم. بعد از پایان آموزشها نیز یک دوره تیراندازی برای ما گذاشتند. من با اسلحه کلاش به خوبی تیراندازی میکردم و هدفها را کاملاً میزدم.
روابط من و احمد فضائلی در مدت آموزش با استادمان بسیار دوستانه بود و علت رفاقت هم نماز خواندن ما و او بود. جالب است که بدانید در این اردوگاه هیچ کدام از نیروهای چریکی لبنانی و سوری نماز نمیخواندند و توجهی هم به نماز نداشتند، ولی این استاد اسلحهشناسی تنها کسی بود که در اردوگاه به انجام فریضه نمازش اهمیت میداد و هرگز نمازش ترک نمیشد.
در مدتی که ما در سوریه بودیم، یک روز خبر تأسفآوری از آقای حیدری (مهندس غرضی) راجع به ایران شنیدیم و آن شهادت سیدعلی اندرزگو بود که در ماه مبارک رمضان سال 1357 در تهران، خیابان ایران توسط نیروهای ساواک به شهادت رسید.
ایشان یکی از مؤمنان و بندگان و مجاهدین نهضت اسلامی امام خمینی(ره) بود که سالهای زیادی از عمر خود را صرف مبارزه با رژیم شاه کرد.