خاری و خفت ابن زیاد برابر پاسخ‌های کوبنده زینب(س)

در روزشمار وقایع کاروان حسینی به روزی می رسیم که کاروان امام حسین (ع) را نزد ابن زیاد می برند و او با پاسخ های حضرت زینب(س) در ظلمی که به ایشان شد مواجه می شود.

کد خبر : 458968
مهر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده و تا اربعین حسینی ادامه دارد، روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت می‌کند و امروز چهاردهم محرم، سی و هشتمین یادداشت وی را می‌خوانید:

چهاردهم محرم

«همه به انتظار بودند، و ابن زیاد سرخوش از پیروزی در تالار قدم می زد.

نیزه داران کنار کشیدند و زنان و کودکان کاروان، وارد تالار شدند.

ابن زیاد، نگاه خود از آنان گرفت و بر تخت نشست.

زینب وارد شد،

لحظه ای ایستاد.

بی آنکه به او نظر کند با چرخشی به دست، گَرد و غبار از حجاب برگرفت،

مصمم و استوار، حرکت کرد و در جلو بازماندگان کاروان ایستاد.

از ورود پُر غرور او، ابن زیاد آشفته شد.

گفت: این زن کیست؟

زینب سکوت کرد.

دوباره پرسید: این زن کیست؟

سکوت بود و سکوت.

و در این سکوت، صدای خُرد شدن غرور و هیبت ابن زیاد شنیده می شد.

ابن زیاد به خشم آمد و فریاد کرد: گفتم این زن کیست؟

ام وهب گفت: بانوی ما زینب، دختر فاطمه!

ابن زیاد خندید و گفت؛ آوازه اش را در شهر شنیده ام.

اما من از مردم کوچه و بازار نیستم.

گوشم پُراست از مویه و نوحه گری، پس برای من گریه و زاری نکنید.

زینب، به آرامی لب گشود و با خود نجوا کرد.

گفت: چگونه می توان به کسی که دستش به خون پاکان آلوده است، امید دلسوزی داشت؟

ابن زیاد، برافروخته برخاست و فریاد کرد.

گفت: حمد می کنم خدایی را که شما را نابود و رسوا کرد.

و زینب گفت: ستایش می کنم خدایی را که با بعثت و رسالت پیامبرش، ما را به کرامت و بزرگواری رساند.

گفت: این مَکر خدا بود که دروغ تان را بر همگان روشن کرد.

زینب گفت: خدایی را سپاس می گویم که ما را پاک و مُطهر ساخت از هر آلودگی.

جز فاسق دروغ نمی گوید و جز بدکاره رسوا نمی شود و آن ما نیستیم. دیگرانند.

و ابن زیاد، درمانده شد در جواب سخن دختر علی،

گریزی نداشت جز آن که احساس و عاطفۀ او را زخمی کند.

گفت: مگر ندیدی که خداوند برادرت را نیست و نابود کرد؟

و خرسند از این طعنه، به خود بالید و خندید.

زینب، نگاه سرزنش باری به او کرد و پلک فرو بست،

و تمام آنچه که از خون حسین روییده بود را یکجا به آنی دید.

خون حسین جوشید و خروشید و نور شد.

گذشته و حال و آیندۀ تاریخ به هم آمیخت.

ذبح عظیم واقع شد.

به خون حسین، دیوار قطور شجرۀ ملعونه فرو ریخت.

راه فَلاح و رستگاری، به روی بشر گشوده شد،

امامت به نور حسین پایدار ماند.

حزب الله و حزب الشیطان مجسم شد،

ظهور قائم آل محمّد مهیا شد،

گلستان شد زمین، آرایشی زیبا ز زیور یافت.

زینب، به خود آمد و پلک گشود.

و این همه در کَسری از ثانیه بود.

زینب گفت: ما رأيت الاّ جميلاً!

ندیدم به جز زیبایی!

در آن روز، جلوه های شرف و غیرت و محبت به تمامی رُخ نمودند،

و ما جز رشادت و وفاداری و زیبایی هیچ ندیدیم.

پروردگار مهربان، نعمات بیشمار خود را بر مردان ما فرو فرستاد،

لباس زیبای شهادت را بر آنان پوشاند و با عزت و عظمت به سرای باقی شتافتند.

مادرت به سوگ ات بنشیند پسر زیاد!

تو خود را برای پاسخ آنچه کرده ای آماده کن.

گفت: نجات یافتگان ماییم نه شما.

زینب گفت: دیری نمی پاید که خداوند همه را در محکمۀ عدل داوری جمع خواهد کرد، آنوقت معلوم شود هر کس چه کاره است!

گَرد مرگ پاشیده شد بر تالار به سخن دختر علی،

ابن زیاد، مقهور در این گفتگو، نگاهی به حاضران مجلس کرد و خشم خود را فرو نشاند.

گفت: بخدا سوگند، قلبم خُنک شد و دلم شفا یافت به قتل حسین و یاران عصیانگر او.

دانه های اشک، قطره قطره از چشمان زینب فرو غلتید.

گفت: سرورم را کُشتی و شاخۀ عمرم را قطع کردی و نهال ما را شکستی.

اگر تسلّی دل تو در این است، بدان شفا یافته ای.

گفت: این زن به زبان شعر سخن می گوید، پدرش هم شاعری ماهر بود.

زینب گفت: مرا با شعر و قافیه پردازی چه کار؟

آنچه بر زبانم جاری شد، سوز خُفته در سینه ام بود.

و ابن زیاد، مغلوب فراست دختر علی، وامانده بود و سکوت سنگینی حاکم شد.

بدنبال بهانه گشت، تا راهی بیابد برای جبران این شکست.

سیدالساجدین را که دید، مزورانه خندید.

گفت: نامت چیست؟

سیدالساجدین بی آنکه به او بنگرد،

گفت: علی بن حسین!

گفت: مگر علی بن حسین را خدا نکُشت؟

گفت: مرا برادری بود به نام علی، که مردمانت او را کُشتند.

گفت: او را خدا کُشت!

سیدالساجدین گفت؛ اللّهُ يَتَوَفَّى اْلأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها. (۱)

خداست که جان ها را به هنگام مرگشان باز مي‏ ستاند.

گفت: گستاخی آن هم در جواب من؟ او را ببرید و گردن بزنید.

سیدالساجدین گفت: من و از مرگ ترسیدن؟ نمی دانی که ما به کشته شدن عادت داریم،

کرامت ما به پذیرش شهادت در راه خداست.

ابن زیاد، به خشم آمد و سربازان را به سوی او گسیل داشت.

زینب، سیدالساجدین را به آغوش کشید و در پناه خود گرفت و او را نهیب زد.

گفت: پسر زیاد! کشتگانی که از ما گرفته ای بس نیست؟

خون بهای تسلّی دل تو چه مقدار است؟

اگر قصد کُشتن او را داری مرا هم بِکُش!»

...........

۱- سوره زُمر . آیه ۴۲

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: