شب ششم؛ کام قاسم شیرین شد

مه‌پاره حسن، دیگر طاقت ماندن ندارد. شمشیر به‌دست تا دل میدان می‌رود. ابن فضیل ازدی امان نمی‌دهد. چنان با شمشیر بر فرق قاسم می‌کوبد که جان حسین با صورت از اسب به زمین می‌افتد. در آن هنگامه درد، از تمام نام‌ها فقط نام عمو را به یاد می‌آورد: عمو جان به دادم برس!

کد خبر : 456520
اجازه می‌خواهد. مثل همه آنان که به میدان نرفتند، مگر با اذن حسین. اجازه نمی‌دهد. دل عمو راضی به پرپر شدن نوگل حسن نیست. قاسم بوسه می‌زند به دست و پای حسین.

- مرگ را چگونه می‌بینی؟

- به خدا شیرین‌تر از عسل.

- تو را می‌کشند؛ کشتنی دردناک.

بی‌تاب میدان رفتن است. حسین در آغوشش می‌کشد. هر دو آنقدر گریه می‌کنند که بی‌رمق می‌شوند؛ حسین از آنچه بر سر فرزند برادرش تا ساعتی دیگر می‌آید و قاسم از تنهایی عمو.

اشک، امان قاسم را بریده است. با صدای نوبالغش رو به دشمن فریاد می‌زند: اگر مرا نمی‏‌شناسید، من پسر حسن هستم، سبط پیامبر برگزیده و امین. این، حسین است همچون اسیری در بین این مردم. خدا از باران رحمتش سیرابتان نکند.

مه‌پاره حسن، دیگر طاقت ماندن ندارد. شمشیر به‌دست تا دل میدان می‌رود. ابن فضیل ازدی امان نمی‌دهد. چنان با شمشیر بر فرق قاسم می‌کوبد که جان حسین با صورت از اسب به زمین می‌افتد. در آن هنگامه درد، از تمام نام‌ها فقط نام عمو را به یاد می‌آورد: عمو جان به دادم برس!

حسین خود را شتابان می‌رساند. دست ابن فضیل را به ضرب شمشیرش قطع می‌کند و گرد و غبار کارزار که فرو می‌نشیند، قاسم را درمی‌یابد. نوجوان از شدت درد، پای بر زمین می‌ساید. حسین می‌گرید: به خدا قسم بر عمویت دشوار است که تو او را به یاری بخوانی و او پاسخ ندهد یا پاسخ بدهد ولی بی‌فایده باشد. به خدا قسم امروز روزی است که برای عمویت کینه‌جو فراوان است و یاور اندک.

پیکر قاسم را به سینه می‌چسباند و به سمت خیمه‌گاه می‌برد. حالا کام قاسم، شیرین‌تر از عسل است.

منبع:ایسنا

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: