مادربزرگ ۹۰ ساله برای بچه‌ها عروسک می‌سازد

«بی‌بی حاضر» مادر بزرگ ۹۰ ساله ای است که یک دنیا عروسک قد و نیم‌قد ساخته و ذهنش پر است از قصه های دست نخورده ای که قدمت شان به سال‌های دور بر می گردد.

کد خبر : 452617
مجله مهر: آرام روی صندلی نشسته است و به تک تک آدم‌هایی که به عروسک هایش زل زده اند نگاه می کند و ته دلش می خندد. دیوار پشت سرش پر است از عروسک هایی است که دانه دانه شان را خوب می شناسد و هرکدامشان در تنهایی لحظه هایش رشد کردند و همدم او شده اند. حاضران هم چرخی می زنند و بی بی را نگاه می کنند و اولین سوالی که می پرسند این است: «این عروسک ها کار شماست؟» بی بی هم گوش تیز می کند و با همان لهجه شیرین شیرازی اش جواب می دهد: «ها هَمِشان را خودم درست کِردُم» حاضران هم با بی بی عکس یادگاری می اندازند و بی بی حالا چند وقتی است که به این عکس‌های یادگاری عادت کرده. گوشه چادرش را می گیرد و به دوربین نگاه می کند. بی بی حاضر و عروسک هایش در این چند روز در گالری خانه هنرمندان دل خیلی ها را برده اند و ما هم شیرینی اش را بهانه می کنیم تا با کمک «بهمن عباس پور» نوه اش، با او چند دقیقه ای هم کلام شویم. صحبت های «بی بی حاضر» مهربان و خوش سلیقه را با لهجه شیرین شیرازی بخوانید.

عروسک ساختن را از مادربزرگ و خانجانم یادگرفتم

وقتی اسمش را می پرسیم؛ می گوید که نامش «حاضر امیدوار» است. وقتی می گویم پس بی بی کجای اسمش است، می خندد و می گوید: « حالا نخواستم سنم را بالا ببرم. اونطوری پیر می شوم.» بی بی حاضر متولد ۹ مهر ۱۳۰۵ در کازرون است و این روزها وارد نودمین سال عمرش می شود. اما ۲۰ سالی است که در شیراز زندگی می کند. نمایشگاه عروسک هایش هم درست در تولد ۸۹ سالگی اش برگزار شده و بی بی در روز افتتاحیه شمع های تولدش را فوت کرده است. روزی که روز سالمندان هم بود و بی بی هم در سالمندی توانسته به این شهرت و محبوبیت برسد. داستان عروسک های بی بی هم به سال‌ها پیش بر می گردد که او برایمان این‌طور تعریف می کند: «بیست سالی می شود که این عروسک ها را درست می کنم. اما از بچگی از مادر و مادربزرگ و خانجانم یاد گرفته بودم. بعد که ازدواج کردم و بچه دار شدم فرصت نکردم عروسک درست کنم. اما از وقتی شوهرم فوت کرد دوباره تنها شدم و حوصله ام خیلی سر رفت. کم کم به عروسک سازی عادت کردم و هر روز عروسک درست می‌کردم. هنوز هم درست می کنم. اگه سرپا باشم قدرت ندارم. اما اگه نشسته باشم درست می کنم.»

از بی بی خواستیم قصه عروسک هایش را بسازد

خیلی از عروسک های بی بی اسم و قصه دارند که آقای عباسپور می گوید این قصه ها را در زمان بچگی بی بی بارها برایشان تعریف کرده است و کلی با آنها خاطره دارد. «مادر جون از دوره بچگی برای ما به طور مداوم قصه تعریف می کرد و ما با این قصه ها کلی خاطره داریم. از ۲۰ سال پیش که عروسک نوه های فامیل را دید. یک سری کپی اولیه از عروسک هایشان درست کرد. بعد که همه خوششان آمد تشویق شد و به این کار ادامه داد و عروسک خیلی از آدم هایی که در قدیم وجود داشتند را درست می کرد. ۵ سال پیش به بی بی گفتیم که بیا عروسک کاراکتر قصه هایت را بساز که او هم کار را شروع کرد. بعد از چند وقت ما با دنیای از عروسک روبرو شدیم که همه شان ریشه در قصه هایش داشت. قصه های عامیانه ای که از دوران بچگی مادر و مادربزرگش و حتی مادرشوهرش برایش تعریف کرده است. خب بی بی ۹ سالگی ازدواج کرده برای همین مادر شوهرش هم گاهی برای آرام کردنش برایش قصه گفته است. حالا این عروسک ها حاصل زحمت چندسال کار بی بی است که بین شان عروسک های ۱۰ ساله و یا دو هفته ای هم وجود دارد.»

دوست دارم عروسک ها را تنهایی درست کنم

بی بی عروسک هایش را خیلی دوست دارد برای همین وقتی می پرسم کدام عزیزترند می گوید همه شان را دوست دارم چون برایشان خیلی زحمت کشیده ام و اما یکی از عروسک ها را که انگار عزیزتر است، نشانم می دهد. بعضی عروسک ها هم لباس بافتنی دارد که بی بی می گوید همه اش کار خودش است وقتی می گویم که روزی چندتا عروسک می تواند بسازد می گوید: «روزی ۲ عروسک می توانم بسازم. همه کارها را هم خودم انجام می دهم. پارچه ها را عروس و نوه ام می خرند اما دوست ندارم کسی کمک کند دوست دارم همه اش را خودم انجام بدهم.»

بی بی به تمام نوه ها و نتیجه هایش هم کلی عروسک هدیه داده و آنها با این عروسک ها بزرگ شده اند برای همین می گوید: «آنقدر بهشان هدیه دادم که خسته شدند. نصف بیشتر عروسک ها را هم به غریبه و آشنا بخشیدم. به‌ آنها می گفتم شما عروسک های گران دارید. ولی اینها را هم بدهید بچه هایتان بازی کنند. می گفتند عروسک های تو را بیشتر دوست داریم چون با دست و پنجه خودت ساخته شده است.»

تا جان دارم برای بچه ها عروسک می سازم

آقای عباسپور می گوید تا چند وقت پیش بی بی حاضر باور نمی کرد که کسی عروسک هایش را دوست داشته باشد و هرچه می گفتیم دوست دارند می گفت پس چرا نمی خرند: «یک روز گفتم می خواهی برای فروش بگذارم تا باور کنی؟ روزی که برای فروش گذاشتیم، مردم حسابی استقبال کردند. آنقدر که دیدم همه عروسک ها دارند فروش می روند و تمام می شوند دیگر فروش را برداشتم. این نمایشگاه دیگر فروش ندارد.»

این نفروختن چند دلیل دارد. اما خود بی بی می گوید:«شما بفروشید بگذارید بچه هایی که می بینند دلشان آب نشود من خودم تا جان دارم برایتان عروسک می سازم.» اما آقای عباسپور می گوید: «برخی موسسات گفته اند که می توانید عروسک هایش را به صورت مجموعه های مختلف نگه داریم تا برای همیشه یادگار بماند و مردم بتوانند از آنها دیدن کنند. اما اگر فروش برود و وارد خانه ها شود، معلوم نیست چه بلایی سر عروسک ها بیاید. اگر شما بی بی را بشناسید می فهمید که چقدر با دقت حتی مدل و لباس عروسک ها را انتخاب می کند. اگر موسسه ای بخواهد عروسک ها را به صورت کلکسیون به نمایش بگذارد و از آنها نگهداری کند می توانیم در اختیار قرار بدهیم. اما واقعا حیف است دانه دانه بفروشیم چون در خانه های مختلف گم می شود.

وقتی عروسک هایم را دوست دارند دلم می خواهد بیشتر بسازم

دستان بی بی چروکیده است و وقتی نگاهشان می کنم باورم نمی شود که این عروسک های رنگارنگ کار این دست ها باشد تا اینکه یک قلاب و کاموا از کیفش بیرون می آورد و شروع به بافتن می کند: «دلم نمی خواهد وقتی تنها هستم بیکار باشم. دلم می خواهد تا قدرت دارم همینطوری عروسک درست کنم. خب کارم است. من نمی توانم غذا درست کنم. نمی توانم جاروبرقی بکشم. این کارها را بچه ام انجام می دهد. عروسک ساختن توی دلم عشق شده. یکی دوتا درست می کنم میگم فلانی قشنگه؟ می گه آره خیلی قشنگه. منم خوشحال می شوم و بیشتر درست می کنم. حالا به نوه ام می گویم مردم اگر دوست دارند، تو بفروش من برایت درست می کنم. اما می گوید نه حیف است.»

بی بی همین موقع از توی کیفش دوتا عروسک در آورد و می گوید: «مادر این ها را بگیر بگذار جای آن عروسک» دیروز توی نمایشگاه یکی از بچه ها دلش یکی از عروسک های بی بی را می خواسته و چون فروشی نبوده با غصه از نمایشگاه رفته است. حالا بی بی دوتا عروسک جدید دیشب ساخته است که از نوه اش می خواهد اگر آن بچه دوباره آمد. عروسک را به او بدهد و این دوتا را جایش بگذارد. بی بی می گوید هیچ وقت نمی تواند بیکار بنشیند و یک خاطره تعریف می کند: « یک وقت هایی بچه ام از سرکار می آید. میله و کاموا دستم گرفته ام ومی بافم. بعد وقتی از من دور می شود و مثلا آشپزخانه می رود. دوباره یواشکی می بافم و وقتی برمی گردد قایم می کنم.(خنده) می گوید خسته نمی شوی؟ میگویم ننه خب اگر این کار را نکنم حوصله ام سر می رود »

بی بی عروسک «بابراس» و «ننه قمر» را هم ساخته است!

بی بی پای ثابت برنامه های تلویزیونی هم هست. رد پای این تلویزیونی بودن را می توانید در عروسک های بی بی دنبال کنید. مثل اینکه بی بی تا به حال دوبار عروسک «بابراس» نقاش معروف برنامه «لذت نقاشی» را ساخته است که نشان می دهد. یا اینکه چون کلاه قرمزی را دوست دارد، عروسکش را هم ساخته است. بی بی وقتی حرف‌هایمان را می شنود یکی دیگر از عروسک ها را نشان می دهد می گوید: «این عروسکه هم هست که مثل خودم پیرزنه» بعد می فهمیم که این عروسک همان «ننه قمر» شکرستان است.

آقای عباسپور می گوید بی بی آنقدر اهل تلویزیون است که وقتی در مذاکرات هسته‌ای«فدریکا موگرینی» جایگزین «کاترین اشتون» شد به ما گفت: «این دیگه اون خانمه نیست اونو عوضش کردند!»

قصه های بی بی الهام بخش زندگی ام شد

بی بی ۴ پسر دارد و یک دختر و بهمن نوه دختری اش است که باعث برپایی این نمایشگاه شده است. آقای عباس پور مدرک بازیگری دارد و در حال حاضر بازیگر تئاتر است وقتی از خاطرات بچگی و قصه های بی بی و عروسک هایش می پرسم می گوید: « من بیشتر با قصه های بی بی خاطره دارم تا عروسک هایش. یادم می آید همیشه من و باقی نوه ها فرار می کردیم و پیشش می آمدیم که برایمان قصه تعریف کند. آن موقع ها توی شهرمان بام ها گلی بود و وقتی باران می آمد ما می رفتیم پشت بام تا غلتک بکشیم که به سقف نم ندهد. وقتی هم حسابی خسته می شدیم پیش بی بی می رفتیم و بی بی قصه ای برایمان تعریف می کرد که عین وصف حال و روزمان بود. مادربزرگ من خیلی قصه می داند. یک بار با مادرم این قصه ها را نوشتیم تا اگر زمانی یادش رفت از بین نروند. اما خدا روشکر همه را به خوبی به خاطر دارد. من الان بازیگر تئاتر هستم همیشه وقتی می پرسند از چه کسی تاثیر گرفتی می گویم مادربزرگم همیشه الهام بخش من بوده است. چون ذهنیت من را با قصه هایش جوری پرورش داده که در کارم خیلی موثر بوده است.»

به شوهرم گفتم اگر بمیری هیچ وقت شوهر نمی کنم

وقتی از همسرش می پرسم می گوید که ۴۰ سال پیش فوت کرده است. برای همین شیطنت می کنم و می گویم که اصلا برایش شعر می خوانده و اینکه چرا بعد از این همه سال ازدواج نکرده که می خندد و با خجالت می گوید: « او خودش همه این شعرها را بلد بود. من ۴۰ سال باهاش زندگی کردم. حالا می رفتم دوباره ازدواج کنم؟ هیچ وقت دلم نمی خواست. همیشه می گفتم اگر تو مُردی من هیچ وقت شوهر نمی کنم. او هم می گفت من هم زن نمی گیرم ولی دروغ می گفت ( خنده). خداوکیلی من ۴۰ سال بعدش نشستم اما او یکسال هم تحمل نمی کرد.»

بی بی سواد خواندن و نوشتن ندارد اما آنقدر برایمان شعر می خواند و قصه تعریف می کند که برایم سوال می شود این شعر را چه طور یاد گرفته که می گوید : «من خیلی چیزها بلدم. سرگذشت امام حسین بلدم. سرگذشت حضرت زینب بلدم. این ها را بی بی یعنی ننه بابام یادم داده اما شعرها را عموی بابام می خواند و من یاد گرفتم. دخترعموهایم بلد بودند شاهنامه بخوانند و وقتی می خواندند من هم گوش می دادم و یاد می گرفتم. من شعر خیلی بلدم اما رویم نمی شود بخوانم!»

موبایل هایتان را بگذارید کنار با من حرف بزنید

بی بی حاضر زندگی قدیمی ها را بیشتر دوست دارد و خیلی میانه ای با جدیدی ها ندارد وقتی دلیلش را می پرسم مثل همه مادربزرگ های پا به سن گذاشته؛ دور بودن پدر و مادر از بچه ها را وسط می کشد و می گوید: «الان همه از هم دورند. همش فراق است. آن موقع ها هرکی ۴ تا بچه داشت بازهم کنار هم زندگی می کردند. الان یکی یک بچه هم دارد آن سر شهر زندگی می کند و پدرو مادر آرزوی دیدنش را دارند. قدیم درد و مرض نبود. همه آرزوی میوه داشتند ولی سالم بودند. الان میوه هست اما کلی هم درد و مریضی هست!»

بی بی کلی هم از موبایل بازی های بچه های جدید گلایه دارد و برایمان یه خاطره تعریف می کند: «من می گویم سرتان را بالا بگیرید نگاهتان کنم. خب حوصله ام سر می رود. وقتی خیلی به موبایل نگاه می کنید بدم می آید. سختم می شود. خب با من حرف بزنید. ۴۰ روز پیش یکی از نوه هایم بودم. می گفتم مادر من هیچی نمی خواهم. غذا بخواهم خودم می خورم. تلویزیون بخواهم خودم می بینم. فقط یکی را می خواهم بامن حرف بزند. آخرین روزهایی که آنجا بودم گفت مادر شرمنده من خیلی با شما حرف نزدم. گفتم ننه حالا همان کم را حرف زدی؟ تو که اصلا حرف نزدی. (خنده) بنده خدا خیلی ناراحت شد.»

دعا می کنم تا شب توبه کنم و صبح بمیرم

بی بی آرزویش این است که هیچ وقت زمین گیر نشود و تا در این دنیا هست روپای خودش بایستد. «همیشه می گویم پروردگار من شب توبه کنم و صبح بمیرم.» حرف‌هایم با بی بی که تمام می شود دورتادورمان جمعیت ایستاده که با بی بی عکس یادگاری بگیرند. بی بی کلی دعای‌مان می کند و از خدا می خواهد که عاقبت بخیر شویم. روی بی بی را می بوسم و خداحافظی می کنم. بی بی حاضر حالا دورش حسابی شلوغ است.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: