اعترافات بدل صدام از کمک‌های آل سعود

میخائیل رمضان در بخشی از خاطرات «شبیه صدام» به کمک‌های عربستان به عراق در هشت سال دفاع مقدس اشاره می‌کند.

کد خبر : 449793
تسنیم: کتاب «شبیه صدام»، مجموعه خاطرات معلمی عراقى به نام میخاییل رمضان است ‏که به خاطر شباهت شگفت‏‌آور به صدام، در سال 1979 توسط یکى از نزدیکانش به حزب بعث معرفى و پس از انجام عمل‏ جراحی تا سال 1997 نقش صدام را در عرصه‏‌هاى اجتماعى، سیاسى و نظامى بازى کرد. وی در همین سال با کمک کُردهای عراق و سازمان سیا به ترکیه فرار کرده و از آن‏جا به ایالات متحده‏ رفت. میخائیل رمضان با این شباهت توانست 19 سال نقش صدام را در عرصه‌های اجتماعی، سیاسی و نظامی بازی کند. او در کتاب خاطرات خود با عنوان عربی «شبیها صدام: فقه الرجل الذی بقی 19 عام شبیه الصدام» که عنوان برگردان آن در ایران «شبیه صدام» است، اسرار زیادی را فاش می‌کند. او حتی با حسنی مبارک، رئیس جمهور مخلوع مصر و یاسر عرفات رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین ملاقات می‌کند، بدون اینکه آن دو پی ببرند که او صدام واقعی نیست. شبیه صدام از جبهه جنگ عراق با ایران و روزهای اشغال کویت دیدارهای متعددی داشته است. دیدارهاى راوى با صدام، زندگینامه صدام، انجام تمریناتى براى ‏تقلید رفتار، حرکات و سخن گفتن صدام، جنگ با ایران و دیدار راوى از جبهه‏‌هاى جنگ به جاى صدام و شرح مجروح شدن وى، حکایت‌هاى رعب‏‌آورى از جنایت‌هاى صدام، وجود بدل‏‌هاى دیگرى از صدام، کینه‏‌توزی‌ها و دشمنى‏‌هاى‏ صدام با شیعیان، ترور یکى از شبیه‏‌هاى صدام، تحلیل اندیشه صدام و شخصیت او، محاصره تسلیحاتى‏ ایران از جانب آمریکا، ربوده‏ شدن همسر و فرزندان راوى، آزمایش ‏سلاح‏ میکروبى بر اسیران زن ایرانى توسط صدام، اشغال‏ کویت، دستور صدام مبنى بر حمله شیمیایى به حلبچه و شرح فرار راوى، مهمترین موضوع‌های مطرح شده در کتاب‌اند. در بخش‌هایی از این کتاب، به حمایت عربستان سعودی از صدام یاد می‌شود. راوی در این بخش‌های مختلفی از کتاب، از عربستان به عنوان یکی از حامیان صدام یاد می‌کند و می‌گوید که به اعتقاد عربستان، عراق «پاسدار دروازه شرقی»‌ست. خاطرات ذیل، بخش‌هایی از روایت میخائیل رمضان از روزهای موفقیت رزمندگان اسلام در شکست حصر آبادان و بازپس‌گیری بستان است. روزهایی که صدام باز موضوع آتش‌بس را مطرح می‌کند و از سوی دیگر، یاوران او در جنگ، همچنان به کمک‌‌رسانی به او می‌اندیشیند: «پس از یک سال، عراق داشت از نظر صدام به یک قدرت هسته‌ای تبدیل می‌شد؛ اما بدشانسی موجب تأخیر برنامه‌های هسته‌ای شد. هواپیماهای اسرائیل، هفتم ژوئن، به نیروگاه‌های هسته‌ای «اوزیراک»، در التویثه واقع در جنوب شرق بغداد، حمله کردند. هواپیماهای اف ـ ١٦ با حمایت هواپیماهای اف ـ ١٥ به تأسیسات هسته‌ای حمله کردند. این حمله، دو دقیقه بیشتر طول نکشید؛ اما خسارات سنگینی به بار آورد. تنها مقداری از مواد هسته‌ای، که در نقاط دور‌دست در زیر زمین نگه‌داری می‌شد، سالم باقی ماند. فقط یک ماه دیگر وقت لازم بود تا نیروگاه تکمیل شود. اگر حمله یک ماه دیگر انجام می‌شد، تشعشعات هسته‌ای و خسارت‌های همه‌جانبه، همة بغداد را در بر می‌گرفت. ژنرال دیوید لوری، از فرماندهان نیروی هوایی اسرائیل، ادعا کرد که بمب‌ها با دقت به اهداف اصابت کرده‌اند. هیچ کس، حتی نزدیکان صدام، به این ادعاها پاسخی نداد. در ماه سپتامبر، ایرانی‌ها موفق شدند محاصرة آبادان را در هم بشکنند. هر دو طرف، در این عملیات، متحمل تلفات جانی سنگینی شدند؛ ضمن اینکه ١٥٠٠ نفر از نیروهای عراقی اسیر شدند. صدام، بار دیگر، موضوع برقراری آتش‌بس را مطرح کرد؛ اما ایرانی‌ها این بار نیز آن را رد کردند. در همان حال، حملة ایرانی‌ها در منطقة اهواز موفقیت‌آمیز بود. آن‌ها توانستند بستان را در ماه نوامبر باز پس بگیرند. جریان جنگ به نفع آن‌ها تغییر کرد. خسارت‌های دو طرف بسیار بالا بود؛ اما با وجود این ، روزنامه‌های رسمی، از جمله الجمهوریة، در این باره مطلبی منتشر نمی‌کردند. من اطلاع داشتم که به طور متوسط تلفات انسانی عراق ماهانه هزار نفر است. عراق از عربستان سعودی، کویت، قطر و دیگر کشورهای عرب کمک‌های مالی فراوانی دریافت می‌کرد. آن‌ها به عراق به عنوان «پاسدار دروازة شرقی» می‌نگریستند؛ اما این جنگ، جنگی بود که بسیاری از دولت‌های غیر عرب علاقه‌مند بودند به نفع هیچ یک از طرفین نباشد. یک ضرب‌المثل عربی وجود دارد که دقیقاً با خواستة این دسته مطابقت دارد. این ضرب‌المثل می‌گوید: «بگذار نیش عقرب مار را از پا درآورد». حتی همسایگان، که هدایای فراوانی برای ما می‌فرستادند، علاقه‌مند بودند که تلفات بیشتری بر ما وارد شود. امریکایی‌ها، تا آن لحظه، به دلیل از دست دادن هم‌پیمان قدرتمندی چون شاه، در اثر یک انقلاب مردمی، احساس سرگیجه می‌کردند. ایران، در گذشته، در چهارچوب کمربند محاصرة امریکا، که سرانجام شوروی را از پا درآورد، نقشی استراتژیک ایفا کرده بود؛ ضمن اینکه ایران یکی از تولید‌کنندگان مهم نفت بود. از این رو، ثبات آن برای اقتصاد غرب بسیار مهم بود و این واقعیت که ظهور یک جمهوری اسلامیِ قوی منجر به بسته شدن خلیج فارس در مقابل غرب شود، امریکایی‌ها را نگران کرده بود. بسیاری از تحلیلگران و کارشناسان مشهور سیاسی یادآور شده‌اند که امریکا در برافروختن آتش جنگ میان عراق و ایران دست داشته و این مطلب برای همه آشکار شده است. صدام، بعد از آنکه ایرانی‌ها بستان را باز پس گرفتند، مرا به جبهه فرستاد. در آن زمان، زمام امور جنگ در دست ایرانی‌ها بود و روحیة ارتش عراق به طور آشکاری پایین آمده بود. اعزام من به جبهه برای تقویت روحیه‌ها بود؛ زیرا این باور وجود داشت که وقتی نیروها ملاحظه کنند که صدام جانش را به خطر انداخته و در جبهه حضور یافته است، بار دیگر به جنگ اعتقاد پیدا می‌کنند. به جبهه رفتم. دوست و همراه همیشگی‌ام، محمد الجنابی، نیز حضور داشت. ما از جاده‌های کوت و بصره گذشتیم و، سپس، به طرف شرق به سمت العماره رفتیم. از آنجا با یک دستگاه لندکروز به خط مقدم، که در فاصلة پنجاه کیلومتری قرار داشت، منتقل شدیم. من لباس نظامی با درجة مارشالی پوشیده بودم. هنگامی که به سمت شهرستان مرزی دشت آزادگان، نزدیک روخانة کرخه، به راه افتادیم، ترس و وحشت مرا فراگرفت. نیروهای عراقی، پس از شکست در بستان، تا این نقطه عقب‌نشینی کرده بودند. تعداد زیادی کشته در گوشه و کنار افتاده بود. در جبهه تلاش کردم تا در مقابل صحنه‌هایی که مشاهده می‌کنم، تعادلم را حفظ کنم. خط مقدم عراق مجموعه‌ای از خاک‌ریزها و سنگرهایی بود که توسط بلدوزر ایجاد شده بود. نیروهای پیادة عراق، از این نقاط، ایرانی‌ها را زیر آتش رگبار بی‌امان خود گرفته بودند. نیروهای ایرانی، حدود چند صد متر آن طرف‌تر، در سمت دیگر، قرار داشتند. در خط مقدم، ادوات جنگیِ از کار افتاده و حفره‌هایی توسط بمب‌ها و گلوله‌ها ایجاد شده بود و همچنین کشته‌های فراوانی به چشم می‌خورد. بیشتر کشته‌شدگان ایرانیانِ جوانی بودند که پارچة قرمزی به دور سرشان بسته بودند. آن‌ها بدون هیچ گونه ترس و وحشتی خود را در مقابل تانک‌های عراقی می‌انداختند. آیت‌الله خمینی در یک بحران ملی که عبارت بود از تجاوز یک ارتش بیگانه، توانسته بود نظم عمومی را در کشور برقرار سازد؛ همچنین موفق شده بود احساسات ملی را به نفع انقلاب برانگیزد. رزمندگان وقتی مرا در کنار خودشان در جبهه دیدند، مات و مبهوت شدند. این خبر پخش شد که «رهبر بزرگ» در جبهه است. رزمندگان با شور و احساسات به من درود می‌فرستادند. نتیجة این کار، دقیقاً همان چیزی بود که صدام می‌خواست. نیروها با ملاحظه حضور رئیسشان در میان خود، بسیار خوشحال بودند. من احساس شرمندگی می‌کردم؛ زیرا در آنجا به عنوان صدام بزدل ترسو که در بغداد جا خوش کرده بود، حضور داشتم؛ اما نیروها گمان می‌کردند که صدام در کنار آن‌ها در جبهه است. در صبح روز دوم حضورم در جبهه، در خلال توقف موقت تبادل آتش، همراه محمد الجنابی و افسران بلند‌پایه از چادرم بیرون آمدم. با اینکه از سنگرهای خط مقدم فاصله داشتیم، احساس کردم فلز بسیار داغی به ران چپم فرو‌رفت. به پایین پایم نگاه کردم، دیدم خون از زیر شلوار نظامی‌ام بیرون می‌آید. فهمیدم که هدف گلوله قرار گرفته‌ام. روی زمین افتادم. مجروح شده بودم. بر اساس اطلاعاتی که بعداً به دستم رسید. سه تن از ایرانی‌ها توانسته بودند خود را در پشت یک عارضه در فاصلة دویست متری در جبهه مخفی کنند. آن صیاد و همراهانش، زمانی که من و محمد الجنابی را، که کاملاً پشت سرم قرار داشت، دیدند، بدون شک، فکر کردند که خداوند آن‌ها را برای انجام دادن این مأموریت برگزیده است. بعد از گذشت چند ثانیه از تیراندازی به سوی ما، این سه ایرانی ناپدید شدند و، بار دیگر، در پشت غبار رملی و نزدیک یک جیپ نظامی ایرانی دیده شدند. آن‌ها با این جیپ به سمت خط ایران به راه افتادند؛ اما خیلی فرصت پیدا نکردند. فقط موفق شدند حدود صد متر حرکت کنند که صدای انفجاری شنیده شد. اتومبیل بر اثر برخورد با مین آتش گرفت و هیچ یک از سرنشینان زنده نماندند تا این پیروزی را جشن بگیرند. متوجه بودم که بسیاری از افراد با عجله و در حالی که عصبی‌اند، مرا احاطه کرده‌اند؛ اما محمد الجنابی، تعادل خود را حفظ کرده بود. او دستور داد مرا با یک اتومبیل نظامی از محل دور کنند. خون زیادی از من رفته بود. دراز کشیده بودم؛ مثل اینکه در خواب بودم. افراد دور و برم با پریشانی فریاد می‌کشیدند. بعد بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم که در یکی از اتاق‌های ویژه در بیمارستان ابن‌سینا در بغداد هستم. می‌بایست مدت سه هفته در بیمارستان بستری می‌شدم».
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: