دلیل افسرعراقی برای اسیر شدن توسط ایرانی‌ها

«ما می‌دانستیم که عراقی‌ها در تاریکی اسیر نمی‌گیرند و می‌کُشند برای همین در روز به راه افتادیم. چند متری در نخلستان‌ها پیش‌روی کردیم که عراقی‌ها ما را اسیر کردند...»

کد خبر : 447590
ایسنا: محمود شعبانی از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا(ع) است که بعد از سه روز مقاومت در جریان عملیات کربلای 5 به اسارت دشمن درآمده است. او در رابطه با چگونگی اسارتش توضیح می‌دهد: در عملیاتی کربلای 4 آماده انجام عملیات بودیم که دستور عقب‌نشینی صادر شد، برای همین در این عملیات حضور نیافتم و حدود سه هفته بعد عملیات کربلای 5 آغاز شد که در مرحله سوم عملیات در روز 29 دی‌ماه سال 1365 به اسارت درآمدم. در منطقه‌ای که گرفتار شده بودیم، هر دو طرف ایرانی و عراقی ما را می‌زدند. به دلیل آتش سنگین دشمن و دور ماندن از اسارت سه روز در منطقه‌ای حوالی پتروشیمی بصره ماندیم، اما دیگر جیره غذایی‌مان تمام شده بود و با آب و خرما زندگی می‌کردیم. حدود سه شب و دو روز بود که نخوابیده بودیم؛ برای همین تعدادی از بچه‌ها که سن‌شان کمتر از من بود خواستند تا پُست بدهم تا آن‌ها کمی استراحت کنند. من در سنگر عراقی‌ها بودم و یک مجله را برداشتم. برای چند لحظه حواسم نبود و ناگهان سایه‌ای بر روی مجله ظاهر شد. مجله را از مقابل چشمم کنار زدم و متوجه شدم یک افسر عراقی دست به کمر مقابلم ایستاده است. هول شدم و اسلحه را به سویش نشانه رفتم. این افسر که دو نیروی دیگر نیز همراهش بود دستش را بالا برد و از من خواست که اسیرش کنم تا همراه ما به تهران بیاید. خواسته‌اش در ظاهر کمی نامعقول بود، اما برای آنکه تهران را ببیند خودش را اسیرمان کرد. ما نیز که حدودا 10 نفر بودیم، دست و پای او را به همراه دو عراقی دیگر بستیم. برای آنکه بتوانیم خودمان را از آن شرایط نجات دهیم به طرف نخلستان حرکت کردیم. ما می‌دانستیم که عراقی‌ها در تاریکی اسیر نمی‌گیرند و می‌کُشند برای همین در روز به راه افتادیم. چند متری در نخلستان‌ها پیش‌روی کردیم که عراقی‌ها ما را اسیر کردند و دست و پای نیروهای خودشان را هم باز کردند. یکی از همراهان ما مهندس خالدی، مشاور وقت وزیر کشاورزی بود. او به ما گفت که بچه‌ها فاتحه‌تان را بخوانید. قرار است کارمان را تمام کنند و این‌طور هم بود، چرا که ما را برای اسارت به مکانی بردند اما ما را نپذیرفتند و دوباره ما را به همان محل قبلی که اسیرمان کرده بودند بازگرداندند. ما را ردیفی کنار هم قرار دادند و نفر به نفر چشم‌هایمان را بستند. در حال بستن چشم سومین نفر بودند که ناگهان گلوله خمپاره‌ای در نزدیکی‌مان به زمین اصابت کرد و منفجر شد. همین مسئله موجب شد تا چند تن از عراقی‌ها و چند نفر از ما مجروح شویم و چند دقیقه در اعدام ما تأخیر ایجاد شود. چشم بیشتر ما را بستند که همان عراقی که اسیرش کرده بودیم از دور به سمت ما می‌دوید و دستش را تکان می‌داد و می‌گفت: «لا شرافت، لا شرافت.» وساطت این عراقی که گمان می‌کنم شیعه بود موجب شد که از اعدام ما صرف نظر کنند. بعد ما را دوباره به مکان دیگری بردند که پذیرفتند تا اسیر شویم. حدود چهار سال در اسارت به سر بردیم. اسارتگاه ما نیز تکریت 11 نام داشت که نخستین اسرای آن متشکل از اسرای عملیات کربلای 4 و 5 بود.
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: