روایتی از شادی شیعیان کشمیر با شنیدن آزادی خرمشهر
کاغذ پوستر که آماده شد، آن را وسط اتاق محل استراحتم پهن کردم؛ رویش نشستم و با قلم درشت نوشتم: «خرمشهر آزاد هو گیا» و پس از آن شروع کردم به نوشتن ریز اخباری که از بعد از ظهر ضبط کرده بودم. در اثنای کار، دوستم از خواب برخواست. نگاهی به ساعت کرد و بعد نگاهی به من انداخت. گفت: «فلانی اگر کسی تو را در این حال و روز ببیند باور میکند که تو اینور دنیا، این ساعت از شب، مفت و مجانی برای انقلاب ایران کار میکنی؟».
کد خبر :
446808
تریبون مستضعفین: روز گذشته سیدقلبی حسین رضوی کشمیری از فعالان فرهنگی انقلاب اسلامی در ایران و کشمیر در سفر حج دعوت حق را لبیک گفت. سید سرباز روحالله رضوی فرزند ایشان در صفحه پلاس خود به بیان خاطراتی از فعالیتهای فرهنگی پدر پرداخته است.
سیل کشمیر
سال ها قبل وقتی از طریق وبلاگی دستم به نوشتن در فضای مجازی باز شد، از خاطرات پدرم در مورد انقلاب ایران می نوشتم آن هم به روایت اول شخص و هر چند وقت کسی به من طعنه می زد که: سن تو به این خاطرات نمی خورد! بعدترها مرکز اسناد انقلاب اسلامی خاطرات ایشان را در قالب کتابی بعنوان "خاطرات قلبی حسین رضوی کشمیری" منتشر کرد.
همین دیروز بود که خبر رحلت ایشان را بدلیل عارضه قلبی در سرزمین وحی به من دادند، خبری که هرچند دلم را تنگ اما روحم را شاد کرد؛ روز جمعه و ماه ذی الحجه و شهر مکه، آن هم در حال خدمت به حجاج.
حالا به یاد پدری که ذره ذره محبت انقلاب را در دلم ایجاد کرد بار دیگر همان خاطرات را با همان قلم هفت هشت سال گذشته منتشر می کنم. روحش شاد.
- فارسی را دست و پاشکسته از برو بچه های انجمن اسلامی در سرینگر یاد گرفته بودم. همین شده بود منبع خیر. رادیو ترانزیستوری قوی ای داشتم. موجش را روی رادیو ایران ثابت کرده بودم و هر شب کارگیل را با آن سر میکردم. گاهی که فرصتی بدست میآوردم روزها نیز به سراغ رادیو میرفتم.
-یکی دو سالی از آغاز جنگ میگذشت و آنطور که من از اخبار رادیو فهمیده بودم ایران در حال بدست آوردن پیروزی هایی در جبهه نبرد بود. من هم هر شب که خبر پیروزی را از رادیو میشنیدم، پس از پیاده کردن، چون خط خوبی داشتم، آنها را روی مقواهایی با ابعاد بزرگ خطاطی میکردم و به کمک برخی جوانان منطقه در نواحی مرکزی شهر کارگیل نصب میکردیم تا مردم شیعه منطقه نیز از این اخبار مطلع شوند. چه ذوقی هم میکردند وقتی اخبار پیروزی نیروهای ایرانی را میشنیدند.
-بهار سال ۱۹۸۲میلادی بود، مطابق ۱۳۶۱ شمسی. ساعت ۱۶ به وقت محلی. رادیو را که روشن کردم، اخبار ساعت ۱۴ به وقت تهران تازه شروع شده بود: … شنوندگان عزیز توجه فرمایید، شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خرمشهر، شهر خون، آزاد شد … . از جا کنده شدم. باید هر چه سریعتر خبر را به گوش مردم میرساند. میدانستم بعد از این اخبار دقیقتر پیروزی از رادیو پخش خواهد شد. برای همین سریع ضبط صوت را آماده کردم و تا شب تمامی اخبار مربوط به آزادی خرمشهر اعم از تعداد نیروهای عراقی کشته شده، تعداد اسرای عراقی، تعداد تانکهای منهدم شده و … را ضبط کردم. بعد از پیاده کردن اخبار، چندین کاغذ
پوستر را به هم چسپاندم و پوستر بسیار بزرگی درست کردم. تعدادی تکه چوب را هم تراشیدم تا بتوانم با آن روی پوستر بنویسم. کاغذ پوستر که آماده شد، آن را وسط اتاق محل استراحتم پهن کردم؛ رویش نشستم و با قلم درشت نوشتم: «خرمشهر آزاد هو گیا» و پس از آن شروع کردم به نوشتن ریز اخباری که از بعد از ظهر ضبط کرده بودم. در اثنای کار، دوستم از خواب برخواست. نگاهی به ساعت کرد و بعد نگاهی به من انداخت. گفت: «فلانی اگر کسی تو را در این حال و روز ببیند باور میکند که تو اینور دنیا، این ساعت از شب، مفت و مجانی برای انقلاب ایران کار میکنی؟». دست به سرش کردم و به کار خود ادامه دادم. آخرین
کلمات را که بر روی پوستر آوردم، موذن شهر شروع به دادن اذان صبح کرد. دیگر از نفس افتاده بودم. از بعد از شنیدن اخبار یک ریز داشتم ضبط میکردم و پیاده میکردم و مینوشتم. نماز صبح را خواندم. بعد از نماز صبح حال عجیبی به من دست داد. اشک بود که از چشمان من سرازیر میشد. دعا کردم. گفتم: خدایا شاهدی که من هرچه در توان داشتم در این منطقه دور افتاده برای حمایت و تبلیغ انقلاب اسلامی ایران انجام دادم. سه چیز از تو میخواهم. اول اینکه زیارت جدم امام علی ابن موس الرضا را نصیب من کنی. دوم اینکه بتوانم خلیل زمان خمینی بت شکن را از نزدیک ببینم. سوم اینکه توفیق حضور در خرمشهر و دیگر
مناطق تازه آزاد شده را به من عطا کنی. دعا میکردم و اشک میریختم، بدون اینکه بفهمم در اطرافم چه میگذرد. بعد از نماز، دوستم را از خواب بیدار کردم و به او سپردم که پوستر آماده شده را به کمک جوانان در میدان مرکز شهر نصب کنند و خوابیدم.
-با صدای یکی از اهالی منطقه از خواب پریدم. ساعت حدود یازده روز شده بود و من از فرط خستگی چیزی نفهمیده بودم. وقتی بیدار شدم به من گفتند که در شهر غوغایی بر پا شده است. همه مردم شهر در میدان مرکز شهری جمع شده اند و منتظر سخنرانی تو هستند. تازه فهمیدم چه شده است. تمامی ادارات و بازار شهر کارگیل تعطیل شده بود. مردم به تپه های اطراف رفته بودند و شعار الله اکبر خمینی رهبر سر میدادند. گیج شده بودم. به میدان مرکزی شهر که رسیدم پر بود از جمعیت. پشت تریبون رفتم و شروع کردم… تمام آن روز به جشن و پایکوبی و خوشحالی گذشت. آخر خرمشهر، شهر خون، شهری در آسمان، آزاد شده بود؛ و
آسمان از آنِ تمام آسمانی هاست.
-روز بعد که سر کار رفتم، دست بر قضا مافوق من در اداره نبود و من جانشین او بودم. حوالی ظهر بود که ناگهان جیپ پلیسی روبروی دفتر محل کار ما متوقف شد. افسر پلیسی از ماشین پایین آمد و وارد دفتر شد. همانگونه که گفتم آن روز من مسوول دفتر بودم و برای همین افسر پلیس به سراغ من آمد. بعد از سلام و احوال پرسی افسر به سراغ اصل ماجرا رفت که:
«شنیده شده در این اداره فردی وجود دارد که به شدت برای ایران تبلیغ می کند. خصوصا روز گذشته کل شهر را به هم ریخته است. می دانید که این منطقه مرزی است و بسیار حساس است. شما باید هر چه سریعتر این فرد را به ما معرفی کنید.»
این حرف ها را که شنیدم نفس در سینه ام حبس شد. کمی صبر کردم تا صحبت های افسر تمام شود و بعد رو به او گفتم:
« اولا اینکه اگر چنین فردی وجود داشته باشد، مطمئنا این کارها را در ساعات اداری انجام نمی دهد. ثانیا شما می دانید که مردم این منطقه اکثرا شیعه هستند و رهبر دینی آنها در ایران است. شما باید شرایط منطقه را در نظر بگیرید. اگر در این شرایط اقدام به دستگیری این فرد کنید اوضاع منطقه به هم می ریزد و این اصلا مناسب نیست. شما به من یک هفته مهلت بدهید تا هم اوضاع شهر آرام شود و هم اینکه بتوانیم این فرد را شناسایی کنم.» نمی دانم خداوند چه استدلالی در سخنانم نهفته بود که افسر پلیس به راحتی مجاب شد و تصمیم گرفت مطابق سخنان من عمل کند. پس از رفتن افسر پلیس به سرعت بعد از رد کردن
مرخصی به بازار شهر رفتم. آن وقت از سال هنوز مسیر زمینی بین سرینگر و کارگیل به علت برف بسته بود. وقتی وارد بازار شدم یکی از آشنایان صدایم زد که خبر داری راه باز شده است. به سرعت به منزل رفتم و وسایلم را جمع و جور کردم و همان شب با کامیونی که بار آورده بود، به سمت سرینگر راه افتادم.
در سرینگر یک راست به سمت منزل برادر خانمم رفتم. برادر خانم من یکی از علمای منطقه بود که در نجف تحصیل کرده بود و از همان دوران مرید امام خمینی شده بود. وارد اتاق که شدم دیدم تمامی برو بچه های انجمن اسلامی جمع هستند. هنوز سلام و احوال پرسی درست و حسابی نکرده بودم که یکی از بچه های انجمن اسلامی به من گفت: تلگراف به دست شما رسید؟ گفتم کدام تلگراف؟ گفت ما خیال کردیم شما تلگراف را دریاف کرده ای و برای همین به سرینگر آمده ای. معلوم شد که قرار بود تا یک هفته بعد همایشی از نهضت های آزادی بخش جهان در ایران برگزار شود که من نیز از کشمیر دعوت شده بود. با شنیدن این خبر نزدیک
بود بال در بیاورم. ظرف یکی دو روز کارهای خود را جمع و جور کردم و به سمت دهلی رهسپار شدم. از آنجا نیز با اولین پرواز به تهران آمدم. این اولین باری بود که پا بر خاک ایران میگذاشتم.
از اولین برنامه های همایش دیدار با امام خمینی بود و بعد هم شرکت کنندگان در همایش را برای بازدید از مناطق جنگی به جنوب بردند و تمامی مناطق آزاد شده در عملیات بیت المقدس را از نزدیک مشاهده کردیم. پس از آن نیز ما را برای زیارت امام رضا به مشهد مقدس بردند.
در کمتر از دو هفته از سوم خرداد سال ۶۱ که من در شهر کارگیل بودم، هر سه دعای من مستجاب شده بود. من که حتی تصور نمی کردم روزی ایران را ببینم، حالا هم امام را درک کرده بودم، هم خرمشهر را از نزدیک دیده بود و هم قبر جدم حضرت امام علی بن موسی الرضا را زیارت کرده بود. خدا را شکر.