پیرمردی با دوچرخه عجیب در تهران!+عکس

پيرمرد هفتاد ساله گزارش ما يك استثناهاست؛ كسي كه فهميده خنديدن، بزرگ‌ترين انتقامي است كه مي‌شود از اين دنيا گرفت.

کد خبر : 445492
همشهری آنلاین : بین این همه دود و دم شهری، رفته‌رفته دیگر عادت کرده‌ایم به اینکه روبه‌روی همه بدقلقی‌های زندگی دست‌هایمان را بالا ببریم و تسلیم شویم اما میان همه اینها، لذت بردن از زندگی برای استثناهاست؛ برای آنهایی که آنطور که باید مثل ما دنیا را جدی نگرفته‌اند و می­دانند با بدبیاری­‌های زندگی چطوری تا کنند؛ برای همین هم خوب بلدند که چطور زندگی را زندگی کنند.

پيرمرد هفتاد ساله گزارش ما يكي از همين استثناهاست؛ كسي كه فهميده خنديدن، بزرگ‌ترين انتقامي است كه مي‌شود از اين دنيا گرفت. اين روزها اگر در ميان شلوغي خيابان‌هاي تهران، او و دوچرخه هزار رنگش را ديديد تعجب نكنيد. او كار عجيب و غريبي نمي‌كند فقط لابه‌لاي شلوغي‌هاي شهر گشت مي‌زند تا كمي به چشم‌هاي خسته شما رنگ و لبخند تعارف كند بلكه به قدر وسعش، دنيا را جاي بهتري كند براي زندگي كردن.

در يكي از خيابان‌هاي پر رفت‌وآمد شهر با او قرار گذاشته‌‌ايم؛ چهارراه‌وليعصر جايي حوالي پارك دانشجو و تئاترشهر.قاب پيرمرد و دوچرخه رنگارنگش حتي از ميان شلوغي‌هاي چهارراه‌وليعصر هم پيداست. پيرمردي با يك كلاه سرمه‌اي و يك عينك آفتابي كه در طول گفت‌وگو حتي يك‌بار هم آن را از روي صورتش جدا نمي‌كند و لبخندي كه حتي در ميان ريش‌هاي بلند و سفيدش هم هيچ وقت گم نمي‌شود و مهرباني تعارف مي‌كند.

چهره و حال واحوالش درست شبيه تصوير پدربزرگ‌هاي مهربان و نمكين قصه‌هاي بچگي است.انگار چند دقيقه زودتر از قرار گفت‌وگو خودش را به محل قرار رسانده اين را از صحبت‌هاي اولش فهميديم؛ «نيم‌ساعتي زودتر رسيدم اينجا. گفتم چي كار كنم چي كار نكنم هيچ ديگه تا ميدون بالايي ركاب زدم و به مردم يه سلامي عرض كردم و الان هم كه در خدمت شمام». دنباله نگاهش به همه سايه‌ درخت‌هاي اطراف ختم مي‌شود به محض پيدا شدن، خودش را به آنجا مي‌رساند تا دوچرخه‌اش آرام بگيرد؛دوچرخه‌اي كه حالا بعد از ۱۵سال، رفيق تنهايي‌هاي پيرمرد شده است و بهانه‌اي براي ركاب زدن در خيابان‌هاي شهر و معاشرت با مردمي كه انگار خنده و حال خوبشان، دغدغه اصلي اين روزهاي اوست.

من، مردم و يك دوچرخه هزاررنگ

«اسم من محمد مرقي است. مرق جايي است حوالي شهر نائين. خيليا صدام مي‌كنن محمد مروي. برام فرقي نمي‌كنه شما هرچي دلت خواست صدا كن مروي يا مرقي»؛ موقع حرف زدن يك چشمش به ماست، يك چشم ديگرش هم به رفيق رنگارنگي است كه، آن را در فاصله يك متري روبه‌روي خودش پارك كرده؛«اين دوچرخه رو اينجوري نگاه نكن از اول كه اين شكلي نبوده كه هر تيكه‌اش رو به مرور زمان پيدا كردم.

تازه اين دوچرخه اولم نيست يكي ديگه داشتم بزرگ‌تر از اين بود اما ۸-۷ سال پيش ازم دزديدن». غير از رنگ‌هاي جور واجوري كه از سر وكول مركب پيرمرد بالا مي‌رود لابه‌لايش مي‌شود كلي المان‌هاي جورواجور ديد. نشانه‌هايي كه حالا محمد مرقي براي هر كدامش فلسفه مخصوص به‌خودش را دارد؛«همه از من مي‌پرسند دليل اين كارات چيه؟با چرخت چي‌كار مي‌كني؟منم مي‌گم كاري نمي‌كنم كه، با اين دوچرخه و سر شكلش كه مي‌رم تو خيابون همه نگاهم مي‌كنن.

منم بهشون لبخند مي‌زنم. جلو كه ميان اين نشونه‌هارو كه مي‌خونن شروع مي‌كنند به سؤال پرسيدن». اولين پرسشي كه به ذهنمان مي‌رسد اين است؛ مگر چرخيدن و پرسه زدن لابه‌لاي شلوغي‌هاي شهر روي حال و هواي مردم تأثير‌گذار است؟«حالا درسته كه ما پيرمردا وقتمون آزاده و دوست داريم صبح تا شبمون رو يه‌جوري تنظيم كنيم كه سرمون گرم بشه ولي من مي‌دونم چرخ زدن و ركاب زدن به‌قدر خودم روي حال مرد اثرگذاره. همين كه من پيرمرد رو با اين دوچرخه مي‌بينن، ميان جلو شروع مي‌كنن احوالپرسي، منم شروع مي‌كنم براشون حرف زدن. بهشون مي‌گم زندگي رو سخت نگيرن!موضوعي كه هست اينه كه من فقط مي‌خوام قدر و اندازه خودم حال مردم رو خوب كنم».

من با تنهايي‌ام ركاب مي‌زنم

پيدا كردن محمد مرقي كه هيچ‌وقت موبايل نداشته آسان نيست؛«اوايل فقط توي محله خودمون چرخ مي‌زدم اما يواش‌يواش شروع كردم تهرانگردي. الانم كارم اينجوريه كه صبح از خونه مي‌زنم بيرون از دروازه غار مي‌رم ميدون اعدام، فردوسي، آزادي، صادقيه، برج‌ميلاد بعدم ‌دور مي‌زنم تهرانپارس، سه‌راه افسريه، خراسون، شوش بعدم ‌دوباره منزل. ۷صبح مي‌رم ۷شب برمي‌گردم تازه گاهي مي‌رم زيارت شاه‌عبدالعظيم(ع) و يه سري هم به اهل قبور مي‌زنم».

انگار با موبايل ميانه خوبي ندارد وقتي از او درباره نداشتن تلفن همراه مي‌پرسيم مي‌خندد و به گفتن همين يك جمله بسنده مي‌كند؛«يه تلفن دارم ولي تو خونه. همراه به دردم نمي‌خوره، منم با خداي خودم. اصلا خدا يكي منم يكي، آخه كسي رو ندارم كه بهم زنگ بزنه». وقتي سراغ خانواده‌اش را مي‌گيريم انگار كه دكمه تنهايي‌اش را زده باشيم. برايمان از همسرش حرف مي‌زند، ۸-۷ سالي است كه از فوتش مي‌گذرد. دختر و پسرش هم سرو سامان گرفته‌‌اند اما كار اين روزهاي پدرشان باب طبعشان نيست و هركدام تنهايش گذاشته‌اند؛«يه دختر دارم، يه پسر. پسرم پرسپوليسيه دخترم استقلالي (باخنده). يكي شون قم زندگي مي‌كنه اون يكي هم اصفهان. الان ۴-۳ سالي است كه نديدمشون فقط هرازچندگاهي تلفني باهم حرف مي‌زنيم. از كارم خوششون نمياد.

ميگن اينجوري ميري تو خيابون خوبيت نداره! مردم مسخرمون مي‌كنن براي همين موضوع و يه سري چيزاي ديگه هم هست كه ديگه رفتن از اين شهر». تا از او مي‌پرسيم كه اين پرسه‌زدن و ركاب‌زدن در شهر به اين همه تنهايي مي‌‌ارزد يا نه؟ اينطور مي‌گويد: «خب بچه كه حتما عزيزه ولي بحث اينجاست كه من كار خلافي نمي‌كنم كه بچه‌ها دوست ندارن و ولم كردن». به‌دنبال همين حرف به واكنش‌هاي رنگ به رنگ مردم مي‌رسيم اينكه آنها بعد از ديدن پيرمرد و دوچرخه هيجان‌انگيزش با او چه برخوردي دارند؛«اكثر مردم دوست دارن يعني از صد، نودشون حال مي‌كنه يعني از هزارتا يكي‌دو تا فقط دست مي‌ندازن و مسخره‌ام مي‌كنن كه خدا شاهده اونم ناراحت نمي‌شم. مي‌گم اونا مثل بچه‌هاي خودم؛ عيبي نداره! مثلا چند وقت پيش يكيشون تو خيابون داد زد حاجي معتاد نيستي؟ احيانا چيزي زدي؟ منم بهش گفتم آخه آدم حسابي آدم معتاد مي‌تونه از صبح تا شب آنقدر ركاب بزنه!؟ ولي بيشترشون دوست دارن؛ تا منو مي‌بينن ذوق مي‌كنن خيلي وقت‌ها ميگن حاجي دمت گرم! يه بوق مي‌زني، كه منم براشون بوق مي‌زنم».

اين را مي‌گويد و سريع به بوق‌هاي روي دوچرخه‌اش اشاره مي‌كند؛ بوق‌هايي كه به قول خودش براي پاسخ محبت مردم با«كلك مرغابي»كه سوار كرده حالا به اندازه بوق دوتا خاور مي‌تواند از خودش صدا توليد كند.

لطفا با لبخند وارد شويد!

هيچ‌كس باور نمي‌كند كه اين دوچرخه ساده حتي يك بلندگو هم ضميمه‌اش باشد؛ براي زمان‌هايي كه محمد مرقي دلش مي‌خواهد حال خوبش را با مردم كوچه و بازار به اشتراك بگذارد و آنها را از آهنگ‌هايي كه گوش مي‌كند بي‌نصيب نگذارد. بعد از اينكه دوتا بوق پر سر و صدايش را نشان مي‌دهد از جايش بلند مي‌شود و يكي يكي برايمان از جزئيات دوچرخه‌اش مي‌گويد و از فلسفه‌اي كه پشت هر كدامشان هست حرف مي‌زند.

از تكه‌هاي ريز و درشتي كه به ترك دوچرخه نصب كرده از اسم«الله»درشتي كه روي دوچرخه‌اش نوشته تا آويزهاي جلو كه تك و توك از مردم هديه گرفته؛«اون دوچرخه قبلي از اين بيشتر روش نوشته و پيام داشت. از صحبت‌هاي مولاعلي گرفته تا كلام زرتشت در مورد گفتار نيك، رفتارنيك، پندارنيك». بين همه متعلقات نصب شده روي دوچرخه نخستين چيزي كه توجهمان را جلب مي‌كند نوشته‌اي است تحت عنوان«لطفا با لبخند وارد بشويد»وقتي از او مي‌پرسيم كه مردم دقيقا با لبخند به كجا وارد شوند؟

اين بار خط لبخندش را بازتر مي‌كند و خيلي سريع و مصمم مي‌گويد:«معلوم است ديگر؛ به قلب من!»بعد از اين خودش به نوشته«اين مكان به دوربين مدار بسته مجهز است»اشاره مي‌كند و از اين حرف مي‌زند كه خيلي‌ها وقتي اين را مي‌بينند جدي جدي به‌دنبال دوربين روي دوچرخه‌اش مي‌گردند در صورتي كه منظور او چيزي جز دوربين مدار بسته خدايي نيست كه هميشه و همه جا همه‌‌چيز را زيرنظر مي‌گيرد و ضبط مي‌كند.

دوچرخه محمد مرقي پر است از جزئياتي كه تا صبح مي‌تواند برايتان از قصه‌هاي آن حرف بزند؛ جزئياتي كه طبق گفته خودش هميشه باب صحبت را براي گپ و گفتش با مردم باز مي‌كند. از سكه‌هاي قديمي كه روي خوش ركابش چسبانده و مي‌گويد اين نماد پول‌هايي است كه صبح تا شب به خاطرش حرص مي‌زنيم و كام مان را تلخ مي‌كنيم، تا تكه آينه‌هاي ريز و درشتي كه روي جعبه دوچرخه گذاشته و از ديد محمد مرقي نماد آينه، وجود است كه بايد هرازگاهي از زنگار پاكش كرد تا خودمان را درونش بهتر ببينيم؛«نگاه كن مثلا من نوشتم لطفا سيگار نكشيد خيلي‌ها از من مي‌پرسن حالا فكر كردي نوشتن و گفتنش فايده‌اي هم داره؟منم مي‌گم آره كه فايده‌اي داره. فايده‌اي هم نداشته باشه خوبي‌‌اش اينه كه من قد خودم تلاشمو كردم و گفتم سيگارچيز بديه!».

حسرت گذشته را نمي‌خورم

موقع حرف زدن توي همه صحبت‌هايش ردپاي هيچ حسرتي پيدا نمي‌شود حتي به قول خودش از وقتي كه پا به سن گذاشته هم ديگر طمع هيچ‌چيزي را ندارد؛«اين دوچرخه را مي‌بيني مشتري زياد دارد تا الان چندبار خواسته‌اند از من بخرند اما نفروخته‌ام حتي بالاي يك ميليون و سيصد هم پيشنهاد داده‌اند اما قبول نكردم دست خودم نيست ديگر باهاش انس گرفتم هروقت ازم مي‌پرسند دوچرخه‌ات چند؟ الكي مي‌گم ۵ميليون!

بعد مي‌گن چقدر خرجش كردي مي‌گم: يه عمري!». وقتي صحبت از غر زدن به جان روزگار مي‌شود حرفي براي گفتن ندارد فقط مي‌گويد اين روزها آنقدر ميانه‌اش با خدا خوب است كه كاري به‌كار حال و روز بد دنيا ندارد و تنها چيزي كه حالش را خيلي خراب مي‌كند جوان‌هايي هستندكه بلاي اعتياد افتاده به جانشان و مردمي كه حال بد اين روزهايشان او را غصه‌دار مي‌كند؛«من زندگي عجيب و غريبي داشتم مردمو خيلي دوست دارم به خاطرشون رفتم جنگ حتي موج انفجار گرفتم از كس و چيزي هم هيچ انتظاري ندارم!

اين را هم بگم كه من از اولم اينجوري نبودم الان ميونه‌ام با خدا آنقدر خوب شده موقع‌هايي كه جوون‌تر بودم به‌خاطر يه سري مسائل توي يه بازه زماني ۱۱بار اقدام به خودكشي كردم! اون هم از روي ضعفم بود ولي بعدش فهميدم خدا خيلي دوستم داره؛ دوستم داره كه ۱۱بار خواستم نباشم و خودش نگه‌ام‌داشته! براي همين با عقل الانم ديگه هيچ وقت دست به همچين كاري نمي‌زنم.

خدا رو شكر عزرائيل هم كه انگار باهامون قهر كرده و چند سالي هست كه رنگ دوا و دكتر نديدم». يواش يواش كه به آخرهاي صحبتمان مي‌‌رسيم و از آرزوهايش مي‌پرسيم مدام براي سلامتي و احوال خوش مردم دعا مي‌كند و براي خودش آرزويي ندارد. خوب كه فكر مي‌كند ته تهش به داشتن همين يك‌دانه آرزو اكتفا مي‌كند؛«خيلي دوست دارم با دوچرخه‌ام دور ايرانم بگردم ولي دوچرخه هزينه داره بايد تلمبه خوب داشته باشم كه اگر راه و بيراه پنجر كردم حداقل بتونم بادش بزنم وگرنه حتي دلم نمي‌خواد عوضش كنم. قبلا هم گفته بودم من ديگه بعد از اين همه سال با اين دوچرخه انس گرفتم».

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: