زندگی جالب یک چوپانی که پزشک شد

زندگی یکی از پزشکان ایران زمین نکات بسیار جالبی دارد، پزشکی که در جوانی چوپان بوده و در آفریقا شاهد تولد دوقلوهای سفید از مادری سیاهپوست بوده است.

کد خبر : 444896
فارس: فرصت کار خیر ممکن است برای همه ما در زندگی بارها و بارها اتفاق بیافتد؛ از کارهای کوچک روزمره تا اتفاقاتی که ممکن است نیاز به وقت و هزینه و حضور بیشتری داشته باشند.

اما کم هستند بین ما افرادی که تمام زندگی خود را وقف کار خیر کنند و در فعالیت‌های انسان دوستانه، زندگی و خانواده و همه چیز را هزینه کنند.

در جمع خانواده‌ بزرگ هلال احمر که فعالیت انسان دوستانه از ارکان شکل‌گیری آن است، پزشکی فعالیت می‌کند که همه زندگی‌اش را به کمک‌رسانی به مردم نیازمند اختصاص داده است، آن هم نه فقط در ایران، بلکه در نیازمندترین قاره دنیا؛ آفریقا.

ناصر عمادی در بین پزشکان ایرانی چهره سرشناسی است. او متخصص پوست است و سال‌ها در کشورهای مختلف به ویژه در آفریقا از طرف ایران و هلال احمر فعالیت کرده است.

ماه‌نامه «ماه نو» هلال احمر نگاهی به زندگی او انداخته تا شما را با یکی از موفق‌ترین پزشکان هلال احمر در امور انسان دوستانه آشنا کند.

چوپانی که دکتر شد

اولین شغلش چوپانی بود. پدرش با 400 راس گوسفند دامداری داشت. تابستان‌ها، سال‌هایی که ناصر راهنمایی و دبیرستان می‌رفت همراه برادرش گوسفندان را جمعت می‌کرد و به یک منطقه ییلاقی می‌برد که چراگاه‌های آن سرسبزتر بود و یک هفته آنجا بود، برمی‌گشت محل اصلی خودشان که به آن «خیل» می‌گفتند و بعد از گرفتن آذوقه، دوباره یک هفته به منطقه دیگری می‌رفت.

اینکه دو پسر نوجوان بخواهند 400 راس گوسفند و رمه را به جنگل و کوهستان ببرند کار بسیار سختی بود، از آن زمان بود که به کار سخت عادت کرد.

بعد از گرفتن دیپلم، خدمت سربازی رفت و بعد از سربازی مدتی هم جبهه، سال 67 رشته پزشکی قبول شد؛ دانشکده پزشکی بابل. آغاز ترم بهمن ماه بود برای همین از 6 ماه فرصت استفاده کرد و راهی جبهه شد.

جنگ تاول زیر پوستی

11 ماه جبهه بود. بعد از عملیات فاو به جبهه رسید. همان ‌زمانیکه دشمن پاتک زیادی می‌زد تا فاو را پس بگیرد.

مدتی هم در منطقه غرب کشور در پیرانشهر و حاج عمران زیر نظر قرارگاه حمزه سیدالشهدا فعالیت کرد اما چند روز قبل از پایان ماموریت مجروح شد. هواپیماهای عراق منطقه را بمباران کردند و موج انفجار باعث مجروح شدنش از ناحیه سر شد.

در فاو هم شیمیایی شده بود ولی به حدی نبود که اذیتش کند اما بعدا معلوم شد اثر شیمیایی در پوست و ریه باقی مانده است.

مجروحیت سال 66 باعث شد در بیمارستان بستری شود. اما از تحصیل عقب نماند. تحصیلات دانشگاه را آغاز کرد و سال 73 در طب عمومی فارغ‌التحصیل شد. از سال 73 تا 79 به عنوان پزشک عمومی در بخش اورژانس بیمارستان رازی قائم‌شهر مشغول فعالیت و سال 79 در رشته پوست دانشگاه تهران پذیرفته شد و سال 83 هم بورد تخصصی گرفت.

اما همان دوستان و یادگاران جنگ باعث شدند تخصص پوست را ادامه دهد؛ دوستان دوران رزمش وقتی به او مراجعه می‌کردند، از خارش تاول‌هایشان به ستوه آمده بوند همین دوستان بودند که او برای ادامه راهش مصمم‌تر کردند.

ناصر عمادی کیست؟

سیدناصر عمادی متولد 1345 در قائم‌شهر است. او بورد تخصصی بیماری‌های پوست را سال 83 از دانشگاه علوم پزشکی تهران گرفت.

سال 89 به پاس سال‌ها فعالیت‌های بشردوستانه در آفریقا و افغانستان و همچنین نگارش مقالات علمی متعدد در زمینه جانبازان شیمیایی و سخنرانی در مجامع علمی جهاد در ارتباط با جانبازان شیمیایی تندیس ایثار را از رئیس جمهور وقت دریافت کرد.

حضور در شهر زلزله زده بم، سفر به افغانستان و ادامه خدمت در قاره سیاه و مردم کشورهای کنیا، تانزانیا، سومالی، غنا، نیجریه، بروندی، آفریقای جنوبی و زیمباوه تنها قسمتی از فعالیت‌های اوست.

او در این سال‌ها هیچ‌گاه مطلب دایر نکرد. عمادی سال‌هاست که رسیدگی به روستاییان را برنامه جداناپذیر زندگی‌اش می‌داند و تاکنون با حضور در 70 روستای مناطق محروم بیماران را درمان کرده است.

تجربه بم

سال 83 پس از فارغ‌التحصیلی به فکر راه‌اندازی مطب نبود. همان سال وزارتخانه بهداشت و درمان، پزشکان را برای گذراندن کار تخصصی به شهرهای مختلف کشور اعزام می‌کرد.

به او گفتند شما جانباز، رزمنده و متاهل هستید و می‌توانید در استان خودتان مازندران یا تهران خدمت کنید. همان سال در بم زلزله آمده بود و تعدادی از بیماران پوستی این شهر را به بیمارستان رازی قائم‌شهر منتقل کرده بودند.

بیماری سالک در آنجا شایع شده بود و تعدادی از آن‌ها نیز به خاطر ریزش آوار آسیب‌های پوستی دیده بودند. با خودش گفت اگر خدا به من توفیق داد، دوران کار تخصصی‌ام را در بم می‌گذرانم.

به وزارتخانه گفت هر جای ایران به من نیاز است می‌توانم خدمت کنم. به آن‌ها می‌گوید در مازندران دکتر پوست زیاد است. فردایش به او می‌گویند با حکم سه ماهه به بم برود و بعد از سه ماه اگر نتوانست ادامه بدهد برگردد آن زمان مردم بم هنوز در کانکس زندگی می‌کردند.

آن‌ها در شرایط سختی بودند و هیچ متخصص پوست در این شهر ویران شده نبود. زمانی که به بم رفت متاهل بود و دو فرزند داشت که در قائم‌ شهر ماندند تا پدر برگردد.

کابل، اولین مقصد خارجی

یک سال و دو ماه در بم ماند. بیماری سالک که بیماری بومی منطقه بود شیوع پیدا کرد. وزارت بهداشت اعلام کرده بود 500 مبتلا به سالک هستند در حالی که 20 هزار نفر در بم سالک داشتند.

هر روز بیش از 200 بیمار به درمانگاه مراجعه می‌کردند. یکی از برنامه‌های عمادی در آنجا این بود که هر روز صبح به یکی از مدارس برای آموزش بیماری سالک می‌رفت و 50 اسلاید آموزشی را به دانش‌آموزان نشان می‌داد و آن‌ها را با بیماری سالک و درمان آن آشنا می‌کرد.

سال 85 پس از اینکه از بم بازگشت به دلیل تجربه‌ای که کسب کرده بود- به فاصله دو هفته- به عنوان داوطلب به افغانستان رفت. به عنوان پزشک بدون مرز زیر نظر انجمن سبز پارسیان ایران که در آن تعدادی پزشک بودند در مناطق محروم کابل حضور پیدا می‌کرد.

6 ماه در کابل بود و علاوه بر ویزیت بیمارانی که مبتلا به سل پوستی، جزام و سالک بودند دانشجویان پزشکی را نیز آموزش می‌داد. کمتر کسی باور می‌کرد که یک متخصص پوست در افغانستان کار کند.

آفریقا و تجربه HIV

از افغانستان که برگشت موسوی در هلال احمر، آوازه‌اش را شنیده بود. به همین دلیل پیشنهاد داد تا به آفریقا برود. 22 بهمن ماه سال 86 اعزام به آفریقا شد. به کنیا رفت و کار را شروع کرد.

آنجا را که دید تازه فهمید هر چه کرده هیچ بوده چون کار واقعی آنجا بود. اگر زخم انسانی که مبتلا به بیماری HIV است را درمان می‌کرد باعث می‌شد 10 انسان دیگر به این بیماری مبتلا نشود و به این ترتیب 10 نفر در کمتر از 10 سال نمیرند و 10 خانواده بی‌سرپرست نمی‌شوند.

اولین اتفاقی که در آفریقا او را حسابی تکان داد مربوط به یک یتیم خانه بود. در این یتیم خانه همه بچه‌ها مبتلا به HIV بودند و پدر و مادرشان بر اثر این بیماری فوت کرده بودند. این بیماری مهلک از یک زخم کوچک انتقال پیدا می‌کند و خیلی مهم بود که بیماران شناخته و درمان شوند و اگر درمان می‌شدند امکان انتقال این بیماری خیلی کم می‌شد.

بیماری که ویروس HIV دارد آن را به راحتی به دیگران منتقل می‌کند ولی اگر این بیمار دارو مصرف کند و تحت نظر پزشک باشد میزان ویروس در بدن او کاهش پیدا می‌کند و سیستم دفاعی بدن او افزایش پیدا می‌کند و به این ترتیب احتمال کمی وجود دارد که او این ویروس را منتقل کند.

یک مادر که مبتلا به این بیماری است اگر دارو مصرف نکند تا 15 درصد این بیماری را به جنین انتقال می‌دهد ولی مادری که دارو می‌گیرد فقط یک درصد امکان انتقال این بیماری را دارد.

دو سال و نیم در کنیا بود. کنیا جزو برنامه منظم او است و هر سال دو ماه را در این کشور سپری می‌کند. سال 86 و 87 مستمر در این کشور بود. همسرش فقط برای دو ماه توانست در کنارش بماند چون بیمار شد و راهی جز بازگشت به ایران نمانده بود. او از کنیا به دیگر کشورهای آفریقایی می‌رفت اما کنیا پایگاه اصلی بود.

دوقلوهای سفید از مادر سیاه!

عمادی در خاطره ای نقل می‌کند: صحنه‌هایی در آفریقا دیدم که هیچ‌گاه‌ آن‌ها را فراموش نمی‌کنم. کودکی که چهره او به خاطر بیماری قارچی وحشتناک شده بود اما پس از درمان بار دیگر لبخند زیبای او را دیدم.

مادری که با زبان محلی دعا می‌کرد و از خدا می خواست تا به خاطر درمان کودکانش مرا یاری کند. جمعه 15 فروردین در کلینیک آلبینو نایروبی مادری با 2 فرزند دوقلوی 7 ماهه برای معاینه پوست فرزندانشان آمده بود. گریه مداوم دوقلوها حکایت از گرسنگی آن‌ها داشت چون مادر مبتلا به HIV و قادر به شیر دان نبود.

بلافاصله به خارج از بیمارستان رفتم و برایشان یک کارتون شیر مخصوص خریدم. مادر دوقلوها دعایی بر تکه کاغذی نوشت و به دستم داد تا آن را همیشه حفظ کنم هفته بعد به منزلشان که در یک منطقه بسیار محروم حاشیه شهر نایروبی بود رفتم.

مادر دیگری برایم تعریف کرد در سن 33 سالگی صاحب 5 فرزند پسر بود که باردار شد و بعد از مدتی همسرش به بستر دائمی بیماری افتاد.

می‌گفت از خدا پرسیدم چرا با این همه فرزند مجددا باردار شدم و حالا که چنین شدم چرا همسرم به بستر بیماری افتاد و چگونه شکم آن‌ها را سیر کنم. تا اینکه 7 ماه قبل زایمان کردم و صاحب 2 فرزند پسر دوقلوی دیگر شدم اما در کمال ناباوری هر دو آن‌ها کاملا سفید پوست بودند و علتی شد تا همه بستگان خودم و شوهرم من را متهم به ارتباط نامشورع با مردم سفید پوست کنند.

وقتی این موضوع را از زبان این زن شنیدم بلافاصله با جستجوی زیاد شوهر او را پیدا کردم و او را به کلینیک بردم در آنجا توضیح دادم که دوقلوهای او مبتلا به یک بیماری ژنتیکی (آلبینویا زال) هستند و در بسیاری دیگر از سیاه پوستان اتفاق می‌افتد و عکس و پرونده‌های دیگر بیماران را به او نشان دادم. مدتی بعد همسر این مرد در حالی که خوشحال بود با من تماس گرفت و گفت شوهرم بعد از شنیدن حرف‌های شما دوباره به خانه بازگشته است و با هم زندگی می‌کنیم.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: