پذيرايي در استخبارات عراق با طعم كابل و لگد+تصاوير

به مناسبت سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، با علیرضا بهرامی به گفتگو نشستیم.

کد خبر : 441531

رویش نیوز: به مناسبت سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، با علیرضا بهرامی به گفتگو نشستیم. وی در بحبوحه انقلاب ده سال داشته است و در حد خود در فعالیت‌های انقلابی نقش داشته است. در سال 63 به جبهه اعزام می‌شود و با شرکت در عملیات والفجر 8 در منطقه کارخانه نمک در حالی از ناحیه دست مجروح شده بود، به اسارت بعثی‌ها در می‌آید. گفتگویی که در زیر می‌خوانید بخش نخست جلسه گرم و صمیمی رویش نیوز با این رزمنده فدارکار و آزاده سرافراز است:

ضمن عرض تبريك سال‌روز ورود آزادگان سرافراز به ميهن اسلامي، لطفاً در ابتدا خود را معرفي كنيد و بيان فرماييد كه دوران كودكي شما چگونه گذشت و از چه طريقي ما محيط‌هاي مذهبي آشنا شديد؟

من علیرضا بهرامی هستم. در یک خانواده مذهبی و مستضعف در محله لسان‌الارض که آخر گلستان شهدای اصفهان است بزرگ شدم و خب از بدو کودکی با پدر به مسجد می رفتیم و می آمدیم و شیطنت های خاص خودمان را هم داشتیم. در مسجد شیطنت می کردیم و خب یک سری پیرمردها که مثل الآن، بچه های شلوغ را دعوا می کنند من را هم دعوا می کردند.

ولی یک فردی به نام آقای اکبر توکلی نژاد که الآن هم درقیدحیات هستند و از سرداران جنگ نيز هستند ما را مورد تشویق قرار داد و همین کار، مُشوق من شد که بیش‌تر به مسجد بروم و فعالیت داشته باشم.

آن موقع هم زمان شاه یک کلاس قرآن توسط آقای طالبی در مسجد می‌گذاشتند و یک کتابخانه مختصری هم در مسجد بود. آنجا رفتیم و با همان سن کمی که داشتیم فعالیت خود را شروع کردیم تا این فعالیت‌ها به قضیه انقلاب کشیده شد.

حالا من روی این بحثی که بعضی‌ها در محافل می‌گویند که در دوره شاه وضع ما بهتر بود، یک مطلبی را بگویم که اصلاً این طور نبود؛ در محله کنار محله ما خارجی‌های زیادی زندگی می‌کردند، مثل ژاپنی‌ها، آمریکایی‌ها واسرائیلی‌ها و بچه‌ها و جوان‌های آن‌هاکه هم سن ما بودند اسباب بازی‌های گوناگونی داشتند که با آن‌ها بازی می‌کردند ولی ما از این بازی‌ها محروم بودیم. یکی از اسباب‌بازی‌های ما فَک گوسفند بود که آن را نوارپیچی می کردیم و با آن تفنگ بازی می‌کردیم یا مثلاً آن‌هانآن ها دوچرخه داشتند ولی ما از آن دوچرخه فقط طوق آن را داشتیم که در خیابان ببریم و همسن های من روی این مسائل واقف هستند که ما در آن دوران چه وضعیتی داشتیم.

وضعیت امنیتی هم به این صورت بود که ساعت 5 بعدازظهر که می‌شد کسی جرئت نداشت سر پل خواجو برود، یعنی امنیتی وجود نداشت و هرچه اراذل و اوباش و عَرق‌خور بود، در این بیشه‌ها و لب رودخانه ولو بودند و کسی جرئت نداشت لب زاينده‌رود برود. یا جوان‌های خارجی که با موتورهای سنگین در این خیابان‌ها ویراژ می‌دادند و اگر به هر ایرانی می‌زدند کسی جرئت نداشت به آن‌هاحرفی بزند؛ یا کسی جرئت نداشت به سگ آن‌هاحرف بزند و می‌آمدند با ماشین به ایرانی‌ها می زدند و هیچ کس هم حقی نداشت با آن‌هاصحبت کند درصورتی که حق تَوحش هم می‌گرفتند.

چگونه وارد اتفاقات و مسائل مرتبط با قيام و انقلاب اسلامي شديد؟

دوران زندگی من به همین منوال گذشت تا يواش یواش، جریانات و مسائل انقلاب ایجاد شد. آن موقع توسط سردار توکلی‌نژاد و سردار رضاییان که شهید شدند یک سری اعلامیه به ما داده می‌شد و ما هم باتوجه به شیطنت‌هایی که داشتیم، اعلامیه‌های امام را در کوچه‌ها پخش می‌کردیم. تا اینکه انقلاب شد و ما وارد جریانات تظاهرات شدیم و یادم هست که ما دو عکس از امام خمینی (ره) داشتیم که مادرم روی تخته چسبانده بود و یک دسته جارو هم به آن زده بود و ما همراه خود می‌بردیم و در تظاهرات شرکت می‌کردیم.

آن موقع مدارس هم تعطیل شده بود و من چهارم ابتدایی بودم. ما دیگر در مسائل انقلاب افتادیم و اعلامیه پخش می‌کردیم. یک‌بار هم ما را گرفتند و به شهربانی که در خیابان استانداری بود بردند؛ خب ما کوچک بودیم و گفتند اعلامیه‌ها را چکار می کردید و گفتیم که ما اعلامیه پخش نمی‌کردیم و این‌ها را برای چرک‌نویس برده بودیم و اصلاً نمی‌دانیم اینها چیست. خلاصه یک سرهنگی هم بود آمد و ما را آزاد کرد، رفتیم.

خلاصه انقلاب شد و در مسیر جریانات انقلاب افتادیم. یواش یواش درسم را هم خواندم و به دوره راهنمایی آمدم. آن موقع بحبوحه فعالیت گروهک‌ها بود و گروه‌هایی مثل حزب توده و حزب مجاهدین خلق که منافقین بودند، در مدارس یک سری فعالیت داشتند و یک سری هوادار داشتند که با آن‌ها درگیر می‌شدیم. آن موقع پاتوق آن‌ها دروازه شیراز و میدان انقلاب بود که من با بچه‌ها به این خیابان‌ها می‌رفتیم و با آن‌ها صحبت و بحث آزاد می‌کردیم که بعضی موقع‌ها هم منجر به درگیری می‌شد و آن‌ها درگیری به وجود می‌آوردند.

با توجه سن كم شما در زمان وقوع جنگ تحميلي، از چه زماني به جبهه اعزام شديد؟ در چه عمليات‌هايي شركت داشتيد و چه عملياتي اسير شديد؟

در نهایت این قضایا به جنگ و سال 63 کشیده شد. من در سال 63 وارد بحث آموزش نظامی شدم. البته قبلاً هم یک سری آموزش‌هایی دیده بودیم ولی نه به این فشردگی و با این تخصص. قبلآً در مسجد، کار با یک اسلحه را به ما آموزش داده بودند. خب من وارد جنگ شدم و در سال 64 در عملیات والفجر 8 شرکت کردم. در این عملیات ما دو شب، آن طرف آب بودیم و بعد به خاک خودمان برگشتیم.

در بحث جنگ هم شیطنت‌های خاص خودم را داشتم. افرادی که می گویند که اگر الآن جنگ شد، آیا بچه‌ها مثل آن روز می‌روند تا بجنگند و از کشور دفاع کنند؟ من می‌گویم بله، این جوانان هم می‌روند و وارد جنگ می شوند و به نحو احسن هم جنگ می‌کنند و برای نظام و مملکت خود جانفشانی می‌کنند.

خب من خیلی شیطنت می‌کردم؛ سه‌شنبه‌ها که دعای توسل و شب‌های جمعه که دعای کمیل بود و بچه‌ها در شهرک دارخُوین به حسینیه می‌رفتند تا آنجا مناجات کنند. من موقع دعا هم شیطنت می‌کردم و می‌رفتم دور تا دور شهرک دارخُوین را دور می‌زدم و این شیطنت‌های خودم را داشتم.

تا اینکه عملیات شد و ما رفتیم و دو شب هم آنجا بودیم و به خاک خودمان برگشتیم و قرار شد برای مرخصی بیاییم که گفتند باید برویم یک منطقه‌ای به نام کارخانه نمک. یک دریاچه نمک و یک کارخانه نمک. عراقی‌ها آنجا یک خطی داشتند که باید به آن می‌زدیم. خب ما شب آمدیم لب اروند و صبح منتقل شدیم به آن طرف آب؛ ظهر هم جای شما خالی، یک ناهار به ما دادند و رفتیم برای دریاچه نمک که این منطقه بین فاو و اُم القصر بود. ما را به همراه یکی از گردان‌های لشگر عاشورا آنجا بردند و حدود ساعت 10 شب بود که ما داخل آب رفتیم.

درمورد آب هم برای شما توضیح بدهم که این دریاچه حدود سی چهل سانتی متر آب داشت و بعضی جاهای آن که گلوله خورده بود گود شده بود. ما حدود دویست سیصد متر در آب کنار این جاده رفتیم و نشستیم تا آماده شویم و به خط عراقی‌ها بزنیم. آقای سامانی که فرمانده گروهان ما بود آمد و ما را بلند کرد و حدود هفت هشت نفر دیگر از بچه‌ها را هم بلند کرد و گفت شما اول بروید و بزنید به خاکریز عراقی‌ها تا با شما درگیر شوند تا بعد بچه‌ها پشت سر شما بیایند. خب ما رفتیم وزدیم به خاکریز عراقی‌ها.

رفتیم آن طرف که سنگرهای انفرادی عراقی‌ها بود و ما یکی یکی این سنگرها را می‌زدیم و به جلو می رفتیم. من دیدم یکی از عراقی‌ها خوابید کف یکی از سنگرها که من رفتم و اسلحه را به کمرش زدم و دیدم تکان نمی‌خورد و یک رگبار گرفتم و کشته شد. ما جلوتر آمدیم و دیدیم یک سنگر عراقی است که سه چهار نفر از فرماندهان عراقی ایستادند و دارند دریاچه را به هم توضیح می دهند. من یک نارنجک بیرون کشیدیم و دستم را در حلقه آن انداختم و آمدم بکشم که از پشت تیر خوردم و ریه من سوراخ شد و از کنار دستم خارج شد و دستم را پاره کرد و رفت و زمین خوردم.

از من مثل فواره خون می‌پاشید. من فکر کردم که تیر به قلب من خورده و برای همین من اشهد خود را خواندم و منتظر بودم که در آسمان باز شود و آن چیزهایی که به ما توضیح داده بودند، مثل فرشته‌ها و عزرائیل بیایند که دیدم خبری نیست. بار دوم من اشهد را خواندم و دستم را به علامت پیروزی روی سینه‌ام گذاشتم و لبخند زدم. هرچه در آسمان نگاه کردم، دیدم خیر، هیچ خبری نیست و فهمیدم که تیر به قلب من نخورده است.

خلاصه آمدم بلند شوم که دیدم اصلاًنمی‌توانم تکان بخورم. اسلحه را به صورت عصا روی زمین زدم ولی اصلاً به هیچ وجه نمی‌توانستم تکان بخورم. خلاصه خودم را کنار خاکریز کشاندم و خودم را آن طرف خاکریز انداختم و خودم را یواش یواش آن طرف خاکریز انداختم.

یکي از رزمنده‌ها یک سنگر کوچکی کنده بود و به من گفت که بیا اینجا بخواب. یکی از بچه‌ها هم تیر به پایش خورده بود و خیلی ناله می‌کرد و من هم درد داشتم ولی یک جوری به خودم می‌تابیدم که باعث تضعیف روحیه دوستان نشوم. درنهایت بعد عقب‍‌نشینی شد.یکی از بچه‌ها به نام علی نقیان که به او سلام می‌کنم و آروزی سلامتی برای خودش و خانواده‌اش دارم و الآن در رهنان مبل فروشی دارند آمد بالاسر من و گفت بیا ببرمت عقب، ولی من گفتم این بنده خدا خیلی ناله می‌کند و این را عقب ببرید.

می‌خواهم از همین جا به شما بگویم که آن بچه‌هایی که شیطنت دارند، اگر جنگ شود ایثارگری روی آن‌هاتأثیر دارد و به قول معروف زمینه فراهم می‌شود که همه جوره مایه بگذارند. من آنجا گفتم که باید این ایثار را بکنم و به آقای علی نقیان گفتم این بنده خدا خیلی ناله می‌کند و او را ببر و این بنده خدا واجب‌تر است.

حالا آن موقع، آن بنده خدا از من بزرگ‌تر بود و آمد و این رزمنده را روی شانه‌اش انداخت و به آب زد و رفت. من هم ماندم و چون خون از من رفته بود مدام از هوش می رفتم. چون هم در زمستان و بهمن‌ماه بودیم و لباس‌هایم هم خیس بود و من در سرما تنها کاری که می‌کردم این بود که سرم را در بادگیر می‌کردم و هو هو می‌کردم تا یک مقداری بدنم گرم شود.

دوباره یک مقدار از هوش می‌رفتم و دوباره به هوش می‌آمدم. یک بار از هوش رفته بودم و دوباره به هوش آمدم که دیدم دارد سپیده صبح می‌شود. یک تکه گل را به صورت مهر کردم و نمی‌دانستم قبله کجا است. در هرصورت در همین نیمه سنگر که بودم خودم را به صورت نیمه نشسته کردم و نماز را خواندم.

نماز را که خواندم، دیدم یک عراقی دارد روی جاده راه می رود. من یک کم خودم را کشیدم پایین که سرباز عراقی من را دید و شروع به داد و بیداد کردن کرد و سه چهار نفر دیگر هم دیدند و بالای سر من آمدند. می‌گفتند بلند شو، بلند شو و من هم فقط نگاهشان می‌کردم. خلاصه یک مقداری تیر دور و اطراف من زدند و دیدند من فقط دارم آن‌ها را نگاه می‌کنم. یکی از آن‌ها آمد و یقه من را گرفت و از پایین من را کشید بالای جاده و حدود پانصد متر من را روی زمین کشیدند و بردند کنار یکی از بچه‌های دیگر به نام آقای کاظم ترابی که او هم از هم گروهانی‌های خودم از گردان امیرالمومنین(ع) بود انداختند. به او گفتم پس تو چی شدی، گفت که تیر به پای من خورد و نتوانستم عقب بروم.

تنها کاری که در این مدت کردیم این بود که بگوییم آقای کاظمی که از بچه ها سپاه بود، تو خودت را بسیجی اعلام کن. قرار شد آن‌هایی که شهید شده بودند را به عنوان فرمانده گردان و فرمانده گروهان اعلام کنیم که اگر بازجویی کردند این‌ها را بگوییم. قرار شد بگوییم فرمانده گردان آقای قربانی بوده که شهید شده و فرمانده گروهان هم آقای کاخران بوده که شهید شده بود و حرف‌هایمان را با هم یکی کردیم که بعد باعث مشکل نشود.

ما تا بعد از ظهر آنجا بودیم. می‌خواستند به من تیر خلاصی بزنند. من فقط تنها کاری که کردم اشهدم را گفتم و به هیچ وجه التماسی نکردم و منتظر بودم تیر خلاصی را بزنند که یکی از افسرهای آن‌ها با داد و بیداد، دوید طرف آن‌ها و به سینه‌اش زد و با هم جر و بحث کردند و من را انداخت.

این را هم خدمتتان عرض کنم که موقعی که ما آن طرف خاکریز رفتیم که حدود یک ساعت بعد از مجروحیت من بود، یک گلوله‌ای که نمی‌دانم توپ یا کاتیوشا بود من را حدود دو سه متر بلند کرد و به هوا رفتم و بدجور به زمین خوردم.

تمام این بدن من از هم باز شده بود، یعنی کسی نمی‌توانست یک انگشت به من بزند و اگر یک انگشت به من می‌زدند جیغ من بالا می‌رفت.

شما با آن وضع مجروحيت به اسارت عراقي‌ها درآمديد، چه اتفاقاتي در اين مدت براي شما رخ داد؟

آمدند من را در یک جیپ انداختند و به یک درمانگاه صحرایی بردند. آنجا لباس‌های من را پاره کردند وزخم‌ها را پانسمان کردند و من را به قرارگاه بردند. دم قرارگاه که رسیدیم، دیگر از اینجا اذیت کردن‌های آن‌هاشروع شد. عرضم به حضور شما تف توی صورت من می‌انداختند، لگد می‌زدند و یک لگد که می‌زدند تمام بدنم درد می‌گرفت و جیغم بالا می‌رفت.

آمدند یک سری سوالات از من کردند که مال کدام لشگر و گردان هستی و من هم جواب می‌دادم. از اینجا شروع شد که به من گفتند بگو "الموت لخمینی" و من هم ممانعت می‌کردم و نمی‌گفتم. این‌ها هم باتوجه به اینکه می‌دانستند بدن من درد دارد، برانکارد را بلند می‌کردند و ول می‌کردند روی زمین و من جیغم بالا می‌رفت و این‌ها شروع به خندیدن می‌کردند. دوباره می‌گفتند بگو "الموت لخمینی" من هم نمی‌گفتم و دوباره تکرار می‌شد.

تا آمدند من را سوار یک جیپ کردند و برای بصره فرستادند. دیگر اذان مغرب بود که ما به بصره رسیدیم. خب باتوجه به این حرکتی که من کرده بودم هرجا ‌فتیم سفارش من را می‌کردند. من را به بیمارستان بصره بردند. آنجا هم یک قسمتی مال اُسرای ایرانی بود. یک اتاق هفت درچهار متری بود که من را به آنجا بردند. تعدادی از مجروحان که مال لشگر عاشورا بودند و ما دو نفر هم که مال لشگر امام حسین (ع) بودیم در این اتاق بودیم.

خلاصه در این اتاق هم می‌آمدند و دوباره می‌گفتند بگو فلان و من قبول نمی‌کردم و باتوجه به سفارش‌هایی که کرده بودند و من زیر بار نمی‌رفتم، دوباره این برانکارد را را بالا می‌بردند و بعد ول می‌کردند و من جیغم می‌رفت بالا.

یک بنده خدایی به نام فواد که اگر زنده است خدا عمرش بدهد و اگر در این دنیا نیست خدا رحمتش کند، تا این صحنه را دید آمد و من را از دست این‌ها نجات داد و گفت من این را ببرم برای عکسبرداری. من را برای عکس بردند و یک عکس از سینه من گرفتند و سریع آوردند در یک اتاق عمل. در این اتاق عمل یک تخت بود و والسلام، نامه تمام. دستگاه اکسیژن و این دستگاه‌ها نبود، من را در این اتاق روی تخت خواباندند و دیدیم که پاهای من را به تخت بستند و دست‌های من را به تخت بستند و وسایلشان را هم آوردند و شروع کردند.

من به یکی از این ها که فارسی بلد بود و کُرد بود، گفتم که بیهوشی نیست. او هم گفت، اگر بيهوشي ميخواهي همین کلمه که می‌خواستند را بگو ولی من زیر بار نرفتم. دستگاه و وسایلشان را آوردند و من هم دست و پا بسته. بدون هیچ بی‌حسی و بیهوشی یک چاک بغل این زخم من زدند و یک لوله در دستشان بود. یک عملی می‌خواستند انجام بدهند به نام چست تیوپ بود. یک لوله شیشه‌ای مانند بود با یک دستگیره که این را در سینه من گذاشتند.خدا برای دشمنمن هم نخواهد. این را در این ریه من می تاباندند و من فقط جیغ می کشیدم و داد می زدم و فحش به صدام می دادم ولی گوششان بدهکار نبود.فقط این را در ریه من می تاباندند.بعد این لوله را کشیدند بیرون و یک لوله در این ریه من ماند، با یک کیسه و من را به همین بخش اُسرای ایرانی آوردند.

خلاصه من را به این بخش آوردند و من هم تا ساعت یک نیمه شب فقط جیغ می‌کشیدم. از بس اعصاب خودشان خورد شد، آمدند و یک مورفین به من زدند و من از هوش رفتم. صبح که بیدار شدم دیدم حدود پانصد تا مگس به بدن من است. این پتوهایی که قبلاً مال نیروهای ایرانی بود که مجروح شده بودند و خونشان به این‌ها ریخته بود را روی من انداخته بودند و مگس جمع شده بود. این ها می‌آمدند به يك دستم خون وصل می‌کردند و به دست ديگرم هم سرم.

این فواد از این حرکت من خوشش آمده بود و موقعی که می‌آمد پانسمان من را عوض کند، با درد و دل می‌کرد. می‌گفت من شیعه و مقلد امام هستم و فقط هم تلویزیون ایران را نگاه می‌کنم.

یکی از بچه‌های لشگر عاشورا، شب‌ها که ما با هم حرف می‌زدیم و اطلاعاتمان را با هم یکی مي‌کردیم، می‌رفت اطلاعات را به عراقی‌ها می‌داد و این فواد موقع پانسمان عوض کردن به من گفت که حواستان به این باشد و ما هم حواسمان را جمع کردیم.

خلاصه یک روزی من یادم هست که چند خانم سر باز که همسر همین افسران و دکترها بودند شنیده بودند که یک اسیر بچه سال اینجا آوردند و زخمی است. این‌ها آمده بودند تا ببینند من کی هستم. تا وارد شدند من پتو را سرم کشیدم و یک دوری زدند و رفتند و بعد من پتو را از سرم کشیدم. بعد فواد گفت چرا این طور کردی و من گفتم به خاطر اینکه سرشان باز بود و من نمی‌خواستم آن‌ها را ببینم.

بعد از بيمارستان و عمل جراحي كه بر روي دست شما صورت گرفت، به كجا منتقل شديد؟

این گذشت و من حدود دو هفته آنجا بودم؛ بعد یک شب من را برای بغداد و استخبارات بردند. استخبارات همان ساواک عراق می شد. جلوي استخبارات که رسیدیم کاری نداشتند که زخمی هستی یا نیستی و شروع می‌کردند به زدن با کابل. بعد یک اتاق چهار در پنج بود که حدود شصت هفتاد تا آدم در این اتاق بود؛ حتي جا هم برای نشستن نبود و کف اینجا هم یک حالت نمناکی داشت و نیم میلیمتر آب بود و یک پتو هم کنار این اتاق گذاشته بودند.

من وارد شدم و بچه‌ها بلند شدند و با وضعیتی که من داشتم جا به من دادند. چون جا برای نشستن نبود و همه کیپ هم نشسته بودند و یک مقداری خودشان را جمع و جور کردند که من راحت‌تر باشم.

خلاصه اینجا بودیم تا یک روز آمدند و من را برای بازجویی بردند. بچه‌ها گفتند اگر برای بازجویی رفتیم حرف‌هایمان را یکی کنیم. خلاصه همه همسن بودیم و یک تعدادی بزرگ‌تر بودند. یکی از بچه‌ها پیشنهاد داد بگوییم ما را از مدرسه برای اردو آورده بودند و یکی بابای مدرسه و یکی مدیر و بقیه دانش‌آموز هستند. اولی، دومی، سومی را بردند و همه این حرف را زده بودند. یک دفعه یک افسر با چند تا سرباز داخل آمدند و گفت شما را آورده بودند اردو! پس کی این فاو را از ما گرفته و شما ما را خر حساب کرده اید و شروع کردند به زدن بچه‌ها و زدند و زدند... .

حدود دو هفته با اعمال شاقه اینجا بودیم. دیگر زخم‌های من چرک باز کرده بود، آمدند من را به دژبان مرکزی بردند. دژبان مرکزی حالت سلول بود و هر پنج شش نفر را داخل یک سلول می‌کردند. حالا سلول هم اصلاً جای نشستن نبود، یعنی یه سری باید می‌ایستادند و یک سری باید می‌نشستند و بعد جايشان را با يكديگر عوض مي‌كردند. بی‌ادبی نباشد یک سطل ماستی برای دستشویی کردن به ما داده بودند که حتی جا نبود که این رابگذاریم و آن رابه دستگیره انداخته بودیم. درِ این سلول‌ها هم عین لانه سگ بود و باید دولا می‌شدیم و داخل می‌رفتیم.

حدود پانزده روز هم اینجا بودیم و دیگر زخم های من چرک باز کرده بود و بوی تعفن آن خود من را هم اذیت می‌کرد چه برسد به بغل دستی‌هایم. ولی واقعاً بچه‌ها آنجا ایثارگری می‌کردند و اصلاً به روی خودشان نمی‌آوردند.

تا یک روز آمدند و من را به بیمارستان بردند. در بیمارستان حدود ده بیست نفر بودیم که در آنجا ما را به پنی‌سیلین بسته بودند. این لوله و کیسه را هم از من درآوردند و شروع کردند به پانسمان و مرتب صبح و ظهر و شب به من پنی‌سیلین می زدند. یک روز یکی از بچه‌ها که بچه خرمشهر بود و عربی بلد بود گفت که به ما آمپول نزنید. گفت که دکتر داشت به سرباز عراقی می‌گفت بیا روی این‌ها آمپول زدن را یاد بگیر. تا سرباز عراقی آمد گفتیم نمی‌زنیم و هرکاری کرد گفتیم نمی‌زنیم و دیگر مجبور شدند سرباز را فرستادند رفت و خود پرستار آمد و شروع به آمپول زدن کرد.

تا حدود پانزده روز اینجا بودیم.

تا چه زماني در بيمارستان بوديد؟ بعد از آن به كجا منتقل شديد؟

ما را بعد از بیست روز برای اردوگاه بردند. ما را با اتوبوس آوردند، دم اردوگاه که رسیدیم دو تا تونل درست کردند که این طرف عراقی وآن طرف هم عراقی ایستاده بود. آخر در بیمارستان خیلی تبلیغ می‌کردند که دیگر راحت می‌شوید و شما مهمان ما هستید و آنجا در اردوگاه که می‌روید همه چیز مهیا است و راحت هستید. ما هم روی این ذهنیت گفتیم که حتماً برای استقبال ما آمدند.

ما پیاده شدیم و اولین نفر توی این دالان رفت و دیدیم که کابل‌ها درآمد و شروع به زدن بچه‌ها کردند؛ یعنی از این طرف می‌رفتیم و از آن طرف عین یک بادمجان بیرون می‌آمدیم. زخمی و بدن‌ها سیاه و از سر و صورت ما خون بیرون می‌پاشید. خلاصه آمدیم و حدود یک ساعتی از ما مهمان نوازی کردند.

بعد از پذيرايي اوليه، گفتند بروید طرف جايي که حمام بود و آنجا لخت شوید. همه ما هم که از بیمارستان آمده بودیم دشداشه پوشیده بودیم. دشداشه‌ها را درآوردیم. دوباره گفتند لخت شوید. همه بچه‌ها با حجب و حیا بودند و همه به هم نگاه می‌کردند. دوباره شروع کردند به زدن بچه‌ها و بچه‌ها هم مجبور شدند و لباس‌هاي زیر خود را درآوردند.

حمام هم چهار تا دوش داشت. از این‌ها هم شُر شُر آب می‌آمد. موهایمان هم بلند شده بود. تازه این آب‌ها هم روی سر ما ریخته بود. گل و خون و همه این‌ها به هم چسبیده بود. به هر ده نفر هم یک تیغ می‌دادند و حالا با این تیغ، کسانی که ریش داشتند باید ریش‌هایشان را می‌زدند و موهای سرشان را هم تیغ می‌زدند. دیگر به نفر سومی که می‌رسید تمام این سر زخم می‌شد و خون از سر همه می‌آمد. خلاصه هر طوری بود سرها را زدند.

بعد ما را تقسیم کردند و من در آسایشگاه دو افتادم. در آسایشگاه دو که افتادیم، یک نفر به نام بهروز بود که بچه تبریز بود و این ارشد آسایشگاه ما بود. ما وارد شدیم و سه چهار تا از این مجروحان را در آسایشگاه بردند و من را هم بردند.

این آقا بهروز، بحثش را بگویم که این آمده بود سنگر کمین و یک نفر از نیروهای خودمان را کشته بود و با تبلیغاتی که آن موقع عراق در رادیو می‌کرد که بیایید پناهنده شوید و ما به شما خانه و ماشین و امکانات می‌دهیم، آمده بود پناهنده شده بود. این هم روی همین تفکر آمده بود و یک نفر را در سنگر کمین کشته بود و پناهنده عراقی‌ها شده بود و عراقی‌ها هم او را به اردوگاه آورده بودند. این آقا شده بود مسوول آسایشگاه و قطعه ما. خلاصه ما رفتیم آنجا و دیدیم بچه‌ها خیلی بد او را می‌گویند.

آن موقع در ماه‌های فروردین و اردیبهشت بودیم. گرمای هوا زیاد بود. وضعیت به این منوال بود که باید در وسط محوطه می‌رفتیم. نکته مهم این بود که تا موقعی که بیرون ‌بودیم باید سرها پایین مي‌بود و قوس صورت هم پیدا نبود. خب یک سری از بچه‌ها از شدت گرمایی که بود، غش می‌کردند.

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: