سرویس فرهنگی فردا- مهدیس میرزایی اعتمادی ؛ نویسنده کتاب یادگاران شهید علی تجلایی شامل 100 خاطره از این نماد مقاومت محاصره سوسنگرد و تک تیرانداز جاوید الاثر عملیات بدر، از اتمام نگارش این کتاب و انتشار آن در آینده نزدیک خبرداد. به همین بهانه و در هفته دفاع مقدس مروری بر دو کتاب منتشر شده درباره این شهید و خاطرات وی را در ادامه می خوانید...
سمانه زالی در گفت و گو با خبرنگار فردا با اشاره به کتاب یادگاران شهید تجلایی اظهار کرد: کتاب شهید علی تجلایی شامل 100 خاطره از شهید رضایی است که بر اساس مصاحبه با خانواده، دوستان و همرزمان شهید بازگو شده است . شهید تجلایی از آن انقلابی هایی است که حضوری فعال در پیروزی انقلاب اسلامی داشت و به چـاپ و پخش اعلامیـه هـا مشغول بود. بعد از آن نیز وارد کردستان شد، به همین دلیل خاطرات بسیاری از خود در ذهن خانواده، دوستان و همرزمان خود برجای گذاشته است.
وی در ادامه به توضیح منابعی که برای نگارش کتاب از آن بهره گرفته است، اشاره کرد و افزود: مصاحبه کتاب قبلا تهیه شد و آنچه به عنوان منابع در اختیارم قرار گرفت صحبت های دوستان، همرزمان، مادر و پدر و همسر شهید بود. با توجه به اینکه منابع برای نوشتن کتاب جامع بود به سراغ مصاحیه تکمیلی نرفتم. با قرار دان صحبت های دوستان و خانواده او کم و کاستی ها از بین رفته و در کل می توان یک دید کلی و همه جانبه را از روایت ها به دست آورد.
زالی ادامه داد: تدوین کتاب از اسفند سال گذشته شروع و من با مطالعه منابع، خاطرات را از متن مصاحبهها استخراج کردم و سعی کردم ابعاد مختلف شخصیتی وی را مورد بررسی قرار دهم و ویژگی های منحصر به فرد شهید را پررنگ تر نشان دهم. فکر می کنم تا دو ماه دیگه کتاب به اتمام برسد و روانه بازار نشر شود.
نویسنده کتاب یادگاران شهید تجلایی تصریح کرد: شخصیت شهید تجلایی، خاص بود. وی در محاصره و آزادی سوسنگرد نقش فعالی داشت. همچنین نباید این نکته فراموش شود که شهید تجلایی از نظر مسائل آموزشی در جنگ مربی بی نظیر محسوب می شدند. یکی از دغدغه های شهید تجلایی حضور در جبهه بود. حتی چند باری هم که بر اثر اصابت ترکش دچار مجروحیت شده بود، تحت عمل جراحی قرار گرفت، اما خیلی زود به منطقه عملیاتی بازگشت.
تجلایی، بسیجی گمنام جبهه ها
وی نیروی اعزامی به جنگ نبود به همین دلیل به عنوان بسیجی به جبهه رفت و نباید فراموش کرد که وی نیز در افغانستان ماموریت داشته است تا مردم آن کشور را علیه نیروهای متجاوز شوروی یاری کند. شهید تجلایی در آنجا برای تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی، حفاظت از نماینده امام در افغانستان، و حمل وجه نقد برای مجاهدین، برنامه دقیقی تهیه کرد.
پس از حمله عراق به ایران به کشور بازگشت و در جبهه جنوب حضور پیدا کرد. در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه بود.
بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـای شهیـد آیت الله قاضی طباطبایـی و شهید آیت الله مدنـی (نیروهای اعزامی آذربایجان) به جبهه اعزام شد. ابتدا در جبهه های نبرد پیرانشهر، مسئول عملیات بود. وی در عملیات های فتح المبین، بیت المقدس و آزادی شلمچه، والفجر مقدماتی، خیبر و بدر حضور فعال داشت .
تجلایی در نیمه پنهان ماه
پیش از این کتاب علی تجلایی به روایت همسر شهید از مجموعه نیمه پنهان ماه از سوی انتشارات روایت فتح منتشرشده بود.
در مقدمه این کتاب نوشته شده است، "در كتاب قطور تاريخ، فصل جديدي نوشته شده است كه سخت عاشقانه است. شور انقلابي چنان با بندبند وجود جوان بور و خوشچهرة تبريزي آميخته بود كه وقتي خبر حملة شوروي سابق را به افغانستان شنيد براي كمك به برادران مسلمانش درنگ نكرد و راهي آن ديار شد .
تجربه چندماه جنگيدن در افغانستان، كمي بعد، در كوچههاي سوسنگرد به كمكش آمد. با شروع جنگ خودش را به جنوب رساند تا كنار همه مدافعاني كه از سراسر ايران آمده بودند، سدراه دشمن متجاوز شود .
روح تعبد، اطاعت از ولايت و اسلام و نبوغش خيلي زود علي تجلايي را فرماندهي لايق ساخت فرماندهي كه ديدنش و هم كلامي با او، آرزوي جوانان آن روزهاي تبريز شده بود"....
ماجرای عشق زمینی
همچنین در بخشی از این کتاب آمده است: «بعد از ملاقات گفت: «خواهشاً زحمت نکشید و برای من همسر انتخاب نکنین.» گفتم «قصد بدی نداشتم. فکر کردم این خواهر خیلی باتقواست، برای شما مناسبه.» گفت «نمیخوام. خودم یک نفر رو انتخاب کردم و قصد دارم تا آخر پیش برم.» گفتم «پس ببخشید.» گفت: «نمی خواهید بدونید کیه؟» گفتم «به من ربطی نداره.» گفت «اگه خود شما باشید چی؟» از حرفش جا خوردم .
زدم زیر گریه. اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد تجلایی به من فکر کرده باشد، آن هم به عنوان همسر. در عالم خودم بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمی کردم. فکر و ذکرم کمک به جبهه و رزمنده ها و خودسازی و نزدیک شدن به خدا بود. به عشق بین زن و مرد اعتقاد نداشتم. قبل از انقلاب زیاد دیده بودم پسرها و دخترها با هم دوست می شوند و به هم وعده های دروغ می دهند. فکر می کردم محال است کسی در عشقش پایدار باشد. اصلاً عشق زمینی برایم معنی نداشت . "
"تازه هفت، هشت روز بود زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم که رفت پادگان و نیامد. هیچ خبری هم نداد. خیلی نگران شدم. چشمم به در مانده بود. میرفتم دم در، میآمدم از مادرش میپرسیدم «پس چرا نیومد؟» مادرش میگفت: «عزیزم من که عادت کردم. نگران نباش. حتماً مونده پادگان.» تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز آمد. مادرش تا علی را دید شروع کرد به داد و بیداد که هنوز نفهمیدهای زن گرفته ای. این دختر تا صبح نخوابیده. علی هم مدام قربان صدقهی مادرش میرفت و عذرخواهی می کرد .
خیلی ناراحت بودم. فکرش را هم نمیکردم برود و من را بی خبر بگذارد. رفتم توی اتاق. آمد دنبالم. یک چیز روزنامه پیچ داد دستم. عذرخواهی کرد. گفت از ماشین پیاده شده و مسافت طولانی ترمینال تبریز تا خانه را پیاده آمده که برایم هدیه بخرد. دنبال لباس نیلی میگشته. نیلی رنگ مورد علاقه ام بود. چیزی پیدا نکرده بود و دست آخر از مغازه پدرش یک قواره پارچه برایم برداشته بود. گفت باور کن اصلاً نمیتوانستم تماس بگیرم . "
"گفت: «خب قول دادیم که به هم تذکر بدهیم. تذکر بدم ناراحت نمیشی؟» گفتم: «نه.» گفت: «مشکلِ تو جنوب یا کردستانِ من نیست. مشکلت اینه که از خدا خیلی دور شدی. وقتی با تو ازدواج کردم، برای خودت برنامه داشتی. بعد از نماز صبح، دعا میخوندی، آرامش میگرفتی. ظهر قرآن میخوندی. شب صحیفه دستت بود. منم خیلی به خودم میبالیدم که همچین همسری دارم. الان بعد از نماز، سریع چادرت رو میاندازی زمین و میدویی آشپزخونه.» گفتم «میخوام منتظر نباشی، اذیت نشی، گرسنه نمونی.» گفت: «من حاضرم غذا نخورم، حاضرم یک ساعت دیرتر بخورم، ولی تو همون روحیه رو داشته باشی. نسیبه اگه بیشتر به خدا نزدیک شی،
اینقدر غمگین نمیشی. دیگه برات فرق نمیکنه من جنوبم یا کردستان و غرب .»
شب به علی گفتم: «از شلمچه برام بگو.» اشک توی چشمهایش جمع شد. گفت: «چی بگم از شلمچه؟» گفتم: «هر چی دیدی و کشیدی؟» گفت: «نمیدونم طاقتش رو داری یا نه؟ توی شلمچه بچه ها روی زمین ریخته بودن. همه عزیزان من. بچه های گروه خودم. هر طرف می رفتم صدای ناله یک نفر را می شنیدم که علی ما این جاییم. همه کمک میخواستند و من کاری از دستم برنمی آمد. نسیبه بچه ها قتل عام شدند. میخواستم به زخمی ها کمک کنم ولی نمیتونستم . "
ستاره بدر
ستارهی بدر عنوان کتاب دیگری است در وصف حماسههای ماندگار علی تجلایی. این اثر به قلم جلال محمدی، توسط ستاد کنگرهی شهدا و سرداران شهید آذربایجانشرقی و لشکر 31 مکانیزه عاشورا در سال 1374 منتشر شد. نویسندهی این کتاب، سعی کرده با روایتی ادبی، زوایای آشکار و پنهان زندگی سردار شهید علی تجلایی را به تصویر بکشد. مطلبی که در ادامه میآید، اشاره دارد به بخشی از تلاش شهید تجلایی و یارانش برای آزادسازی سوسنگرد که از کتاب "ستاره بدر" انتخاب شده است:
ساعت دوازده ظهر روز دوشنبه بود و بیست و ششمین روز از آبان 1359. دیگر رقمی در بدن نداشتیم. مهمات بطور قطعی تمام شده بود. آنچنان خسته بودیم که نمیتوانستیم سرپا بایستیم. شهر هم زیر آتش بود. این سومین یا چهارمین باری بود که آتش تهیه میریختند و معلوم بود که پس از ریختن آتش، دوباره وارد شهر خواهند شد. اگر اینبار میآمدند، دیگر نمیتوانستیم مقاومت کنیم، زیرا مهمات و نیرویی برای مقابله نداشتیم. سوسنگرد مانده بود و سی نفر رزمندهی خسته و جراحت دیده، بیخواب و تشنه که میدانستند، شهید خواهند شد. بچهها برای آخرین بار از همدیگر وداع میکردند، غریبانه و
مظلوموار.
در این حین، «خبر دادند که نیروهای کمکی، نزدیکی شهر هستند. ولی ما باور نمیکردیم تا اینکه نزدیکیهای ظهر به اتفاق برادران به طرف جاده رفتیم. در این موقع، نیروهای سپاه را که در جاده پیش میآمدند، دیدیم. این لحظه گفتنی نیست که از خوشحالی همه دعا میکردند و شکر خدا به جا میآوردند؛ همدیگر را در آغوش میکشیدند و گریه میکردند. البته گریهی خوشحالی. هوانیروز و توپخانهی ارتش و سپاه پاسداران، تانکهای دشمن را در محور کرخهکور منهدم کرده بودند. آسمان را دود و آتش گرفته بود. شروع به پاکسازی شهر نمودیم و نیروهای پراکندهی بعثی را کشته یا دستگیر کردیم...»
ساعت 30/12، حلقهی محاصرهی سوسنگرد شکسته شد. نیروهای کمکی رسیده بودند و دشمن با بهجا گذاشتن تعدادی کشته و اسیر و از دست دادن دهها تانک و خودرو عقبنشینی میکرد. تانکهایی که هنگام آمدن، از روی اجساد پاسداران عبور کرده بودند، اینک یا در آتش میسوختند و یا در حال گریز از صحنهی نبرد بودند.
بچهها روحیهای دیگر یافته بودند. نیروهایی که دقایقی پیش به علت یک هفته نبرد بیامان و نابرابر و از شدت خستگی و تشنگی توان سرپا ایستادن نداشتند، اینک همپای نیروهای کمکی به پاکسازی شهر مشغول بودند. شگفتا ایمان! شگفتا پیروزی!
در این روز تجلایی از قسمت پا تیر خورده بود، اما حرف او این بود: «اگر در این لحظه، این تیر به جمجمهام هم میخورد، ناراحت نبودم چون با خیال راحت شهید میشدم، زیرا دیگر سوسنگرد آزاد شد....»
شهادت همپای باکری
در عملیات بدر در 25 اسفند 1363 محور عملیاتی لشکر 31 عاشورا در avr دجله ـ جاده بصره ـ العماره بود. به خاطر اهمیت عملیات و نقش گردان امام حسین علیه السلام، «مهدی باکری» در خط اول درگیری حضور داشت. وی در خط درگیری در روبروی شهرک حریبه تیر میخورد. در حین انتقال پیکر وی از دجله بر اثر اصابت موشک آرپیجی، قایقی که وی و دیگر رزمندگان حضور داشتند، غرق میشود و پیکرشان در دجله میماند. از طرفی دیگر سردار «علی تجلایی» در این عملیات به عنوان تک تیرانداز حضور پیدا میکند، به شهادت میرسد و پیکرش بعد از گذشت 30 سال، هنوز پیدا نشده است.
وصیت تک تیرانداز
تجلایی در بخش پایانی وصیت نامه خود می نویسد: «وقتی همه فهمیدهاند که میخواهم به عنوان تک تیرانداز در عملیات شرکت کنم مرا نصیحت میکنند و مشکلات زندگی و فرزندانم را به من گوشزد میکنند و سعی میکنند تجربهای و مسئولیتم را برایم بزرگ جلوه بدهند و القا کنند که برای سپاه و انقلاب و جنگ لازمتر هستم ولی همه باید بدانند که حرف من چیز دیگری و هدفم هدف والائی است زیرا توفیق شرکت در مدرسه عشق و (بسیج) باارزش و نتیجهبخش خواهد بود ، زیرا ارزشهائی که از شرکت در جنگ به دور از مسئولیتهای دنیوی برای یک فرد رزمنده ساده نصیب میشود خارج از بحث و فکر عقل بشر حاکی است و تو
همسرم و خانوادهام اگر نتیجه شرکت در جهاد و دفاع از اسلام را بدانید باور کنید نه شما بلکه هیچ مرد مسلمانی حاضر به ماندن در خانة خویش نخواهد بود...»
یادآور می شود، کتاب "یادگاران" شهید علی تجلایی به قلم سمانه زالی به زودی از سوی نشر روایت فتح روانه بازار خواهد شد.