نماز عاشقانه‌ای که به‌دو رو خوانده شد/ روایت داماد صدام از دور خوردن ارتش بعث توسط رزمندگان ایرانی/ چگونه صدام از مهلکه اسیر شدن گریخت +تصاویر

افراد همراه همگی سعی می‌کردند آقای رئیس جمهور را آرام کنند. او درحالی که به لاشه‌های تانک‌های ما که در شعله‌های اتش می سوختند، نگاه می کرد، دایم زیر لب می‌گفت: «لعنت به آن ها ! ما را در ورطه جنگ گرفتار کردند.»

کد خبر : 434723
گروه ایثار و شهادت فردا؛ شهید محسن وزوایی دردوران انقلاب و دفاع مقدس یکی از انقلابیون و رزمندگانی بود که فعالیت زیادی در دو دوره مهم انقلاب انجام داد. یک زمان عضو دانشجویان پیرو خط امام بود که لانه جاسوسی آمریکا را تسخیر کردند و زمان دیگر به عنوان یکی از فرماندهان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران حضور تاثیرگذاری در عملیات های مختلف از جمله عملیات فتح المبین داشت و پیش از فتح خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
در ادامه بخشی از کتاب ققنوس فاتح اثر گل‌علی بابایی که سرگشت سراسر ایثار و پیکار دانشجوی شهید محسن وزوایی است را می‌خوانید:
نماز عاشقانه در حال پیشروی
هر چه بنویسم حتی یک ذره‌ای نمی‌تواند توصیف‌کننده آن لحظات عجیب باشد. اصلا مگر وقوع معجزه را می‌توان نوشت؟ مگر جاری شدن اراده سبب سوز و سبب ساز خداوندی را می‌توان به تحریر درآورد؟ گردان‌های حمزه و سلمان که در طرفین چپ و راست گردان حبیب عمل می‌کردند، درگیری خودشان را شروع کرده بودند. ما نمی بایست با دشمن درگیر می شدیم. بلکه باید صبر می‌کردیم تا به محض فروکش کردن درگیری، از جاده‌های آسفالت بگذریم و به طرف توپخانه برویم. ساکت نشسته بودیم. آهسته نفس می کشیدیم. از زمین و آسمان به سوی ما شلیک می‌کردند. بچه‌ها روی زمین دراز کشیده بودند دشمن یکریز آتش می‌ریخت؛ اما آسیبی به کسی نرسید.
به دلیل آتش زیاد دشمن، آنجا سازماندهی گردان تغییر یافت. لحظه ای بعد، برادر وزوایی دو نفر آر. پی. جی زن را از ستون گردان جدا کرد تا بروند شر آتش دشمن را از سر بچه‌ها کم کنند. دشمن هم دست به حیله زد؛ به این شکل که ابتدا آتش زیادی به راه انداخت تا کسی توان هیچگونه حرکتی نداشته باشد و بعد، با استفاده از این موقعیت، نیروهایش را عقب کشید. بچه‌ها یکی از تانک‌های دشمن را که زدند، آتش تیربارها خاموش شد.
با گذشتن از جاده آسفالت، نیروها توی آن دست پهناور منتهی به سمت ارتفاعات علی گره‌زد پراکنده شدند. جمع کردن آنها کار مشکلی بود. برادر وزوایی به کمک فرماندهان گروهان با کلی تلاش توانستند بچه‌ها را جمع آوری کنند و به طرف موضع توپخانه دشمن ادامه حرکت بدهند.
حین پیشروی، به یک کامیون حامل مهمات دشمن که داشت برای نیروهای درگیر آنها در خطوط مقدم جبهه مهمات می برد، برخوردیم. فاصله ما با کامیون عراقی زیاد بود. بچه‌ها با آر. پی .جی به طرفش شلیک کردند؛ اما گلوله آر. پی. جی به آن نمی‌رسید. یکی از بچه ها، تیربار "ژ-3" داشت.
رگباری به طرف کامیون شلیک کرد. کامیون با تمام بار مهماتش منفجر شد و به هوا رفت. در آن دشت تاریک، با این آتش مهیب، شعله عظیمی به هوا رفت. به این ترتیب ما از جاده عبور کردیم و به سوی موضع توپ‌های دشمن که آتش دهانه‌های‌شان از آن مسافت دور به خوبی معلوم بود و هر لحظه ده‌ها گلوله بر سر برادران ما درجبهه ها دیگر می‌ریختند، پیشروی خودمان را ادامه دادیم. برای رسیدن به آن جا ناچار بودیم چند تپه دیگر را هم پشت سر بگذاریم. حدود دوازده کیلومتر دیگر راه باقی بود. برادر محسن بدون خستگی از این سر ستون می رفت به آن سر ستون. من که دیگر بریده بودم. فقط نگاهش می کردم و نیرو می‌گرفتم.
ستون گردان حبیب، لحظه به لحظه به ارتفاعات علی گره‌زد نزدیک و نزدیکتر می‌شد. برادر محسن هم چنان که پیشاپیش ستون حرکت می کرد. با رسیدن نیروها به بالای تپه‌ای کوچک، ناگهان متوقف شد. نگاهی به آسمان انداخت و بعد رو به نیروها فریاد زد: « نماز، نماز! برادرها، نماز را فراموش نکنند.»
با این نهیب، ستون حبیب می رفت تا از حرکت بایستد که برادر محسن فریاد زد:« نایستید، بدوید! نماز را به دو رو می خوانیم. هر کس به پشت سر نفر جلویی دست تیمم بزند! نماز را به دو رو بخوانید.»
یک لحظه خم شدم، دست بر خاک زدم و تیمم کردم. همانطور که داشتم جلو می‌رفتم، مشغول به نماز شدم:
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین ...
ایاک نعبد و ایاک نستعین
خدایا فقط تو را می پرستیم
و فقط از تو کمک و استعانت می‌طلبیم.
عجب نمازی بود! به راستی نجوای عشق بود. زبان‌ها ذکر می‌گفتند و بدن‌ها هر یک به گونه‌ای در جنبش و جوشش بودند. لحظه‌ای بی اختیار از صدای صفیر گلوله خمپاره بر زمین افتادیم. لحظه ای دیگر باز بی اختیار با شنیدن صدای موشک های زمانی آر. پی. جی دشمن که بالای سرمان منفجر می شد، می نشستم؛ ولی هم نماز می خواندیم و هم حرکت ستون کماکان به سوی موضع توپخانه ادامه داشت. تمام بچه‌ها در همان حالت پیشروی، نماز صبح‌شان را خواندند و در نمازشان خدا را به یاری طلبیدند.
ماجرای محاصره صدام
حتما تا حالا گزارشی را که از عملیات فتح المبین تهیه کرده بودم در مجله امید انقلاب خوانده‌اید. راستش فکر نمی‌کردم کاری که بچه‌هایی مثل محسن وزوایی در آن عملیات انجام داده بودند تا این حد بازتاب داشته است. در این اسناد همان آدم‌هایی لب به سخن باز کرده بودند که در آن واقعه، رودرروی محسن وزوایی و هم رزمایش بودند. یعنی فرماندهان ارشد رژیم بعث، نه نیروهای عادی از قدیم هم گفته اند:
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
در یکی از این سندها ژنرال «حسین کامل مجید» وزیر صنایع نظامی رژیم سابق عراق و داماد معدوم صدام حسین، درباره آخرین لحظات پیش از سقوط قرارگاه مقدم سپاه چهارم ارتش بعث می گوید: « در عملیات شوش - دزفول (فتح المبین) هنگامی که نیروهای ایرانی در منطقه سپاه چهارم عراق پیشروی، کردند واحدهای پشتیبانی این سپاه رزمی از بین رفت و چیزی نمانده بود صدام و همراهان او، که من هم جز آن‌ها بودم به اسارت نیروهای ایرانی درآیند، در آن لحظات، رنگ از چهره ی صدام پریده بود و بسیار نگران بود. صدام در حالی که به ماه نگاه می کرد گفت: «از شما می خواهم در صورتی که اسیر شدیم من و خودتان را بکشید.»
در جایی دیگر خواندم سرلشکر ستاد «عبد حمید محمود الخطاب» رئیس دفتر ریاست جمهوری عراق از همراهان دائمی صدام، طی دوران جنگ با ایران در خصوص چند و چون همین ماجرا شهادت داده است: «در جریان آخرین مرحله از عملیات شوش - دزفول که ایرانی‌ها نام فتح المبین را روی آن گذاشته بودند، روز بیست و هشتم مارس 1982 (هشتم فروردین 1361) نیروهای ایرانی به عمق منطقه استقرار سپاه چهارم و مواضع ستادی این سپاه رسیدند. آقای رئیس جمهور - صدام - هم در همین منطقه بود. سپهبد خلبان «عدنان خیر الله طلفاح» - وزیر دفاع- هم بود.
فهمیدیم که نیروهای ایرانی، ما را دور زده اند. احساس همه ما این بود که به زودی به اسارت نیروهای ایرانی درخواهیم آمد. آقای رئیس جمهور مظطرب از سپهبد عدنان خیر الله پرسید: «عدنان، بگو چه باید کنیم؟»
عدنان خیر الله جواب داد: «سرورم جای دیگری برای فرار و پنهان شدن پیدا می کنم.»
دوباره رئیس جمهور پرسید: «سلاح و مهماتی هم به همراه دارید؟»
من جوان دادم: «فقط یک قبضه تفنگ داریم»
ایشان با خشم و غضب گفت: «اگر ایرانی‌ها مرا پیدا کنند، می‌دانید چه می‌شود؟»
افراد همراه همگی سعی می‌کردند آقای رئیس جمهور را آرام کنند. او درحالی که به لاشه‌های تانک‌های ما که در شعله‌های اتش می سوختند، نگاه می کرد، دایم زیر لب می‌گفت: «لعنت به آن ها ! ما را در ورطه جنگ گرفتار کردند.»
آن روز ما برای چند ساعتی در محاصره بودیم؛ اما ناگهان یک دستگاه خودرو را که حامل افراد مجروح بود، پیدا کردیم. افراد زخمی را بیرون کشیده، خودمان سوار شدیم. رئیس جمهور وقتی سر جایش نشست گفت: «زخمی ها اگر به دست ایرانی‌ها بیفتند توسط آنها مداوا خواهند شد، اما اگر ما اسیر ایرانی‌ها می‌شدیم، چه باید بکنیم؟»
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: