ماجرایعملیاتشناساییبهفرماندهیحاجقاسم
یک شب که با موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند و غواصی میکردند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و به جلو رفتند. وقتی تأخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است.
در سال 1362 بعد از عملیات خیبر، لشکر ثارالله در محور شلمچه مستقر شد. بین مواضع رزمندگان اسلام و دشمن حدود چهار کیلومتر آب فاصله بود و رزمندگان برای شناسایی مواضع دشمن میبایست از آن عبور کنند. یک شب که با موسایی پور و صادقی که هر دو لباس غواصی داشتند و غواصی میکردند، به شناسایی رفته بودیم، آنها از ما جدا شدند و به جلو رفتند. بعد از مدتی که تأخیر کردند، فکر کردیم کار شناساییشان طول کشیده، لذا منتظرشان ماندیم، وقتی تأخیرشان طولانی شد فهمیدیم برایشان اتفاقی افتاده است. با قایق به جلو رفتیم. هر چه گشتیم اثری از آنها نبود. وقتی کاملا از پیدا کردنشان ناامید شدیم و فرصت زیادی هم برای مراجعت نداشتیم بدون آنها به عقب برگشتیم. حسین یوسف اللهی با دیدن قایق ما به جلو آمد. وقتی ماجرا را برای او تعریف کردم، خیلی از این قضیه ناراحت شد. شهادت بچهها یک مصیبت بود و اسارتشان مصیبتی دیگر و آن مصیبت این بود که منطقه با اسارت بچهها لو میرفت و دیگر امکان عملیات نبود. حسین سعی کرد هر طور شده خبری از بچهها بگیرد. او ما را برای پیدا کردن بچه ها به اطراف فرستاد ولی همه دست خالی برگشتیم.
حسین به خاطر حساسیت موضوع با «حاج قاسم سلیمانی» فرمانده لشکر تماس گرفت و او را در جریان این قضیه گذاشت. حاج قاسم هم خودش را سریعا به جلو رساند و با حسین به داخل سنگری رفت و مشغول صحبت شدند، وقتی بیرون آمدند حسین را خیلی ناراحت دیدم، پرسیدم: چی شد؟ گفت: حاجی میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است. لذا ما باید زود قرارگاه مرکزی را خبر کنیم. پرسیدم: میخواهی چه کار کنی؟ گفت: هیچی من به قرارگاه خبر نمیدهم. گفتم: حاجی ناراحت میشود. گفت: من امشب تکلیف لشکر و این دو نفر را روشن میکنم و فردا میگویم برای آنها چه اتفاقی افتاده است. بعد از اینکه حاج قاسم رفت، باز بچهها با دوربین همه جا را نگاه کردند و تا جایی که امکان داشت جلو رفتند، ولی فایدهای نداشت.
صبح روز بعد که در محوطه مقر بودیم، حسین را دیدم که با خوشحالی به من میگفت: «هم اکبر موسایی پور را دیدم و هم صادقی را.» پرسیدم: «کجا هستند؟» گفت: «جایی نیستند. دیشب آنها را در خواب دیدم که هر دو آمدند. اکبر جلو بود و حسین پشت سر او.» بعد گفت: «چهره اکبر خیلی نورانی تر بود. میدانی چرا؟» گفتم: «نه.» گفت: «اکبر اگر توی آب هم بود نماز شبش ترک نمیشد. ولی حسین اینطور نبود. نماز شب میخواند، ولی اگر خسته بود نمیخواند، دلیل دیگرش هم این بود که اکبر نامزد داشت و به تکلیفش که ازدواج بود عمل کرده بود. ولی صادقی مجرد مانده بود.» بعد گفت: «دیشب اکبر توی خواب به من گفت: ناراحت نباشید عراقیها ما را نگرفتند، ما برمیگردیم.» پرسیدم: «اگر اسیر نشدهاند چطور برمیگردند؟» گفت: «احتمالا شهید شدهاند و جنازههایشان را آب میآورد.» پرسیدم: «حالا کی میآیند؟» گفت: «یکی شب دوازدهم و دیگری شب سیزدهم.» پرسیدم: «مطمئن هستی؟» گفت: «خاطرت جمع باشد.»
شب دوازدهم از اول مغرب مرتب لب آب میرفتم و به منطقه نگاه میکردم که شاید خواب حسین تعبیر شود و آب جنازه بچهها را بیاورد ولی خبری نمیشد. اواخر شب خسته و ناامید به سنگر برگشتم و خوابیدم. حوالی ساعت 4 صبح با صدای زنگ تلفن صحرایی از خواب پریدم. اکبر بختیاری که آن شب نگهبان بود مضطرب و شتابزده گفت: «حاج حمید زود بیا اینجا یک چیزی روی آب است و به این سمت میآید.» حاج اکبر مسئول خط و حسین هم لب آب ایستاده بودند. مدتی صبر کردیم، دیدیم جنازه شهید صادقی روی آب است. حسین جلو رفت و آن را از آب گرفت. شب سیزدهم هم حدود ساعت دو یا سه شب بود که موجهای آب پیکر اکبر را به ساحل آورد و خواب حسین کاملا تعبیر شد.