شادخواری با پوچ پردازی های ابزورد/ بیایید دیه‌گو مارادونا باشیم!

معضلات تلخ واقعی و گره‌گشایی‌های شیرین خیالی؛ فیلم‌های «بهرام توکلی» را می‌توان در این دو عبارت خلاصه کرد. کارگردانی که از دغدغه‌ای اجتماعی می‌گوید؛ اما نه راه‌حلی برای آن‌ها پیدا می‌کند نه به دنبال آن است. گویی می‌خواهد فقط با آوردن گوشه‌ای از آن‌ها در فیلمش طعنه‌ای بزند و برود.

کد خبر : 417962

سرویس فرهنگی فردا ؛ زهرا شاهرضایی- معضلات تلخ واقعی و گره‌گشایی‌های شیرین خیالی؛ فیلم‌های «بهرام توکلی» را می‌توان در این دو عبارت خلاصه کرد. کارگردانی که از دغدغه‌ای اجتماعی می‌گوید؛ اما نه راه‌حلی برای آن‌ها پیدا می‌کند نه به دنبال آن است. گویی می‌خواهد فقط با آوردن گوشه‌ای از آن‌ها در فیلمش طعنه‌ای بزند و برود. «من دیه‌گو مارادونا هستم» هم از این قاعده مستثنا نیست. آخرین ساخته توکلی ملغمه‌ای از مشکلات اجتماعی است که انگار راهی برای برطرف شدن آن‌ها وجود ندارد. ماجرا از جایی آغاز می‌شود که شیشه خانه توسط پیمان (بابک حمیدیان) شکسته می‌شود و در آخر فیلم به این پرداخته می‌شود که مقصر این قصه کیست و از ورای این مشکل کوچک و مسخره، به مشکلات بزرگی می‌رسیم که نه‌تنها این خانواده که یک جامعه به آن گرفتار هستند.

خوش‌ساخت اما ابزورد

آخرین ساخته توکلی، خوش‌ساخت است. بازی‌ها خوب و دلنشین هستند؛ به ویژه گلاب آدینه و سعید آقاخانی. فیلمبرداری هم خوب و در نوع خود جدید است. با همه این اوصاف این اثر توکلی هم ابزورد از آب درآمده است. همه اتفاقات فیلم پوچ و احمقانه‌اند. اصلا فیلم مسخره شروع می‌شود: پرتاب یک سنگ و دعواهای خانوادگی. مقصر اصلی‌ از این هم مسخره‌تر است: مارادونا و گلی که با دست زده شد. در آخر هم با یک هپی اند مسخره به پایان می‌رسد. همه چیز در این فیلم پوچ است و درواقع ابزورد دقیقا به همین معنا است؛ یعنی همه چیزدر این هستی، بیهوده و مهمل است و هنرمند توانایی حل این مشکلات سیاسی و اجتماعی اطراف خود را ندارد و در نهایت به پوچی و پوچ‌گویی می‌رسد. در واقع وی حرفی برای گفتن ندارد. توکلی هم با گفتن همه چیز همین کار را کرده است. پرگویی توکلی و نپرداختن عمقی به هرکدام از مسائل مطرح شده، اثرش به ابزورد نزدیک کرده است.

ضدداستان و ضدمخاطب

«من دیه‌گو مارادونا هستم» داستان ندارد. در واقع قشر شبه روشنفکر سینمای ایران مدتی است که به مقابله با سینمای داستانی رفته‌اند. در حالی که تمام سعی سینمای هالیوود و غرب این است که مفاهیم عمیق فلسفی و علمی را در قالبی داستانی بیان کند تا هم آن را دراماتیزه کند؛ هم مخاطب خود را به دنبال خود بکشاند. درواقع بزرگترین هنر کارگردان این است که مفاهیم عمیق را به زبانی ساده به مخاطب خود منتقل کند. اما توکلی در فیلمش فقط فضایی را تعریف کرده و مشخصا از نقطه الف به ب نمی رسد. همه فیلم حول و حوش یک سنگ و شکستن شیشه می‌چرخد. فیلم می‌خواهد هم انتقادی کند به روابط لجام‌گسیخته دختر و پسر در کشور، هم سرقت ادبی را نکوهش کند؛ هم از امپریالیسم رسانه‌ای بگوید هم تضاد طبقاتی را مورد انتقاد قرار دهد. حتی جاهایی کنایه می‌زند به ترویج فرهنگ مدگرایی و باربی‌ایسم . درواقع فیلم می‌خواهد معجونی باشد ازتمام دغدغه‌ها و مشکلات جامعه؛ اما در نهایت فیلمی شده است شلوغ و اعصاب خوردکن که فقط بازی خوب بازیگرانش مخاطب را وادار می‌کند بارها در طول فیلم با صدای بلند قهقهه بزند. توکلی تمام این معضلات را می‌گوید فقط برای اینکه گفته باشد! که بگوید این مشکلات در جامعه وجود دارند و این مشکلات به قوت خود باقی می‌مانند و برای اینکه ثابت کند، این مشکل متعلق به تمام مردم است، از دوطبقه اقتصادی و اجتماعی در فیلمش استفاده کرده است. در آخر هم فیلمش را با توهین به مخاطبانش تمام می‌کند. مخاطبانی که منتظرند کارگردان به طریقی این کلاف درهم‌پیچیده را باز کند. اما او تنها یک هپی‌اند احمقانه نشان می‌دهد نا بگوید که بیخود منتظر حل این داستان نباشید. کاه و یونجه مقابل پرده سینما نشان می‌دهد که چقدر کارگردان برای مخاطب خود احترام قائل است!

مرد نماد قدرت یا لودگی؟

فیلم روایتگر دو خانواده آشفته و پر از تشویش است. کلا هه چیز در فیلم التهاب را به مخاطب انتقال می‌دهند. تعدد بازیگران و پردیالوگ بودن فیلم، موسیقی و آرایش صحنه آشفته فیلم، همه و همه حس التهاب را به مخاطب خود انتقال می‌دهند. در میان تمام این شلوغی‌ها و استرس تنها یک نفر است که کاری با دیگران ندارد و در خلوت خود مشغول فیلم دیدن است. کسی که مسئولیت اصلی حل کردن این مشکلات را دارد: پدر خانواده. یکی از این خانواده‌ها پدر ندارد و آن یکی هم پدری است که توان حرف زدن و نطق ندارد و به دور از هیاهوی بقیه آدم‌ها، تنها دغدغه‌اش می‌شود تهیه ذرت بوداده! و این نشان می‌دهد که او قدرت فکر کردن هم ندارد. باز هم مثل تمام فیلم‌ها و سریال‌های کمدی مرد که نماد قدرت محسوب می‌شود، تبدیل شده به موجودی ذلیل و ضعیف. به‌طور کلی مردهای این سینمای یا روانی هستند مثل بابک و پیمان یا ضعیف مثل سعید آقاخانی و پدر خانواده یا روانی و ضعیف مثل صابر ابر! و چنین مردانی نه‌تنها نمی‌توانند مشکلی را حل کنند، که خود مشکل‌زا هستند.

حرکت در مرز خیال و واقعیت

این ساخته توکلی هم مثل فیلم‌های قبلی او مثل «اینجا بدون من» در مرز بین رویا و واقعیت سیر می‌کند. گویا توکلی دوست دارد که در فیلم‌هایش با حس تخیل مخاطب خود بازی کند و مرز بین سوژه و ابژه را برای او از بین ببرد. در اینجا هم مثل اینجا بدون من صابر ابر می‌خواهد پایان تلخ داستان را تغییر بدهد؛ اما نه در دنیای واقعی. اینجا هم ترجیح می‌دهد که از واقعیت فرار کند و در ذهنش پایان داستان را بنویسد و به نوعی شادخواری کند. در این فیلم هم وقتی پایان قصه را دوست را ندارد، به زور هم که شده آن را تغییر می‌دهد و وقتی نمی‌تواند مردانه مشکلات را حل کند، صورت مسئله را برای خود پاک می‌کند و در آخر هم ندای «من دیه‌گو مارادونا هستم» سر می‌دهد؛ چرا که او هم به دنبال این نبوده است که واقعیت را از تخیل تمیز دهد. چرا که این بازیکن فوتبال حتی اگر گل را با دست هم بزند، در پی درستی یا نادرستی آن نیست. اتفاقا از آن لذت می‌برد و نام آن را دست خدا می‌گذارد و هوادارانش را هم در این حس شادخواری‌اش شریک می‌کند. در واقع کسانی که نتوانسته‌اند مرز بین خیال و واقعیت زندگیشان را بردارند، شبیه همان مردی هستند که نتوانسته گل با دست مارادونا را درک کند و لاجرم دیوانه شده است؛ و شاید پیام اصلی این فیلم به مخاطبانش همین باشد: بهتر نیست ما هم دیه‌گو مارادونا باشیم؟

لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: