اشعار ویژه شب تاسوعا

کد خبر : 377215
حاج محمود ژولیده: وقتی سکینه مادح عباس می شود هر ذاکری منادیِ احساس می شود با روضه های داغ عمو آشناتر است آن دختری که حرمت او پاس می شود شرمِ نگاه سرخِ عمو می کشد مرا هرجا که عمّه مسخرۀ ناس می شود عمه شبیه مادرمان رخ کبود شد آری بنفشه آینۀ یاس می شود اشکِ سرِ بریدۀ عباس دیده شد حالا زمان خندۀ خناس می شود با آن که یک سپاه ز آقا هراس داشت دیدم سر بریدۀ او پاس می شود شخصیتِ یتیم که زیر سؤال رفت مثلِ کنیز دیده به انفاس می شود □□□ آرامش و وقار سکینه حسینی است آه از دمی که تهمتش احساس می شود وقتی سرِ بریده تلاوت کند شروع چوب یزید حربۀ وسواس می شود با خیزران که بر لب قاری نمی زنند وای از دمی که قافله حسّاس می شود حالا دل سه ساله به درد آمده دگر بر برگ یاس دانۀ الماس می شود کاخ ستم ز نالة او زیر و رو شود وقتی طبق شبیه به اَجناس می شود محمد رضا سلیمی: ای بسته به دست تو دل پیر و جوان ها ای آنکه فرا رفته ای از شرح و بیانها تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمانها و مکانها می رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جریانها مست تو فقط خیمه ی بی آب نبوده است از دست تو مستند همه مرثیه خوانها مشک تو که افتاد دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمانها این گوشه عمو آب شد ، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آنها ای هر چه امان نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این گونه امانها حسن لطفی: اول عشق شورِ شیرین است بعد از آن روزها غمگین است عاشقم کرده لحظه های حرم جای من زیر پاست پایین است ناله کن دل شبیه مادر او گریه ای کن که گریه تسکین است روز اول که دیدمش گفتم آنکه روزم سیه کند این است ناله ام از بلادِ عباس است گریه ام خانه زادِ عباس است بیعت خویش از همه برداشت غیرت عشق رنگ دیگر داشت شمع خاموش و خیمه خالی شد ماند هر کس که شوق در سر داشت جمع اصحاب جمع شد اما هرچه دلشوره بود خواهر داشت گفت با خود ولی خیالی نیست تا که عباس بود لشگر داشت نفس خیمه گاهم عباس است تکیه گاهم سپاهم عباس است یک حرم هست و یک علمدار است پاسبان خیام بیدار است گرچه عباس هست پس چرا اینجا حال هرکس که دیده ای زار است کودکان بین خیمه می لرزند و گمانم رباب تب دار است خواب از چشمها پریده،حرم فکر فردا به فکر بازار است عمه از کارمان خبر داری؟ از علمدارمان خبر داری؟ دور خیمه امیر تنها بود چشمهایش به سمت صحرا بود ناگهان دید یک سیاهی را ناگهان دید قبله آنجا بود از صدای علی دلش لرزید خواهرش بود یا که زهرا بود سر به زیر است زیر چشمی دید چشم زینب پر از تمنا بود گفت عباس این چه هنگام است همه جا صحبت امان نامه است سودابه مهیجی: با غیرتی که سخت دچار سوال آب می رفت سمت حادثه ی قیل و قال آب دریا اگرچه جرعه ای از چشم های او او دادخواه ِ مقتدرِ احتمال آب دیگر به جز غرور ترک خورده ای نبود دیگر نداشت طاقت اسمِ محال آب می رفت انتقام خدایان تشنه را با دستهای خویش بپرسد ز حال آب درد کمی که نیست جگرهای تفته را تسکین شوی مدام به فکر و خیال آب رگ های غیرتت همگی تشنه تر شوند در حسرت رسیدن رگ های کال آب آمد کنار فلسفه ی بی دلیل نهر خم شد به روی ثانیه های روال آب دستی در آب برد و پیاپی نگاه کرد "خود" را ندید در خنکای زلال آب ' تنها به قصد تشنگی عشق آمدم حتی اگر که مُردم خونم حلال آب " آن روز کینه ورزیِ سم خورده ی کویر انگار مال بخل زمین بود و مال آب دریا از آن معامله ی سخت برنگشت تنها به جرم خواستن یک پیاله آب داود رحیمی: بازویت را به زمین میکِشی و میکُشی ام این چنین پازدنت، پازده بر دلخوشی ام ای علمدار رشیدم چه به هم ریخته ای! دست و پا میزنی و غم به دلم ریخته ای سرو بودی همه ی برگ و برت زرد شدند تا که دستان تو افتاد همه مرد شدند! چه کس اینگونه به خود حقِّ جسارت داده؟ به روی قرص قمر ردِّ عمود افتاده دستت افتاده و یک تیر به چشمت زده اند نقش بر خاک شدی و همه شان آمده اند بلبل خوش سخنم بال و پرت ریخته اند روبهان شیر شدند و به سرت ریخته اند ماه شب های سیاهم به چه روز افتادی؟ همه ی پشت و پناهم به چه روز افتادی سرو رعنای برادر چقدر خم شده ای! شاه شمشاد قدان!خردشدی، کم شده ای جانِ داداش بیا قلب حرم را نشکن قوّت زانوی زینب! کمرم را نشکن آب اگر ریخت عزیزم به فدای سرِ تو کمر من شد اگر خم به فدای سر تو تو اگر آب نیاری هم عزیزی عباس و اگر دست نداری هم عزیزم عباس هیچ کس آب نمیخواست فقط خیمه بیا دختر فاطمه تنهاست فقط خیمه بیا تو بمانی همه ی قوم سرم میریزند پاشو عباس، نباشی به حرم میریزند قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم جان شش ماهه!علمدار بیا برگردیم ترسم این است بمانی تو و تکرار شود کوچه و سیلی و دیوار... بیا برگردیم خواهر غم زده ام باز بلا می بیند می برندش سوی بازار بیا برگردیم خیمه بی پشت و پناه است رقیه تنهاست پسر حیدر کرار بیا برگردیم جان عباس به من رحم کن و خیمه بیا قسمت می دهم ای یار بیا برگردیم علیرضا شریف: بد جـور سرت بـه دردِ سـر افتاده در اَبـرویِ تـو زخـمِ تـبـر افتاده با آب چه كرده ای كه آتـش شده و دنـبـالِ لـبِ تـو در بـه در افتاده بر سینۀ تو كه خواهشِ اصغر داشت یـك عـلقـمـه تـیـر بیشتر افتاده ایـن معجـزه¬ی پـیمبرِ علقمه است؟ هـر گـوشه ای یـك تكه قمر افتاده! از ایـن همه زخـمِ رویِ هـم فهمیدم یـك لشكرِ نـیـزه بـا تـو در افتاده یا جایِ سه شعبه یا كه ...وای از دلِ من چـشمِ تـو ز حـدقه بـه نـظر افتاد؟ از ضـربِ عمـودِ آهـنِ سخت و صقیل انـگار بـه شـانـه نصـفِ سر افتـاده امـكانِ تـكان دادنِ تـو اصلاً نیـست عبـاس بـه صحـرا چـقـدر افتاده بـرخیـز امـامِ بـی كسی را دریـاب در پـیـشِ تـو مثـلِ مُحتـضر افتاده سـردارِ رشـیـد قـابـلِ بـاور نیست ایـنـقـدر قـدِ تـو مُـختـصر افتاده ای سـاحـلِ امیـد، هـمـه زنـدگیم بـعـدِ تـو بـه امّـا و اگـر افـتـاده انـگشت نـمـایِ لـشكـرِ هـلهـله ام دنـبـالِ دلـم خـونِ جـگر افـتـاده از دامـنِ فاطمـه بـه مـعراج بـرو طـیّـار تـریـنِ بـال و پـر افـتـاده این ضـجّۀ پـوشیۀ ناموسِ من است بـر خیـز كه خیـمه در خـطر افتـاده گـوشـوارۀ دختـرانِ مـن می لرزد در مـعـرضِ حمـله بـیـشتر افتـاده سعید حدادیان: پشت هر تیر پر درآوردم از دل ابر، سر درآوردم آسمان، خاک زیرپای تو بود از همانجا قمر درآوردم دوش گفتی به من "بنفسی انت" من از آن جمله پر درآوردم رجزی خوانده ام که از دشمن بانگ(( این المفر)) درآوردم بارها اهل لشگر خود را از لهیب خطر درآوردم پسر حیدرم کزین لشگر با نهیبی پدر درآوردم تا به پای تو خون دل ریزم تیر از دیده تر درآوردم محمد ناصری (بحر طویل): زمین محشر عظمی ست چه شوری ست ، چه غوغاست از این حال زمین لرزه به دلهاست نه پستی ، نه بلندی و نه دریاست رسیده ست همان روز قیامت همان لحظه ی موعود که فرمود خدا ، زود رسد زود خلائق همه در حال فرارند و بی تاب و قرارند آرام ندارند که این روز حساب است همان روز سوال است و جواب است که مردم همه اینگونه پریشند نه در فکر پدر یا پسر و مادر و فرزند همه در پی خویشند همه مست همه بیخود و مدهوش *** که ناگاه ... رسید از سوی حق نفمه ی چاووش الا اهل قیامت همه ساکت و سرها همه پایین و ای جمله خلائق همه خاموش شده گوش سراسر ، همه ی عرصه ی محشر پر از آیه ی کوثر ملائک همه در شور ، غزلخوان وجود گل حیدر گل یاس پیمبر چه حالی ست؟ خبر چیست؟ قدم رنجه نموده ست به محشر یگانه گهر حضرت داور الله اکبر ، الله اکبر یا حضرت زهرا ، صدیقه ی اطهر *** ملائک همگی بال گشودند و فرش قدم مادر سادات نمودند آری ، خبر این است امید همه آمد جبریل صدا زد که بدانید ؛ انگیزه ی خلق دو جهان فاطمه آمد *** شده مات جلالش همه ی ناس و پیچیده به محشر همه جا عطر گل یاس بر روی ملائک همگی شبنم احساس زهراست و آن وعده ی شیرین شفاعت بر چشم ترش اشک نشسته ست چو الماس و بر دست کبودش اسباب شفاعت همان دست جدا از تن عباس ... *** زهرا شده گریان اباالفضل شده گریه کن و نوحه سرای غم چشمان ابالفضل مردم همه ساکت همه مبهوت و حیران ابالفضل که این فاطمه ابر کرم و رحمت و عشق است که از او شده جاری به لب خشک زمین بارش باران ابالفضل *** و آنگاه همه از دهن یاس شنیدند: الله قسم میدهمت جان ابالفضل سوگند تو را حق دو دستان ابالفضل بر فاطمه ات بار الها تو ببخشا هرکس که زده دست به دامان ابالفضل در آن سوی دگر در صف یاران ابالفضل همه مات از این هیبت عباس که یک بار دگر روضه و گریه و یک بار دگر سینه زنی ، غربت عباس خدایا شده بر پا به قیامت یکبار دگر هیات عباس *** عباس همانی که کفیل الحسنات است مانند حسین بن علی کشتی عشق است و نجات است هر قطره مشکش ، اقیانوس حیات است شرمنده زشرمندگی آب فرات است *** با گریه ی زهرا دیدند خلائق همگی اشک خدا ریخت با نام ابالفضل و دستان شریفش ترس از جگر اهل ولا ریخت ناگاه در آن حال پریشان دل مادر سادات ، در آن حالت گریان دل مادر سادات آمد ز سوی حضرت معبود ندائی که زهرا تو همه کاره ی مایی *** تا باز به چشم همه ی خصم رود خار تا اینکه ببینند همه وعده ی دیدار تا کور شود هرکه به دنیا ز حسد کرد حق تو و فرزند تو را ضایع و انکار بخشم به تو هرکس که تو گویی ای شیر زن حیدر کرار خود دانی و چشمی که شده خیس به اندازه بالی مگسی بهر علمدار ... مهدی رحیمی: گلایه کرد به کرات آفتاب از آب شکستگی سر آب شد جواب از آب مسلّم است که گل‌آلود می‌شود ذهنش چرا که آمده ابن ابوتراب از آب گشود برقع خود را و بعد با دستش گرفت در وسط علقمه نقاب از آب بر آنکه ببوسد لبان خشکش را فرات بست به دست عمو طناب از آب بدون آنکه بنوشیم مست علقمه‌ایم درست کرده اباالفضل ما شراب از آب پس از تو آه تعجب نمی‌کنم هرگز در این دیار بگیرند اگر گلاب از آب به جای آنکه فرات از لبت ثواب برد تو با نخوردن خود برده‌ای ثواب از آب نداد لب چو به عباس بعد از آن خورشید هنوز ظهر که شد می‌کشد حساب از آب کتاب دست اباالفضل باز شد در رود چه شد که بسته درآمد همان کتاب از آب پس از پسر همه عمر وقت نوشیدن گرفت حضرت ام‌البنین حجاب از آب چه قدر زود به زانو در آمدی با مشک درست مثل بنایی که شد خراب از آب و اوج فاجعه این است چون سه شعبه پرید تکان نخورد ز پرتاب تیر آب از آب حسین گریه‌کنان می‌کند خضاب از خون به خنده حرمله هم می‌کند خضاب از آب پس از گلوی علی‌اش که شد سه شعبه به تیر کسی ندید بگیرد وضو رباب از آب سید مسیح شاهچراغی: سر باز کرده زخم دلم ، سینه پرپر است چشمم فرات خون ، به جگر داغ دیگر است شاعر شدم خیال پریدن گرفته ام هر واژه در هوای زیارت کبوتر است "آقا" بیا به "اشک غزل" روضه ی عمو است این خیمه با شمیم حضورت معطر است ... این ابن ملجم است عمودی به دست او است محراب خون به پا شده بر خاک حیدر است آیینه است، دشت پر از تکه های او است تصویر او سراسر صحرا مکرر است در انعکاس آب تماشا نشسته است چشمان یک حرم که همه خیره بر در است این داغ مشک، داغ خجالت که می کشد با داغ زخمهای سه شعبه برابر است نه ... آبروی او است که از دست می رود مادر بمیرد این همه حالش مکدر است از این قبیل تیر گمانم فقط یکی مخصوص چشمهای علمدار لشگر است از هم دریده دیده ی او را، خدای من این بیشتر شبیهِ سنان یا که خنجر است بهتر همان رباب نبود و ندیده است باور نمی کنم که یکی سهم اصغر است این که "کنار درک تو کوه از کمر شکست" اینجا در اوج روضه برایم مصور است چشمی کبود دارد و پهلو شکسته است اینها به اشتیاق تماشای مادر است امشب غزل، دخیل، به دست تو بسته است چشم امید شاعر تو روز محشر است ناشناس: ماه من تو کجا و خاک کجا؟ آسمان را سپرده ای به زمین خوب شد زینبم نبود و ندید با چه وضعی تو خورده ای به زمین ** با زمین خوردنت من افتادم خواهرم بین خیمه ها افتاد یکی از دست های تو اینجاست بگو آن دیگری کجا افتاد؟ ** این همه سال منتظر بودم بشنوم یک برادر از آن لب گفتی اما چگونه ؟شکر ،ولی حسرتش ماند بر دل زینب ** با چه رویی به خیمه برگردم چه بگویم جواب طفلان را تا برایت دعا کنند دیدم جمع کرده رباب طفلان را ** با چه رویی حرم روم وقتی پیکرت را نمی برم عباس بعد تو وای بر دل زینب بعد تو وای بر حرم عباس ** ترسم از غارت تو و خیمه ست این جماعت ز حرص لبریز اند نروم ، میروند سمت خیام بروم بر سر تو میریزند ** غارتش را شروع کرده عدو آن که این مشک پاره را ببرد با چه وضعی غروب از خیمه معجر و گوشواره را ببرد جدال دشنه و دریایی از جوانمردی خدا پناه تو باشد؛ برو که برگردی زهره اخوان طاهری: برو به سمت نگاه فرات با لب خشک آهای سبزترین آیه ی جوانمردی اگر به آب رسیدی بگو خروشان شو بگو تو را چه به این موج های بی دردی عموی قافله! ما را به آب مهمان کن خدا کند که تو با مشک آب برگردی عموی قافله ما را ببخش؛ من دیدم.... .....چگونه مشک به دندان نبرد میکردی و بعد بال زنان آمدی به جانب ما عمو! برای رقیه، فرات آوردی؟
منبع:عقیق
لینک کوتاه :

با دوستان خود به اشتراک بگذارید: