اندوه و مرثیهی کلمات در سوگ اولین شهید حماسه کربلا/ مرثیهخوانی شاعران آیینی در شب شعری بارانی + متن اشعار
باب دوم از ماجرای مسلم که به پایان میرسد از یوسفعلی میرشکاک دعوت میشود که به بالای سن بیاید. زبان شوخ و نگاه تیز شاعرانه اش از منشش پیداست. از شخصیتر شدن شعر شاعران پا به سن گذاشته میگوید و از خواندن غزل به یاد ماندنیاش: «خیز و جامه نیلی کن...» سرباز میزند تا ما را دعوت کند به ژرفای یکی از همین شعرهای به قول خودش شخصی شده. شعری که ترکیبی ست از شعر نیمایی و مثنوی.
عصر سهشنبه 29 مهرماه در مسیر فرهنگسرای اندیشه، برای شرکت در اولین شب مراسم پیشواز ماه عزا که به مدت پنج شب و با همت سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران و فرهنگسرای اندیشه برگزار میشود، آسمان پاییزی رنگ اندوه به خود گرفته؛ آسمانی که حتی زودتر از این مراسم پیشواز، نیلی به تن کرده و خبر از حادثهای دوباره میدهد.
از پشیمانی پریشانم، شکسته بال من
بی کسی افتاده همچون سایه ای دنبال من
ماه من! سوزد دل خورشیدی ات بر حال من
شب شد و باید بگردم تا سحر در کوچه ها
رد پایم را مگر گیری خبر در کوچه ها
***
شب شد و انگار تکلیف نگاهم روشن است
کوچه ها تاریک گشته، شمع آهم روشن است
اینکه من از شرم رویت روسیاهم، روشن است
روشن است آئینه را چشم و چراغ شیشه ها
تیز شد بار دگر بی ریشه ها را تیشه ها
***
آه من با آهن دلها، اگر درگیر شد
شیر افتاد از نفس، حتی نفس شمشیر شد
خواستم منع ات کنم از کوفه، اما دیر شد!
یوسف راز علی(ع) هستی به چاه افتاده ای
پلک، زخم ام می زند، یعنی تو راه افتاده ای
***
کوفه از اصرار من افتاده در انکار من
از هزاران تن به تنهایی کشیده کار من
از جوانمردی مگو! یک پیرزن شد یار من
کعبه را آواره کرده نامه ام در دشت ها
آه یحیی! شد فراهم بهر سرها تشت ها
***
آه هست و چاه هست و شِکوه هست و درد هست
آه دور چاه شِکوه، دردهای مرد هست
تا بخواهی در مقابل، خنجر شبگرد هست
دست کوفه رو شد و روز و شب اش یکدست شد
شد خیابان، کوچه و آن کوچه هم بن بست شد
***
دیده ام دلواپسی را، بی کسی را، چاره نیست
پس امید آسمانگردی بر این فواره نیست
هیچ جا سرگشته ای چون نایب ات آواره نیست
نایب ات آواره شد، راه سفیرت بسته شد!
بازهم کوفه ز خوبی های حیدر خسته شد
***
شهر بیعت با شکستن، شهر حاشا کوفه است!
بار کج در راه کج افتاده، اینجا کوفه است
دست پائین اش مدینه، دست بالا کوفه است
دین به دیناری فروشند این نمک نشناس ها
آه، چشم داس ها مانده به راه یاس ها
***
تو به راه افتاده ای و مرگ هم دنبال تو
سنگ می پرسد ز پیشانی مسلم(ع)، حال تو
نیزه آماده ست تا آید به استقبال تو
گرچه دور از چشم تو زارم، غریبم، بی کسم
تو به راه افتاده ای و مرگ هم... دلواپسم!
***
تکیه باید کرد بر یاد شما در هر بلا
نیست باکی گر بیفتد نایب تو در بلا
«بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا»
من که عمری همچو ساحل رو به دریا زیستم
تشنه آب فرات و آب زمزم نیستم
***
می رسد هر لحظه بوی کربلا بر شامه ها
مُهر «باطل شد» زده هنگامه ها بر نامه ها
حق، فروزان تر شده در فتنه ها، هنگامه ها
یک نفس، بی آه بودن از سفیرت دور باد
زخم ها بر جامه من وصله های جور باد
***
ردّ پایم بذر نومیدی به خاک کوفه کاشت
تشنه کامی داغ ساحل بر دل دریا گذاشت
سوخت جانم، نایب تو فرصت جبران نداشت
من امامِ مسجدی هستم که مأمومش گم است
ساغرم صد تکه شد، اما پریشان خُم است
***
با مژه می روبم و با اشک شویم راه را
آب و جارو می کنم امشب مسیر شاه را
می کشم با رگ رگ خود، بار ثارالله را
من جلودارِ گریبان چاکیخیل توام
ابرِ تو، بارانِ تو، طوفانِ تو، سیلِ توام
***
وام می گیرم گلویی تازه از شمشیرها
واگذارم کوفه را در شبهه ها، تکفیرها
شیرم اما بسته سردسته زنجیرها
دست بسته، سرشکسته، خسته، اما مست مست
دست ساقی کو که گیرد همچو ساغر، دست مست
***
تیغ روزم! از غلاف شب برونم کرده ای
زخم های تشنه را مهمان خونم کرده ای
در جنون «السابقون السابقونم» کرده ای
عید قربانِ ذبیح ات بود و قحط آب بود
پیش رو قصاب بود و پشت سر قصاب بود
***
جان که از شوق تو پَر گیرد، نمانَد در قفس
سینه ای کز عشق پُر گردد چه داند از نفس
جای عشق و شوق شد این سینه و این جان، سپس
یک سر و گردن فراتر رفته ام از دارها
لیک با خاک کف پای تو دارم کارها
سپس پیمان طالبی شعرهایش را قرائت کرد:
کفاف داد اگر عمر من به ماتم تو
دعا بکن که بمیرم به زیر پرچم تو
بهشت را وسط سینه تو می یابد
کسی که در همه عمرش شده ست آدم تو
به سوز دل به دلم چای این حسینیه گفت
که دم به دم نفسش زنده است از دم تو
حدیث چشم ترم در عزات این گونه است
گیاه خشک که وابسته شد به شبنم تو
چه می توان بنویسد بشر به نام تو چون
غدیر رفته به قربان اسم اعظم تو
ربیع الاول و ثانی، رجب و شعبانم
همه فدایی یک روز از محرم تو
چه خوش شبیه پدربذل و بخششی داری
به دست دیگری افتاده است خاتم تو
خوشا اثابت سر بر اصابت محمل
خوشا که سر زند از خواهر مکرم تو
مصیبت همه اولیا یکی است ولی
امان ز ماتم تو، الامان ز ماتم تو
سپس چند بیتی نذر حضرت مسلم بن عقیل خواند که:
خورشید خوابیده انگار بعد از غروبی دوباره
شب آمده ، گشته حیران در کوچه ها یک ستاره
خفاش شب در کمین است، دستان او «صبح چین» است
می ریزد از دست پستش، خون کبوتر هماره
وقتی رسیدم به این شهر؛ مردم همه مرد بودند
حالا ندارم میان نامردمان راه چاره
این مردم اهل شکستند، حرمت وَ بیعت ندارد
آئینه اند اهل بیتت، این مردمان سنگ خاره
در آب می بینم انگار، دستان قطع علمدار
ایضا تو را آن زمان که مشکش شده پاره پاره
پایان افسانه ما خیلی شبیه است با هم
تو می روی روی نیزه، من روی دارالعماره
در پشت دروازه شهر یک فاتحه قسمتم کن
جسم مرا یا اباالعشق وقتی که کردی نظاره
ای آسمان کبودی بازوی یاس چیست؟
در کوچه های شب، وزش بوی یاس چیست؟
اکنون که یائسه ست شب و روز و ماه و سال
آن ماجرا، شکستن پهلوی یاس چیست؟
□
ای عاشق از کبودی بازوی او مپرس
از لحظه شکستن پهلوی او مپرس
تا جاودان پیام بهار است بوی یاس
رنگ به خون تپیدن یار است بوی یاس
هر جا که باد زمزمه ای ساز می کند
با یاد داغ او سخن آغاز می کند
هر جا که رعد ناله بسیار می کند
شیر خداست، یاد غم یار می کند
خاموش باش، مرده که دم می برد فرو
آرام و رام، آینه ها گرم گفتگو
نیرنگ ِ روز و شب؟ خبری نیست، مام توست
از کوچه های زخم، روان، گرم جستجو.
□
هر جا که رعد ناله شبگیر می کند
شیر خداست ناله ز تقدیر می کند
بگذر از این خرابه، خراباتیان کی اند؟
نک مسجدی... بپرس مناجاتیان کی اند؟
دل دِیرِ کیست؟ دیر امیر مغان علی
پیر مغان؟ محمد و شیر ژیان علی
ای مانده در تلاطم گفتار، گریه کن
تا روز مرگ اندک و بسیار گریه کن
روزی که خاک تیره به خورشید چیره شد...
شد؟ گفته اند... از غم دلدار گریه کن
بیهوده گریه نیست به پرواز سوخته؟
در فرصتی که... ای در و دیوار گریه کن
چشم سپهر پیر از اندوه تیره شد
پرواز ناگهانی و آواز سوخته
□
این است راز مام تهمتن ستیز من
در بیکران به گردش و... همواره گریه کن
سودات کشت و سود نکردی، بهار رفت
بیگانه ماند روز تو و روزگار رفت
عهدی که بسته ای اگر آن را ادا کنی
خود را چو آب، آینه کبریا کنی
زین پس منه ز دست، غم عهدِ بسته را
پرواز دِه همین پر و بالِ شکسته را
گر ساعتی گریستن آغاز کرده ای
با نوبهار زیستن آغاز کرده ای
اندیشه چند در کم و کیف بیان درد
اینک زمین ماتم و نک آسمانِ درد
ای اندرون چو مزبله، از گند پاک شو
آنک صدای مام تو! برخیز و خاک شو
هر جا گلی به فیض شهادت رسیده است
پیوستن ِ به فاطمه را خواب دیده است
شد سرد آفتاب درونت چه می کنی
سرد و فسرده ماند جنونت چه می کنی
گل چیست جز اشاره به فصل گسیختن
پرپر شده به خاطره خاک ریختن
هر دیده ای دریست که تا باز می شود
گویی دوباره حادثه آغاز می شود
گویی جهان همیشه همان خانه گِلی ست
گل فاطمه، گلیم چمن، آسمان علی ست
هر جا دری دوباره به دیوار می خورد
گویی به پهلوی گل بی خار می خورد
هر جا که دیو قصد گل زرد می کند
دل می تپد چو فاطمه و درد می کند
گل تا به دست باد نیفتاده غنچه است
سرخ است رنگ غنچه، کبود از تپانچه است
هر جا پرنده ای به گلی دیده دوخته ست
گویی به یاد آن در و دیوار سوخته ست
هر جا به خانه ای دو سه تن حمله می کنند
گویی به خانه گُل من حمله می کنند
ای عاشق از کبودی بازوی او مپرس
وز لحظه شکستن پهلوی او مپرس
آن آفتاب کز دو جهان رو گرفته است
در هم شکسته «کشتی پهلو گرفته» است
ای بی کرانه مادر خورشید وار من
ای از تو پُر تمام تن داغدار من
دیگر مکن کرانه از این دل که جای توست
جای غم و مصیبت پر ماجرای توست
ای بی نشانه مادر خورشید زاد من
خاک ره تو شامگه و بامداد من
ای باغ حق که در دل من آرمیده ای
با من بگو در این دل دروا چه دیده ای
در من سرود و زمزمه، نور و صدا شدی
دریای بیکرانه مهر و وفا شدی
گفتی که رفت و باز نیامد کجا گریخت
طاووس رفت از آینه، آری ز ما گریخت
□
سرّ خدا و سرّ رسول خدا تویی
آیینه دار سلسله هل اتی تویی
آیینه دار مام پیمبر تو بوده ای
نـُه سال در برابر حیدر تو بوده ای
ای مادر پیامبر! ای دختر نبی!
با من بگو چه دیدی از آن مردم غبی؟
ای بر کشیده دو نشان از دو بی نشان
وانگه کشیده در پی خود خط کهکشان
پاد افره خدای جهان! بی نشانه زن
ای با یگانه مرد جهان ها، یگانه زن
سیدعلی رکن الدین هم شاعر دیگری بود که در این مراسم به شعرخوانی پرداخت:
بی صدا، آهسته، پنهانیم ما
اشکهای زیر بارانیم ما
فاش می سوزیم اما در سکوت
شمعی از شام و غریبانیم ما
اشک از قبل ولادت ریختیم
چارده قرن است گریانیم ما
روی نیزه دیده ای را دیده ایم
دیده ای را دیده حیرانیم ما
زلف می افشاند روی نی کسی
باد می آمد... پریشانیم ما
غیر نام او ز ما چیزی مپرس
غیر نام او نمیدانیم ما
سعدی طالع ببین این تاج را
بندگان خیل سلطانیم ما
ما کجا و بندگی حضرتش
بندگان جون جانانیم ما
و غزلی خواند که:
به سوی کرب و بلا پادشاه راه افتاد
از آن طرف حر با یک سپاه راه افتاد
چه پادشاه غریبی که پشت قافله اش
به جای خیل نگهبان، نگاه راه افتاد
دمی که می وزد اینجا نسیم صحرا نیست
که از مدینه به دنبالش آه راه افتاد
زهیر را سر راهش خرید همچو وهب
که در پی اش دو دل سر به راه راه افتاد
کنار اکبر لیلاست جون دلداده
چه برکتی که سپید و سیاه راه افتاد
حسین آمد و رفت و چقدر دل را برد
چقدر پشت سرش بی پناه راه افتاد
در انتهای برنامه شب شعر آئینی «بر آستان اشک» مهدی زنگنه مجلس دیگری از ماجرای شهادت حضرت مسلم بن عقیل (ع) را خواند:
حکم نما بین ما و بین قومی که به ما دروغ گفتند، خدعه کردند و ما را کشتند. روی بام دارالعماره ایستاده بود. نگاهی به سوی مدینه کرد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله.
و سپس شعری را در قالب روضه قرائت کرد که:
نامردی اینجا باز پابرجاست برگرد
مسلم میان کوچه ها تنهاست برگرد
اینجا برای درهمی سر می فروشند
صد حرمله بر گرد من پیداست برگرد
سنگ و سر مسلم اگر زیباست اما
سنگ و سر زینب چه واویلاست برگرد
یادآور می شود شب شعر آئینی «بر آستان اشک» تا شب اول محرم الحرام در فرهنگسرای اندیشه ادامه خواهد داشت و خاطر نشان می گردد حضور در این مراسم برای عموم علاقمندان به اهل بیت علیهم السلام آزاد است.