گفتگو با زوج نجاتیافته از"ایران 140"/عکس
صدای گریه یک نوزاد میآمد، صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت را میشنیدم بعد صدای وحشتناک ملخهای موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و وحشتناک هستند، هواپیما یک نیم دور چرخید، همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.
کد خبر :
360802
هفت صبح: صدای گریه یک نوزاد میآمد، صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت را میشنیدم بعد صدای وحشتناک ملخهای موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و وحشتناک هستند، هواپیما یک نیم دور چرخید، همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.
بلوار شیشه مینای شهرک فرهنگیان ساعت 9:20 صبح روز یک شنبه بلوار آتش و خون بود. پرواز شماره 5915 شرکت هواپیمایی سپاهان ایر که تازه دو دقیقه قبل باند شرقی فرودگاه مهرآباد را به مقصد طبس ترک کرده بود به دلیل نقص فنی سقوط کرد و 39 نفر جان باختند. پای صحبتهای زن و شوهر جوانی نشستیم که از سقوط هواپیما جان سالم به در بردهاند. مشروح گفتوگو را در ادامه بخوانید: آن طور که دستگاههای مسیریاب و پیچیده برج مراقبت فرودگاه مهر آباد اعلام کردهاند به دلیل از کار افتادن یکی از موتورها پرنده از نفس افتاده سپاهان ایر از مسیر خارج شد. همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد.
همه اتفاقات ریز و درشت امداد رسانی و خاموش کردن شعلههای آتش را دوربینهای ناجا و عکاسان خبرگزاریها ثبت کردند. سکانس اول /محوطه بهداری ارتش سفر بدون برنامه دستهایش سوخته و بانداژ شده است اما چون دوستانش دور و برش هستند، همچنان میخندد، آن هم به پهنای صورت. نشسته بیرون روی یکی از تختهایی که توی راهرو بهداری ارتش به امان خدا رها شده. یکی از دوستانش میزند روی شانهاش و میگوید: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک... صدای شلیک خندههایشان ادامه ضرب المثل را ناتمام میگذارد... محمد عابدزاده که نگران حال و روز همسرش است، میگوید: همه اتفاقها 30 ثانیه
بیشتر طول نکشید. حالا احساس میکنم خدا من را دوست دارد. اصلا قرار نبود با این پرواز برویم. مریم دوست داشت برود و به خانوادهاش سر بزند. تا 12 شب بلیت نداشتیم. اسمهایمان را داخل لیست انتظار نوشته بودیم. تا اگر جا خالی شد با ما تماس بگیرند. آخر میدانید پروازهای تهران طبس به قول خودمان پروازهای کارگری است کارگرهایی که برای کار معدن از تهران و شهرهای دیگر به مهر آباد میآیند مسافرهای همیشگی این پروازها هستند. خیلی پیش میآید که یکی دو تا انصرافی و کنسلی وجود داشته باشد. ساعت 6 اطلاع دادند که جای خالی هست ما هم ساعت 7و نیم فرودگاه بودیم.. بالاخره 8 و ربع سوار
هواپیما شدیم و مقدمات خسته کننده و کسالت بار پرواز آغاز شد. سکانس دوم /داخل کابین هواپیما همه چیز آرام بود محمد میگوید: فکرش را هم نمیتوانم بکنم که من زندهام که خدا خودش من را بامعجرهاش نجات داد. بعد رو به همسرش که بهت زده ما را نگاه میکند کرد و ادامه داد: باید موبایلها را خاموش میکردیم. داخل هواپیما یک عالمه بچه بود بعد این هواپیماها چون کوچک هستند اصلا فضای استانداردی ندارند صندلیها و مسافرها چفت هم نشستهاند انگار هیچ استانداردی برای جا نمایی درست صندلیها انجام نشده است. کاپیتان اکراینی که آخرش هم نفهمیدم اسمش چی بود و تنها یک «اف» معروف
ته اسم و فامیلش داشت یک خوش آمد گویی دست و پا شکسته تحویلمان داد مودبانه از تاخیر به وجود آمده معذرت خواهی کرد و موتورها روشن شد. محمد میگوید مریم داشت با گوشی موبایلش بازی میکرد. سر زدن به «پو» معروف و حمام کردنش؛ بعد هم خرید و بازی کردن برای جمع آوری سکههای بیشتر. به من نشان داد که برای پو چاق و چله داخل گوشی کلاه جدید خریده است. صدای گریه یک نوزاد هم میآمد. صدای مکالمات کاپیتان با برج مراقبت را میشنیدم بعد صدای وحشتناک ملخهای موتور هواپیما که واقعا گوش خراش و وحشتناک هستند. هواپیما یک نیم دور چرخید روی باند تا در مسیر تیک آف قرار بگیرد. حالا محمد
انگار که بخواهد فیلم سینمایی تعریف کند روی تخت جا به جا میشود و ادامه میدهد: همه چیز در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد. مریم همسر محمد که دختر رییس دانشگاه آزاد شهرستان طبس است در ادامه حرفهای همسرش میگوید: خطر مرگ از بیخ گوشمان گذشت. مریم رهنما با بغض میگوید: اصلا هیچ کسی فکرش را نمیکرد هواپیما سقوط کند. درست است که همه ما اعتقاد قلبی داریم مرگ حق است اما به خدا هیچ کسی فکرش را نمیکرد همه پودر بشوند. زن جوان نمیتواند حرف هایش را ادامه بدهد صورتش را لای انگشتهایش مخفی میکند تا راحتتر گریه کند. بعد انگار که یک چیز جدید یادش آمده باشد میگوید: چهره
مسافرها یادم نمیرود. آن خانمی که بچه بغلش بود عروسک آبی پوش دختر کوچولویی که دو سه ردیف جلوتر از ما نزدیک کابین خلبان نشسته بودند هیچ وقت یادم نمیرود. خدا ما را دوست داشت باید میماندیم وگرنه برای خدا که کاری نداشت ما را هم مثل بقیه مسافرها به آسمان میبرد. محمد دستهای بانداژ شدهاش را روی هم قلاب میکند و میگوید: من بار دومم است که از مرگ فرار میکنم. اولین بار سال 84 بود آن وقتها دانشجوی کارشناسی ارشد بودم از طبس به تهران میآمدم که در محور طبس یکهو اسکانیا به دلیل سرعت زیاد و جریان همان باکهای اضافه و اتصالی در سیستم برق آتش گرفت. با باک
اتوبوس دو وجب بیشتر فاصله نداشتم. آن بار از طبس به تهران میآمدم و از مرگ جستم و این بار از تهران به طبس میرفتم که خدا رو شکر زنده ماندم. خوب یادم هست اتوبوس چپ شد و همه مسافرها روی هم ریختند. شیشهها شکسته شده بود. و اصلا هیچ صدایی را نمیشنیدم. همین که به خودم آمدم و توانستم حرکت کنم از پنجره شکسته و از لابه لای شیشه خوردهها خودم را به بیرون پرتاب کردم. هنوز پایم به زمین جفت و جور نشده بود که یکهو اتوبوس آتش گرفت آن هم درست از همان قسمتی که من نشسته بودم. شانس آوردم که زود خودم را به بیرون پرتاب کردم. در آن حادثه تعدادی از مسافرهای اتوبوس جزغاله شدند. مرد
جوان ادامه میدهد: الان دقیقا به شما میگویم که همه اتفاقهای صعود تا سقوط هواپیما 2 دقیقه هم طول نکشید اما میتوانم ساعتها در باره آن لحظهها برایتان حرف بزنم. هواپیما یک نیم دور چرخید به سمت غرب من که مهندس پرواز نیستم اما بعد از این همه هواپیما سواری در مسیر طبس تهران دیگر دستم آمده است که مسیر پرواز از طرف ورامین میگذرد. دماغه به سمت کرج بود. با خودم گفت حتما این طرف باند خالی است خلبان اوج میگیرد و بعد در آسمان دور میزند. سکانس سوم/کابین هواپیما لحظات مرگ آور محمد میگوید: هواپیما از روی باند بلند شد. خلبان یک چیزهایی به برج مراقبت گفت یک دقیقه
بیشتر طول نکشید من منتظر بودم که پرنده آهنی دور بزند اما همچنان به سمت کرج پرواز میکرد. یکی از موتورها از کار افتاده بود. برای حرفم دلیل دارم. صدای ملخ ایران 140 خیلی زیاد و گوش خراش است. از پنجره میدیدم که یکی از ملخها یعنی درست ملخ سمت راست کار نمیکرد. هواپیما زیاد اوج نگرفت حس میکردم داریم به سمت زمین میآییم زمان از سقوط جلو زده بود. به تنها چیزی که فکر نمیکردم زمان بود. همهاش منتظر بودم که پرواز در آسمان ثابت شود و خلبان درباره ارتفاع پرواز و مدت زمان آن برایمان حرف بزند. اما یکهو صداهای نامفهوم و برخورد به گوشم رسید. باور کنید قشنگ احساس
میکردم که بدنه هواپیما به چیزهایی برخورد میکند. درست مثل افکتهای فیلمهای جنگی بود. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرمان آمده است. که یکهو یک صدای مهیب ناشی از برخورد گوشم را کر کرد. سکانس چهارم /کابین هواپیمای سقوط کرده سرزمین ناشناخته محمد ادامه میدهد: پرنده آهنی با دیوار بتونی برخورد کرده بود بال سمت راست جدا شده بود. یک بوی تند مواد سوختی فضا را پر کرده بود. هواپیما سقوط کرد. و نمیدانم بر اثر جرقه یا بر اثر اصطکاک بدنه با دیوار بتونی یکهو آتش شعله کشید. مسافرها زنده بودند. هیچ صدای رادیویی به گوش نمیرسید. صداها را کمی به سختی میشنیدم. همه به جنب
و جوش افتاده بودند من هم منتظر بودم مهماندار درهای خروج اضطراری را به ما نشان بدهد. از همان قسمتی که بال هواپیما جدا شده بود. بیرون را میشد دید. هنوز ملخ سمت چپ میچرخید و صدا میکرد. به مریم گفتم بلند شو و خودم کمربندهای ایمنی را باز کردم. یکی از مسافرها از همان شکاف ایجاد شده بیرون پرید. اول همسرم را به بیرون فرستادم. بعد هم خودم بیرون آمدم. انگار که پرنده آهنی از وسط نصف شده باشد. دو تکه از هواپیما روی زمین افتاده بود. من خودم زیاد فیلم میبینم. از آن عشق فیلمهای هالیودی هستم چیزی که میدیدم طوری بود که انگار وسط یکی از همان سکانسهای فیلمهای
هالیودی پیاده شده باشم. زمان و مکان را گم کرده بودم. اصلا نمیدانستم که کجا هستیم انگار در یک سر زمین ناشناخته فرود آمده بودیم. شکاف روی بنده خیلی ناموزون و تنگ بود. مریم که بیرون پرید خودم هم پریدم. یکهو یادم افتاد که کیف دستیام را میتوانستم با خودم بردارم کسی از داخل شکاف بیرون نمیآمد. دوباره برگشتم داخل کابین کیف لپ تاپم را برداشتم. داخل کابین داغ بود صدای گریه بچه را میشنیدم اما کاری از دستم بر نمیآمد از بالای شکاف به پایین پریدم تازه داخل کابین آتش گرفته بود. بوی دود و سوختنی میآمد تا خودم را به پایین پرتاب کنم دستم و بخشی از صورتم سوخت. داخل
کابین هواپیما به شدت داغ شده بود. فکر میکنم بیشتر مسافرهایی که ماندند اول خفه شدند بعد هم سوختند. واقعا زمان برای ما نمیگذشت. آنهایی که از ما جلوتر بیرون پریده بودند روی زمین افتاده بودند و انگار نای راه رفتن نداشتند. انگار یکی در گوشم گفت که هر آن امکان دارد پرنده آهنی از نفس افتاده آتش بگیرد من و مریم با هم شروع به دویدن به سمت فنسها کردیم که یکهو هواپیما با صدای وحشتناکی منفجر شد. محمد با چشمهای اشکبار ادامه میدهد: همه جا را دود گرفته بود. چشم چشم را نمیدید. هیچ صدایی را نمیشنیدم. فقط خیالم راحت بود که همسرم کنارم هست به فنسهای بهداری که رسیدیم
یکهو متوجه شدم راه بسته است آنقدر ترسیده بودم که نمیدانستم در کدام قسمت کره خاکی هستم. به خودم که آمدم دو نفر دکتر در حال پانسمان زخمهایم بودند. بوی دود میآمد روی تخت دراز کشیذه بودم و صدای آژیر خودروهای امدادی را میشنیدم. باورم نمیشد خدا یک بار دیگر به من شانس زندگی کردن داده باشد. خودم 8 درصد بیشتر دچار سوختگی نشدم فقط همین امشب را باید تحت نظر باشم. خدا را شکر که همسرم هم هیچ مشکلی ندارد فقط حالا به خاطر شوک و اتفاقی که شاهدش بوده دچار کوفتگی و کمر درد شده که تا فردا خوب میشود.