زنده شدن مرد ايراني پس از مرگ/عکس
«اشهدم را خواندم وسرم را روي بالش گذاشتم» اين را «عباس خواجه» مرد 94 ساله مي گويد.
کد خبر :
346571
همشهری: اين گزارش در مورد پيرمردي است که آنقدر حالش وخيم بوده که حتي خودش هم مي دانست سحر روز بعد را نخواهد ديد. حدسش درست بود. او آن شب مرد اما به طور عجيب و باورنکردني دوباره زنده شد. عجيب تر اينکه پيرمرد بعد از بازگشت به زندگي، حالش خوب خوب شده و ديگر نشاني از بيماري و درد در او ديده نمي شود.
بي وقت مي آيد و ناگهاني. بي برو برگرد. همين غافلگيري، يکي از ويژگي هاي مرگ است. ماجراي مرگ، رفتني است که بازگشتي ندارد اما روزگار است ديگر. آدميزاد روي اين کره خاکي دستخوش حوادث و اتفاقات عجيب و دور از ذهني مي شود که اگر در اين مورد بگوييم «غيرممکن ها، ممکن مي شود» اغراق نکرده ايم. عباس خواجه هم جزو افراد انگشت شماري است که چند روز گذشته ممکن شدن کار غيرممکني را تجربه کرد. بگذاريد پاي صحبت هاي خودش بنشينيم تا برايمان از شبي بگويد که مرد! معلوم بود مي ميرم «حرف يک يا دو روز نبود که، روي تخت افتاده بودم. ماه ها بود که سراغ اين پزشک و آن متخصص مي رفتم. مي رفتم که
نه. ناي حرکت کردن نداشتم. مرا مي بردند. پسرم اين زحمت را مي کشيد. خودم مي دانستم اوضاع وخيمي دارم. درد مثل خوره افتاده بود به جانم. با اين سن و سالم، توقع بهبودي هم نداشتم .از برخورد پزشکان هم مي شد فهميد که کجا و در کدام مرحله از زندگي ام.» روزها سپري مي شد و حال آقاي خواجه روز به روز بدتر و بدتر. «چند روز پيش، بعدازظهر حالم خيلي بد شد. پسرم مرا به بيمارستان برد و طبق روال هميشه، اولش با معاينه شروع شد، آخرش هم با يک سرم ختم شد.» وقتي آقاي خواجه با پسرش به خانه رسيدند، هوا تاريک شده بود، پيرمرد مي گويد: «در و ديوار کوچه و خيابان را خوب نگاه مي کردم. البته چند روزي بود
که همه چيز را طور ديگري مي ديدم. طوري که انگار آخرين بار است. اين احساس تنها در وجود من نبود. اطرافيانم هم طور ديگري به من نگاه مي کردند. آن شب حادثه ديگر چه بسا بدتر. حق داشتند. آن شب اشهدم را خواندم و سر به بالش گذاشتم.» در اورژانس بيمارستان ساعت نزديک 4 صبح بود. اهل خانه هنوز نخوابيده بودند. مي دانستند امشب پيرمرد حال خوشي ندارد و بايد بيدار بمانند تا اگر حالش بد شد، او را به بيمارستان برسانند. پيرمرد نفس هايش به شماره افتاده بود، اهل خانه با اورژانس 115 تماس گرفتند. دختر آقاي خواجه مي گويد: «وقتي پدرم را در حال احتضار ديدم فرياد زدم که ديگر بس است پيرمرد بيچاره را
رها کنيد. با آمپول و سرنگ تکه پاره اش نکنيد. آخر اميدي نداشتيم. با خودم فکر مي کردم پدر بيچاره ام حداقل در اين لحظات آخر، زير آمپول و سرنگ نرود.» نفس هاي پيرمرد به شماره افتاده بود اما هنوز قطع نشده بود. به همين خاطر ماموران اورژانس، بيمار را به بيمارستان وليعصر (عج) خرمشهر منتقل کردند. چند دقيقه اي مي شد که بيمار روي تخت بخش اورژانس بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم مي کرد که ناگهان آمد «مرگ». بازگشتي که غيرممکن بود پيرمرد مرد. اما تيم پزشکان بيمارستان نااميد نشدند و براي احياي بيمار تلاش کردند. با دستگاه و دستانشان به ميت شوک وارد مي کردند. اين کاري است که در
هنگام ايست قلبي هر بيماري انجام مي شود. دختر پيرمرد در مورد آن لحظات مي گويد: «ما خارج از اتاق منتظر نشستيم و تنها از پشت در بسته شاهد تلاش و تکاپوي پزشکان بوديم. پزشکان زيادي از دو طرف سالن اورژانس، دوان دوان خودشان را به اتاق پدرم مي رساندند. 2 ساعت گذشت تا اينکه پزشکي از اتاق خارج شد و گفت تبريک مي گويم پدرتان برگشت.» خانواده آقاي خواجه باورشان نمي شد. از بابت اين اتفاق آنقدر خوشحال بودند که يکباره همگي به طرف اتاق حرکت کردند اما اجازه ملاقات با پدر را نداشتند. بعد از دقايقي، پزشکان آمدند و ماجرا را براي خانواده آقاي خواجه شرح دادند. واقعيت اين بود که آقاي
خواجه کليه اش از کار افتاده بود. بعد مشکل کليه ها باعث شده بود که ريه اش هم عفونت کند. عفونت ريه قلب را از کار انداخته بود و ... تيم پزشکي بيمارستان وليعصر (عج) خرمشهر در اين باره مي گويد: «ما متوجه شديم که ايست قلبي به خاطر عفونت ريه بوده. در اين مدت هم سعي کرديم آب را از ريه ميت خارج کنيم که بعد از اين کار، با اولين شوک، قلبش به طپش افتاد و بيمار به زندگي بازگشت.» زندگي دوباره اين روزها آقاي خواجه سالم و قبراق دارد به زندگي اش ادامه مي دهد. پيرمرد با اين ري استارت و تولد دوباره حالش بهبود يافته. آقاي خواجه مي گويد: «اگر خدا نخواهد مرگ هم دست و بالش بسته مي شود، آن شب
را خوب به خاطر دارم. البته تا وقتي که ماموران اورژانس 115 بالاي سرم بودند، هوش و حواس داشتم اما در اين دو ساعتي که مي گويند مرده بودم، هيچ چيزي در خاطرم ثبت نشده است. براي من که همه چيز مثل برق و باد گذشت. وقتي چشمانم را دوباره باز کردم احساس کردم تازه متولد شده ام. نمي دانستم که چه اتفاقي افتاده. اولش فکر کردم که به خاطر مسکن است که ديگه درد ندارم اما وقتي ماجرا را تعريف کردند، از ته دل خوشحال شدم، نه براي اينکه کمي بيشتر زندگي مي کنم بلکه براي اينکه خداوند به من فرصت ديگري براي زنده ماندن و زندگي کردن داده است.» آقاي خواجه در ادامه با خوشحالي مي گويد: «بعد از آن
اتفاق، سرحال تر شده ام. ديگر خبري از درد و رنج هاي قبل از مرگم نيست. شب ها آسوده و راحت مي خوابم. راستش را بخواهيد اينطوري مردن خيلي هم بد نيست (خنده).