نامهای به یک دوست
کد خبر :
323388
مرتضی آوینی: آقاي حاتمي كيا، بگذار كه با همين خطاب آغاز كنيم تا از نگاشتن باز نمانم. چرا كه اگر بخواهم آنگونه بخوانمت كه در دل به تو ميانديشم ديگر جز آنكه نامت را بر زبان بياورم چيزي براي گفتن نميماند. دوست من، ميدانم كه چه ميكشي خوب ميدانم اما تو كه در دامنه آتشفشان منزل گرفتهاي بايدبداني كه چگونه ميتوان زير فوران آتش زيست. ما را خداوند براي زيستني چنين به زمين آورده است چرا كه مرغ عشق ققنوس است كه در آتش ميزيد نه آنكه رنگين كمان ميپوشد و در بوستانهاي عافيت، شكر ميخورد و شكرشكني ميكند. مگر سوخته دلي و سوخته جاني را جز از بازار آتش ميتوان خريد؟ گفتم بازار آتش و با ياد كربلاي پنج افتادم كربلاي پنج، كربلاي چهار تناز دوستان من و تو بود.حسن هادي، رضا مرادي، ابوالقاسم بوذري و اميراسكندري يكه تاز كه تو او را ديده بودي كه چگونه در خون خويش فرو ميغلتد. خون نيز همرنگ آتش است و همان سان فوران ميكند. يادم هست كه حيرت شهادت يكهتاز تا آنگاه كه راز خون را كشف نكردي در تو فرو ننشست. در همان نخستين قدم هنوز فرصت فيلمبرداري نيافته سفير عشق سر رسيده بود و امير اسكندر يكهتاز را در برابر چشمان حيرتزده تو
با خود برده بود با خود ميگفتي او كه هنوز فرصت انتخاب نيافته است حال آنكه او پس از انتخاب روي به راه نهاده بود من نميدانستم وتو هم دريافتي. آن روزهاي اخر، ديگر عصرها به خانه نمي رفت. ميآمد و كنار من پشت ميز موويلا مينشست وحرف ميزد. چيزي در درونش شكسته بود و مثل منتظران دل به اكنون نميسپرد.فهميده بود كه در عالم رازي هست كه عقل به آن راه نميبرد. فهميده بود كه ميان اين راز و آسمان، رابطهاي هست فهميده بود كه آدمها بر دو گونهاند. آنان كه با عقلشان ميزيند و ديگراني كه زيستشان با دل است چه بسيارند آنان و چه قليلند اينان چه سهل است آنگونه زيستن و چه دشوار است اين گونه بودن. بهشت ارزاني عقل انديشان، اما در عالم رازي هست كه جز به بهاي خون فاش نميشود ظاهر عالم در سايه اسم ساتر و ستاره پرده بر اين راز كشيده است و پردهدار به شمشير ميزند همه را. تا جز كشتگان راه عشق راهي به حريم اين حرم نيابند.تو خود به چشم خويش ديدي كه بهاي ورود در اين حرم چيست. آنگاه تو خود را ميراث دار اميراسكندر يكه تاز يافتي و چنين بود. اما دوران حاكميت عشق چه كوتاه بود عصر خود سر رسيد و باب شهادت مسدود شد و باز هم عاشق و مجنون به
دو مفهوم مترادف مبدل شدند. ديگر به هيچ ميزاني جز جنون. عاشق را از غير او تميز نميتوان ديد. چرا كه حقيقت دين در ظواهري مقبول عقل متعارف تنزل مييابد وعشق به اين ظواهر جاي عشق حقيقي مينشيند. عادت، گورستان فرهنگ و ادب است و من در سفر حج به حقاليقين آزمودهام كه چگونه عشق ديوارهايي سنگي جايگزين عشق خدا ميشود و دينداران، حراست از ظواهر وعادات را با حراست از اصل دين اشتباه ميگيرند.من در آن سفر ديدهام زاهداني كه قرب را با ميزان طول سجود ميسنجيدند. ديدهام كه چگونه ظاهر نماز هر چند در برابر ركن يماني، ميتواند انسان را فرسنگها از باطن حقيقت دور كند.و در سفر حج حسرت كربلاي پنج را خوردهام تا سجاده بر آتش بگسترم و گردن به شمشير پردهدار بسپارم و اگرنه. آنجا كه پردهدار حرم، حراميان آل سعودند. دست ما كي به حجر الاسود ميرسد؟ و دريافتم كه چرا امام عشق حج را ناتمام گذاشت تا به جنگ بپردازد. دوست من، اكنون كه ديگر جنگي در ميان نيست كه سربازي و جانبازي، معيار دينداري باشد چگونه ميتوان دينداران را از عير آنها تشخيص داد؟ تو ميراث دار اميراسكندريه يكهتاز هستي ومن بر اين شهادت ميدهم . دو بار از كرخه تا راين،را
ديدم و هر دو بار از آغاز تا انجام گريستم. دلم ميگريست اما عقلم گواهي ميداد كه تو بر دامنه آتشفشان منزل گرفتهاي دلم ميدانست كه تو بر حكم عشق گردن نهادهاي به همين علت، از عادت متعارف فاصله گرفتهاي عقلم ميپرسيد چگونه ميتوان در اين روزگار سر به حكم عشق سپرد؟ عقل من ميگويد كه او موقعشناس نيست ودلم پاسخ ميدهد نبايد هم چنين باشد، عقل ميگويد ملاحظه عرف، حكم عقل است. دلم جواب ميدهد. آخر او كه عاقل نيست، عقل اعتراض ميكند او نبايد اينهمه بيپروا باشد. دل ميگويد: در نزد عاشقان، پروا رياكاري است. عقل پرخاش ميكند: او هر چه را كه دردلش گذشته، صادقانه بر زبان آورده است. دلم جواب ميدهد: هر كس بايد خودش باشد نه ديگري. عقل ميگويد اينكه ديوانگي است. و دلم تاييد ميكند درست است. عقل از كوره به در ميرود. او بسيجي را به مسلخ مظلوميتش كشانده است. و دلم جواب ميدهد: روزگار چنين كرده است. مگر جبهه فاو رادر آخرين روزهاي جنگ از ياد بردهاي. اآن چشمهاي كور و چهرههاي تاول زده؟ مگر اين روزها اخبار شهرچرسكا به تو نمي رسد؟ عقل اعتراض مي كند هر واقعيت تلخي را كه نمي توان گفت و دل پاسخ مي گويد هر واقعيتي را كه نمي
توان به جرم تلخ بودن پنهان كرد. و عقل پيروز مندانه پس اذعان داري كه اين فيلم تلخ است؟ دوست من فيلم از كرخه تا راين تلخ است به تلخي بمبهاي شيمايي به تلخي از دست دادن فاو، به تلخي مظلوميت بسيجي، مي خواهم بگويم كه تلخ است اما ذليلانه نيست. اين تلخي همچون تلخي شهادت شيرين است. تو همواره پاي در عرصه هاي خلاف عادت و غير متعارف نهادهاي و اين است كه بسياري را از تو رنجانده است تو با قلبت در جهان زندگي مي كندي و همان طور هم كه زندگي مي كني فيلم مي سازي پس به تو اعتراض كردن خطاست چرا كه سرپاي وجودت قلب است. و مگر جز اين هم راهي براي هنرمند بودن وجود دارد؟ تو زيست ات عين هنرمندي است و هنرمندي ات عين زيستن پس چگونه از تو مي توان خواست كه از نفخ روح خويش در فيلم هايت ممانعت كني؟ اين بار هم فيلم تو بيرون از قالب هاي متعارف موجوديت پيدا كرده است. چرا كه باز هم تو خودت را محاكات كرده اي و من مي دانم كمه روزگاري چنين جقدر دشوار است كه انسان خود را همان گونه كه هست نشان دهد. عادت و آداب عالم ظاهر تو را وا مي دارند كه خودت را پنهان كني و من مي دانم كه براي فردي چون تو مردن بهتر است از زيستني چنين، هنر و فرهنگ در زير نقاب
خفه مي شوند و آنچه باقي مي ماند ريكاري است يك رياكاري موجه. تو مي خواسته اي كه جوابي سزاور به فيلم بدون دخترم هرگز داده باشي و ده ها فيلم ديگري كه از دينداران ايراني چهره اي پليد به نمايش مي گذارند، و چنين كره اي و خواه ناخواه انتخابي چنين اقتضائات خاص خويش را به درون قصه فيلم كشانده است پس سعيد بسيجي كه براي درمان چشمهاي خويش به آلمان فرستاده شده است بايد خواهري مهاجر داشته باشد كه به مردي آلماني شوهر كرده است آندرياس مرد شريفي است اما بتي محمودي چنين نبود. قصه فيلم مي بايست كه در تقابل سعي و خواهرش شكل بگيرد، يعني خواهر سعيد مي بايست ضد جنگ باد و سعيد يك بسيجي معتقد و چنين است. اگر بخاهيم كه عمق مظلوميت بسيجيان را در اين جنگ نابرابر بيان كنيم و پرده از ذات پليد سلاح هاي شيميايي برگيريم مي بايست كه سعيد در برابر عوارض شيميايي از پاي در آيد در حالي كه فرزندان تازه به دنيا آمده است كه چنين شده است و باز هم براي آنكه اين تراژدي عجيب معنوي در عين حال طبيعت حيات انساني را از كف ندهد مي بايست كه سعيد را شدت غلبه رنج به شكايت بكشاند. اما باز هم به درگاه خدا، نه كس ديگر و براي آنكه اين تراژدي كامل شود مي
بايست كه همسر سعيد با آن چادر و مقنعه سياه به غرب رنگارنگ سفر كند و در پشت شيشههاي قرنيطيه بيمارستان شاهد شهادت سعيد باشد كه اكنون ديگر آرامش خود را بازيافته است... و باز هم چنين شده است . هرگز قصد نداشتم كه نقد فيلم بنويسم و اگر ضرورتي در ميان نبود از نگاشتن همين چند جمله نيز پرهيز مي كردم تو ميراث دار امير اسكندر يكه تاز هستي و من نمي دانم به تو چه بگويم جز اينكه همين طور بمان اگر چه مي دانم زيستني چنين كه تو داري چقدر دشوار است و عجب جراتي مي خواهد. يك دوست زمان جنگ