سختترین روزهای یک روحانی
رفتار دشمن با عموم اسرا غیرانسانی و وحشیانه بود؛ اما با کسانی که نقش هدایت اسرا را به عهده داشتند و نیز به خاطر دشمنی با امام و روحانیت بیشترین عقده های خود را بر سر برادران روحانی اسیر خالی می کردند.
کد خبر :
319129
باشگاه خبرنگاران: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات دوران اسارت حجت الاسلام جهانبخش ذاکری است: رفتار دشمن با عموم اسرا غیرانسانی و وحشیانه بود؛ اما با کسانی که نقش هدایت اسرا را به عهده داشتند و نیز به خاطر دشمنی با امام و روحانیت بیشترین عقده های خود را بر سر برادران روحانی اسیر خالی می کردند. هر اسیری که عملی مرتکب می شد، برادران روحانی را عامل آن می دانستند، البته دشمن هیچ گاه چند تن از برادران طلبه را در یک جا نگه نمی داشت و دائماً از اردوگاهی به اردوگاه دیگر منتقل و در سلول های انفرادی نگهداری می کرد. یک نوع شکنجه ی دیگری که نسبت به برادران طلبه داشتند، این بود که فرد را به اطاق شکنجه برده و به شدت می زدند تا بیهوش شود و بعد بیرون می انداختند. لحظاتی بعد از این که به هوش می آمد، دوباره می آورند و آن قدر شلاق به این بدن ضربت خورده می زدند تا باز بیهوش شود. به دفعات مکرر این کار انجام می شد. یکی از سخت ترین شکنجه های جسمی بود. یکی
دیگر از شکنجه ها که هر روز انجام می گرفت، این بود که تکه ابر بزرگی را در دهان فرو می کردند و روی آن را با یک دستمال بلند محکم می بستند، سپس دست هایش را هم می بستند و چند نفری او را می زدند تا بیهوش می شد. فشارهای روحی هم نسبت به طلاب زیاد بود، به امام(ره) و سایر مقدسات در مقابل اسرای طلاب اهانت می کردند، گاهی از امکانات محدود، آب و غذا هم محروم می کردند که البته این خیلی موثر نبود. عکس العمل برادران دیگر این بود که در مقابل این رفتار ناجوانمردانه متأثر می شدند و با توجه به شرایط مختلف؛ اقداماتی انجام می دادند، گاهی اعتراض دسته جمعی می شد و خواهان رفع این محدودیت برای طلاب می شدند، در خیلی از موارد این کار برادران با موفقیت همراه بود و دشمن عقب نشینی می کرد و گاهی هم بعثیان شدت عمل بیشتری نشان می دادند. در بعضی موارد برادران اسیر، فقط ابراز همدردی می کردند. یک بار که من از زندان برگشتم، لباس هایم را شسته بودند، غذا برایم آوردند و از این زحمت ها می کشیدند.