«ريشهها» مونوگرافي ظلمت و شقاوت انساني / برگي از تاریخ ناگفته آمریکا
در بخشی از رمان «ریشهها» که به تاریخ بردهداری در آمریکا میپردازد آمده است: کف دست سیاهان را به دیوار میخ میکنند و مجبورشان میکنند گوشهای بریده خودشان را بخورند. یکی از بردهداران بزرگ دستور میدهد زبان تمام بردههایش را ببرند.
کد خبر :
303354
سرويس فرهنگ و هنر «فردا»؛ رهبر معظم انقلاب در سخنرانی خود در جمع فرماندهان بسیج با بیان گوشه ای از نقض حقوق انسانها در طی سالیان دراز توسط آمریکا به رمانی اشاره کردند که در آن چگونگی دزدیدن مردم آفریقا و به بردگی بردن آنها و نسل های بعدی این مردم که در آمریکا ساکن شدند روایت شده است.
رمان «ریشهها» نوشته آلکسی هیل، روایتی است از «کونتا» سیاه پوستی از گامبیا که توسط دلالان برده از محل زندگی خود دزدیده و در شرایطی وحشتناک به همراه بردگان دیگر به آمریکا منتقل کردند. این رمان چند نسل گذشته
نویسنده را روایت می کند که چطور از دهها سال پیش تاکنون هر دوره ظلمهای جدیدی بر این مردم مظلوم که حالا جزیی از ساکنین آمریکا شده اند می رود. متن زیر گوشه ای از این رمان است: زندگی کونتا خوب و شیرین است اما در مخیله او یک وحشت وجود دارد. ترس از «توبوب»ها، یعنی سفیدها...این متمدنهای تاریخ بشری... چه گهگاه سفیدها میآیند و سیاهها را بیهیچ گناه میگیرند و به زور عصاهای جادوئیای که از نوک آنها آتش و غرش مرگ و خون بیرون میزند میآیند مقاومت سیاهان را درهم میشکنند آنها را از آغوش زندگی راحتشان جدا میکنند و فرسنگها راه دورتر آنسوی آبها به زندگی پر شکنجه و
جاوید بردگی وا میدارند. بسیاری شان در کشتیها میمیرند. بسیاریشان در مزارع جان میدهند. بسیاریشان را تکهتکه میکنند. بسیاریشان را لینچ میکنند - ناقص العضو میکنند - و دار میزنند. آخر چرا؟ این «توبوبها» از جان ما چه میخواهند؟ چرا میآیند و قبیلهها را بخاک و خاکستر میکشانند؟ چرا پایشان به اینجا باز شده است؟ پیرمرد چروکیده به سخن درآمد: «صدها باران(سال) پیش، حتی پیش از قدیمیترین خاطرههای من، خبر کوهی از طلا - در آفریقا - به آن سوی آبهای بزرگ رسید. این نخستین چیزی بود که پای «توبوب» را به آفریقا باز کرد. بیهوده نیست غنا و آن سامان را «ساحل
طلا» نام نهادهاند. اما سفید به غارت منابع طبیعی اکتفا نمیکند - شقاوت روح او سیریناپذیر است این معده دوزخی برای بلع منابع انسانی نیز گنجایش سیری ناپذیری دارد. بدینسان دهشت زندگی آغاز میشود. ناگهان رشته زندگی شیرین میگسلد. «کونتای» آزاد مرد که تازه به قلمرو مردان قبیله پای گذارده و نوجوانی است که هزاران اندیشه در سردارد، اندیشه عشق، ازدواج و مهمتر از همه جذبه سفری جادوئی به جاهانی دور و پرسود - بناگهان در یک روز دلانگیز بهاری که میرود تا برای برادرش چوبی بیاندازد تا از آن طبلی برایش بسازد گرفتار «توبوب»ها میگردد. مرد جوان تا چشم میگشاید
میبیند که اسیر شده است مجروح و ناتوان در مییابد در زنجیر است و سوار کشتیای کردهاندش و راهی مقصدی نامعلوم است. «کونتا با خود فکر میکرد نکند دیوانه شده باشد. لخت در زنجیر و دست و پا بسته در تاریکی داغ و دم کرده و متعفن میان دو مرد افتاده بود و اطراف او را مثل دیوانهها خانهها صدای جیغ و گریه و دعا و استفراغ پرکرده بود. میتوانست استفراغ خودش را روی شکمش حس و بو کند. تمام بدنش از درد مچاله شده بود چون در چهار روزی که از اسیر شدنش میگذشت کتک خورده بود اما جائی که آهن گداخته را میان شانههایش چسبانده بودند از همه جا بیشتر درد میکرد. روزها بود که با خودش
جنگیده بود تا نیاز دفع را برنیاورد. اما دیگر نمیتوانست بیش از این خود را مهار کند و سرانجام مدفوع از لای کفلش پیچ خورد و بیرون آمد. «نالهها و ضجههای هم زنجیران که تا مغز استخوان رسوخ میکند. در تمامی طول راه در کشتی کتک براه است و شلاق و شکنجه و تحقیر مرگبار و بیماری.» در کشتی مدام با خود فکر میکند آخر چرا سفیدها تا این حد درنده خود هستند آیا اینها موجودی جز بشراند و آیا خمیره آنان را از گلی دیگر ساختهاند؟ قتل. آدم کشی، دروغ، تجاوز و در واقع همه نوع گناه بوفور در میانشان رواج دارد بیباکانه زنا میکنند و نمیفهمند این عمل غیر اخلاقی است. کونتا با خود
فکر میکرد که میتواند صدای جیغ زنی سیاه را بشنود که «توبوبی» به او تجاوز میکند. آنگاه بخود میگفت آیا توبوبها خودشان زن ندارند؟ آیا بهمین دلیل است که مثل سگ دنبال زن دیگران میافتند؟ «مثل این بود که توبوبها اصلا به هیچ چیز احترام نمیگذارند. انگار که خدا ندارند. حتی چیز مقدسی هم ندارند که بپرستند.» سرانجام فروختندش و نصیب اربابی شد. چهار بار اقدام به فرار کرد و هر چهار بار به شکست انجامید. هر بار سگها و سفیدها، یعنی شکارچیان و تفنگداران «توبوب» گرفتندش و به شدیدترین وضع شکنجهاش کردند. بار چهارم با تبر نیمه پایش را قطع کردند یعنی مخیرش کردند که از
میان اخته شدن و بیپا شدن یکی را برگزیند و او چون میخواست جنایت سفیدها را به نسل پس از خود واگو کند - قطع پا را انتخاب کرد. آنگاه مردی دیگر خریدش. قهوهای میگفت: سفیدها هر شش ماه یکبار در کلیساهایشان جمع میشوند و این قوانین را میخوانند. آنها هر وقت که دور هم جمع میشوند اولین کارشان ساختن این قوانین(قوانین تنبیهی علیع سیاهان) برای سیاهان است. چطور او این چیزها را نشنیده است. از ین پس نباید فرار کند و کمترین داعیه آزادی داشته باشد. چه: «بعضی وقتها اربابها آنقدر از دست فرار سیاهها عصبانی میشوند که در روزنامههایشان اعلان میکنند هر کسی سیاه فراری
آنها را دستگیر کند و بیاورد 10 دلار جایزه میگیرد و هرکسی سرش را بیاورد پانزده دلار». قانون آنها میگوید اگر سیاهی راست در چشم سفیدی نگاه کند ده ضربه شلاق باید بخورد. قانون آنها میگوید اگر سفیدی قسم بخورد که سیاهی دروغ گفته است حق دارند یک گوش او را ببرند. اگر سفید بگوید سیاه دوبار دروغ گفته است حق دارند دو تا گوش او را ببرند. و اینها را توی کلیساهایشان میخوانند. حتی قانونشان طبل زدن سیاهان را این طپش قلب آفریقا را که خون آزادی را در رگهایشان بجریان میاندازد منع کرده و جرم میشمارد. سپس مرد دورگه خندهای میکند و از جنایات بیشمار سفیدان نسبت به بردگان
سخن میگوید. آدمهای ناقص العضوی را که او دیده است. کشتارهائی را که خود شاهد بوده است. بردگانی را دیده که سر و کلهشان را بریدهاند. بردگانی را دیده که آنقدر شکنجه شدهاند و کتک خوردهاند. که گوشت از استخوانشان جدا شده. همچنین او زنهای آبستنی را دیده که دمرو در چالههائی که برای این منظور کندهاند انداخته و بقصد کشت زدهاندشان. (این چالهها برای حفظ جنین است. چه بعدها نوزادان منابع درآمد سرشار اربابان خواهند شد) همچنین او به چشمان خود دیده که سیاهان را زنده زنده پوست کندهاند آنوقت روی زخمها نمک و ضمغ پاشیدهاند و بعد با یک چیز زبر اینها را محکم به پوست
مالیدهاند. سیاهانی را که مجبور کردهاند توی آتش برقصند دیده است. دیری نمیگذرد که کونتای لنگ و مجروح که نشان و داغ بردگی دارد و سراسر پشتش جرحه و شکافته از آثار تازیانه است - در سرزمین غربت و غم و شکنجه و حقارت احساس پیری میکند اینک وی عاقله مردی کامل شده است و جوانیاش را زیر بار حرمانها و اندوهها گم کرده است. در حالیکه در این هنگام پیش از نوزده باران(سال) ندارد. کونتا میبینید که سفیدها از حاصل زحمت و جان کندن بردگان چه ثروت سرشار و دم و دستگاهی بهم زدهاند. بعنوان نوکر و سورچی ضیافتهای بزرگشان را دید و فهمید این همه جز یک دروغ بزرگ نیست. اینهمه
زندگی تصنعی غریبی بود سفیدها خود را پیرو قانون خدا و کلیسا میدانند. اینهم دروغ محض است. این نیز مثل رویاهای شیرینی که سفیدها در سر میپرورانند دروغی بیش نبود که بخودشان میگفتند. درمییابد که سفیدها بخودشان نیز دروغ میگویند. کونتای برده در مییابد که هرگز نیکی از بدی زاده نمیشود. امکانپذیر نیست که آدمی متمدن باشد در حالیکه دیگری - انسانی همنوع خود - را تا بدین حد شکنجه کند و انسان نداند اینها ممکن نبود. ناگهان کونتا به این کشف گرانمایه رسید و آرزو کرد که ای کاش میتوانست این مکاشفه درونی را با دیگر سیاهان نیز در میان بگذارد. بدینسان زندگی «کونتا»
ادامه مییابد تا اینکه سرانجام در سنین (سی و هفت سالگی) با زن سیاه پوستی که از خودش مسنتر است (و بیش از چهل سال دارد) بنام «بل» ازدواج میکند. صاحب دختری میشوند. حال باید برای کودک خود نامی انتخاب کند. همچنان که پدرش برای او نامی انتخاب کرده بود. هنوز تمامی آن آداب و رسوم افریقایی در تار و پود اندیشهاش جای دارد. این یکی از ویژگیهای اخلاقی اوست. ایمان به اصالتها و ارزشهای والای فرهنگ خویش. اینرا میداند که بنابر سنن باستانیشان نامگزاری مستلزم تمرکز فکر جدی و طولانی است و حائز اهمیت بسیار. با او آموختهآند هر نامی که بر بچه بگذارد بر چگونگی شخصیت و
روح او تاثیر مستقیم خواهد داشت. اما دریغ و سرما که بیاد میآورد هر اسمی بر بچه بگذارد نام فامیلی ارباب نیز بر او خواهد بود. هر چند شرمسار است اما حقیقت این است که بچه برده بدنیا آمده است و متعلق به ارباب است. پس بنام خانوادگی او مسجل خواهد شد و این با ارباب است که بعدا او را نگهداری با اینکه بفروشدش ازین فکر چنان به خشم افتاد که در برابر خدا سوگند یاد کرد این دختر بچه را طوری بار بیاورد که نام واقعی خود را بداند. سپس نام دختر بچه را کیزی گذاشت. یعنی همینجا بمان. یعنی تو جاوید باش یعنی تو ماندنی شو و تو ادامه اصالتهای مرده و فنا گشته من باش. سیاهان از اخبار همنوعان
خود و بخصوص سرنوشت خویش غافل نیستند. اخباری که میشنوند حاکی از ورود دائم برده به ایالات متحده و همچنین جاهای دیگر است اخبار وحشتناک دیگری نیز میرسید. بطور نمونه در جنوب شرقی ایالات متحده در جزیره هائیتی سی و شش هزار نفر سفید پوست نیم میلیون نفر سیاه را به بردگی کشیدهاند اخباری که از خشونتهای غیر انسانی سفیدان میشنوند هر چند باور کردنی نمینماید اما حقیقت دارد. از آنجا که تعداد بردگان هائیتی بسیار زیاد است همیشه شورشهای نافرجامی علیه سفیدان آغاز میشود که سفید بمدد سلاحهای اهریمنیشان در نطفه خفه میکنند. میشنوند که در هائینی کشتن بردگان
زیر کتک با زنده بگور کردن آنان به عنوان مجازات کاری بس عادی تلقی میشود و روزی نیست که صدها نفر را بدار نیاویزند. آنجا حتی زنان باردار را هم سر کار در مزارع میفرستند و آنقدر از آنها کار میکشند که بچهشان سقط میشود. کف دست سیاهان را بدیوار میخ میکنند و مجبورش میکنند گوشهای بریده خودش را بخورد. یکی از بردهداران بزرگ دستور میدهد زبان تمام بردههایش را ببرند. بعضی از آنان دهان بچههای کوچک سیاه را میدوزند تا بدینسان از گرسنگی بمیرند. بدینجهت است که کتاب ریشهها مونوگرافی شقاوت و ظلمت روح انسانی است. این نکته قابل دقت است که آمریکائیان اغلب
عمدی داشتهاند به ما تلقین کنند که قربانیانشان یعنی سیاهان و سرخ پوستان همیشه بخاطر آن سرشت ساده وار و کودن فریفته اجناس رنگارنگ و لوکس و پر زرق و برق شده گرفتار شدهاند بدروغ فریاد برمیدارند که سیاه جذب دنیای رنگ و نور و زندگی پر زرق و برق آشغالی آنها شده است. در جای جای کتاب و زندگی کونتا میبینیم که اینطور نیست آنها دروغ گفتهاند و راستی را که جز دروغ گفتن چیزی برای گفتن ندارند. منبع: فارس