خضر تشنه کام
وحید قاسمی
کد خبر :
301150
برنیزه روی پای خودت ایستاده ای مردی شدی، برای خودت ایستاده ای مثل بزرگهای قبیله چه با غرور! بر پای ادعای خودت ایستاده ای شانه به شانه ی همه سرهای قافله همراه مقتدای خودت ایستاده ای تو پا به پای اکبر و عباس بر سنان تنها به اتکای خودت ایستاده ای ذبح عظیم، بت شکن، پیر کربلا در وادی منای خودت ایستاده ای ای خضرتشنه کام، دراین گوشه ی کویر بر چشمه ی بقای خودت ایستاده ای ما بین ناقه های من و عمه زینبت در مروه و صفای خودت ایستاده ای رأست چگونه بر سر نی بند می شود!؟ بی شک تو با دعای خودت ایستاده ای در آسمان ابری سنگ و کلوخ شهر با سعی بالهای خودت ایستاده ای پیش سپاه ابرهه ی عابران شام مانند کعبه جای خودت ایستاده ای من را دعا کن از سر نی، کودک رباب در محضر خدای خودت ایستاده ای