استاد عشق
نیّر تبریزی
کد خبر :
301148
کودکی در عهد مهد استاد عشق داده پیران کهن را یاد عشق طفل خرد اما بمعنی بس سترک کز بلندی خرد بنماید بزرگ خودکبیر است ارچه بنماید صغیر در میان شعبه سیاره تیر عشق را چون نوبت طغیان رسید شد سوی خیمه روان شاه شهید دید اصغر خفته در حجر رباب چون هلالی در کنار آفتاب چهره کودک چو دردی برگ بید شیر در پستان مادر ناپدید با زبانحال آن طفل صغیر گفت با شه کی امیر شیر گیر جمله را دادی شراب از جام عشق جز مرا کمتر نشد زان کام عشق گرچه وقت جانفشانی دیر شد مهلتی بایست تا خون شیر شد زان مِی ایی کز وی چو قاسم نوش کرد نوعروس بخت در آغوش کرد زان مِی ای کاکبر چو رفت از وی ز پا با سرآمد سوی میدان وفا جرعهای از جام تیر و دشنهام در گلویم ریز بس که تشنهام شه گرفت آن طفل مه اندر کنار یافت در وی در دل دریا قرار آری آری مه که شد دورش تمام در کنار خور بود او را مقام برد آن مه را بسوی رزمگاه کرد رو با شامیان رو سیاه گفت کای کافر دلان بد سگال که برویم بستهاید آب زلال گر شما را من گنهکارم به پیش طفل را نبود گنه در هیچ کیش آب ناپیدا و کودک ناصبور شیر از پستان مادر گشته دور زین فراتی که بود مهر بتول جرعهای بخشید بر سبط رسول شاه در گفتار
و کودک گرم خواب که ز نوک ناوکش دادند آب در کمان بنهاد تیری حرمله او فتاد اندر ملائک غلغله رست چون تیر از کمان شوم او پر زنان بنشست بر حلقوم او چون درید آن حلق تیر جانگداز سر ز بازوی یدالله کرد باز تا کمان زه خورده چرخ پیر را کس ندیده دونشان یک تیر را تیر کز بازوی آن سرور گذشت بر دل مجروح پیغمبر گذشت نوک تیر و حلق طفل ناتوان آسمانا واژگون بادت کمان شه کشید آن تیر و گفت ای داورم داوری خواه از گروه کافرم نیست این نوباوه پیغمبرت از فصیل ناقه کمتر در برت شه ببالا میفشاند آن خون پاک قطرهای زان برنگشتی سوی خاک بنگرید آن مرغ دست آموز عرش که چسان در خون همی غلطد بفرش این نگارین خون که دارد بوی طیب تحفهای سوی حبیب است از جیب در ربائید این نگار پاک را پرده گلناری کنید افلاک را در ربائید این گهرهای ثمین که نیاید دانهای زان بر زمین قطرهای زین خون اگر ریزد بخاک گردد عالم گیر طوفان هلاک تیر خورده شاهباز دست شاه کرد بر روی شه آسیمه نگاه غنچه لب بر تبسم باز کرد در کنار باب خواب ناز کرد وان گشودن لب به لبخند از چه بود وان نثار شکر و قند از چه بود پس ندا آمد بدو کای شهریار این رضیع خویش را بر ما گذار تا دهیمش شیر از
پستان حور خوش بخوابانیمش اندر مهد نور پس شه آن دُرّ ثمین در خاک کرد خاک غم بر تارک افلاک کرد آری آری عاشقان روی دوست اینچنین قربانی آرند سوی دوست اندر آن کشور که جای دلبر است نه حدیث اکبر و نه اصغر است